eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
623 عکس
378 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
در این موقع امیر محمد نزد پدربزرگ خود آمده و از اسب پیاده شد و روی پای تيمور افتاده اجازه خواست به طرف پیاده نظام یعنی قلب ترکان بتازد. اما تیمور چنین اجازه ای نداد. تیمور، برعکس به امیر محمد گفت با همراهی عده ای از بهادران و سپاهیان سمرقند به کمک جناح چپ بشتابد چون آن جناح خیلی پیشرفته است. نواده ی محبوب فاتح ،پیر پرچم قرمز خود را برافراشته به امر پدربزرگ با عده ای از برگزیدگان سپاه به طرف جناح چپ رفت و همان طور که پیش میرفت به طور بی سابقه با دشمنان می جنگید. در آنجا سواران سربستانی و پیادگان اروپایی که به کمک بایزید آمده بودند با سربازان و سرداران تاتار که برای جان می جنگیدند مواجه گشتند. در همین میدان پتر پادشاه صربستان بر زمین افتاد و امیر محمد دلیر مجروح گشت و ناچار از اسب به زیر آمد و سرانجام جناح راست بایزید درهم شکست. بایزید با عده ی زیادی پیاده از طرف راست و چپ به دست تاتار محاصره شد. در آن موقع تیمور فرماندهی مرکز را به دست گرفته پیش آمد. پیاده نظام دلیر عثمانی (جان نثاران) که تا آن موقع شکست نخورده بودند در برابر شطرنج باز آسیا مات گشتند خودشان محصور و امپراتورشان بیچاره شد. قسمت عقب قشون ترک تا راه را باز دید گریخت دیگران هم در اثر حمله های متوالی تاتار پراکنده شدند و هرجا پناهی می دیدند می ایستادند. فیلهای مسلح و آتش مایع از سنگرهای پشت پیل کار اینان را زار می ساخت. ترکان میان خاک و گرد و غبار و دود در آن صحرای خشک آفتاب زده جان می دادند حتی آنهایی هم که گریختند از تشنگی و خستگی مردند. بایزید با هزار جان نثار تاتار را از یک تپه پایین آورد و تا بعد از ظهر پایداری نمود و تیشه ای در دست گرفته با مردان خود روی تپه ایستاد همان طور که در جنگ واترلو گارد قدیمی ناپلئون در کنار سردار شکست خورده ی خویش جان دادند در والرلو واقع در بلژیک میدان مشهوری است که ناپلئون در سال ۱۸۱۵ برای همیشه در آنجا مغلوب گشت   آنجا هم جان نثاران مسلح در پای سلطان بایزید هلاک شدند و تسلیم نگشتند. بعد از ظهر بایزید با چند سوار عازم قرار شد اما تاتارها او را تعقیب کرده یارانش را کشتند و اسبش را تیر زده به زمین انداختند. سپس بایزید را موقع غروب آفتاب کت بسته به چادر تیمور بردند میگویند آن موقع تیمور به پسرش شاهرخ شطرنج یاد می داد و همین که بایزید را با آن ریش بلند دید مشاهده کرد که اسیر وی هنوز هم مجلل میباشد لذا از جا برخاسته و در چادر به استقبال او رفت. آنگاه تبسمی روی تیره ی تیمور را روشن بایزید که هنوز غرور و جرأت خویش را از دست نداده بود پس از مشاهده ی آن تبسم گفت: ه کسی را که خدا ناتوان ساخته نباید مسخره کرده تیمور پاسخ داد که تبسم» من از آنروست که خداوند دنیا را به لنگی مثل من و کوری مثل تو داده است سپس تیمور با خشونت گفت «اگر تو غلبه کرده بودی سرنوشت من و کسانم معلوم بود بایزید به این حرف جواب نداد تیمور گفت بندهای بایزید را بگشایند و او را کنار خودش در چادر بنشانند تیمور خشنود بود که اسیری مثل سلطان زیر دست خودش باشد و لذا با او به مهربانی رفتار کرد. بایزید خواهش کرد درباره ی پسرانش تحقیق شود و تیمور فوری این خواهش را پذیرفت. یکی از آنان بنام موسی دستگیر شده به حضور آمد و از دست تیمور خلعت گرفته کنار پدر نشست یکی دیگر که در جنگ کشته شده بود پیدا نشد و  مترجم مارلو در کتاب خود موسوم به تیمور لنگ ،بزرگ میگوید به دستور تیمور بایزید را در قفس گزاردند و مثل حیوان گردانیدند. این گفته ی مارلو از طرف مورخان معاصر تیمور تأیید نشده است فقط این عربشاه در آن باره چنین میگوید پسر عثمان در دام افتاد و او را مانند مرغ در قفس گزاردند، هربرت ادامس گیونز میگوید شاید بایزید را در تخت روان میله دار گزاردند این مسلم است که بایزید پس از اسیری بیمار شد و بدون شک او را در تحت روان نشاندند تیمور پزشکان را به معالجه ی وی مأمور ساخت و ظاهراً با ادب و احترام با وی رفتار کرد اما در عین حال او را مجبور جشن پیروزی حضور یابد مؤلف   بقیه ی پسران بایزید گریخته بودند. ام سپاهیان تیمور به تعقیب ترکان پرداختند و از هر طرف تا دریا به دنبال آنها رفتند. نورالدین پس از تصرف بربر و سه پایتخت بایزید خزانه و زنان بایزید را که بسیار متعدد و زیبا بودند نزد تیمور فرستاد. مورخان میگویند آن زنها رقاصه ها و نوازندگان ماهری از آب در آمدند. سپاهیان تیمور با غنیمتهای فراوان برگشتند تیمور حسب العمول جشن مفصلی برپا ساخت و بساط عیش را با شراب و زنان اروپایی آراست.
بایزید هم به این جشن دعوت شد و ناچار آمد. بایزید کنار تیمور نشست. تیمور فرمان داد محبوبهی بایزید را که جزء غنیمت ها آورده بودند در مجلس حاضر سازند ترک بدبخت ناچار عمامه ی مرصع به سرگزارد و عصای مرصعی که علامت فتح بود در دست گرفت. بایزید را لباس پوشانیده در مجلس آوردند و از شرابها و بنگ و حشیشهایی که عادت داشت به وی تقدیم داشتند ولی او به هیچ چیز لب نزد زنان زیبای بایزید پیش چشم او به انتظار سرداران تاتار ایستاده بودند. بایزید در میان آن ماهرویان چشمش به محبوبه ی خود دسپینا افتاد این زن زیبای مسیحی خواهر پتر پادشاه صربستان بود به قدری بایزید او را دوست داشت که او را مجبور به اسلام آوردن نکرد. بایزید بی صدا و بی حرکت نشسته به چشم خود میدید زنان سپیداندام وی از میان دود عطر و بخور به مجلس می.آیند بایزید این زنها را از میان چندین ملت اسیر برگزیده بود و در آغوش وی جا داشتند و اکنون در مجلس تیمور حضور می یافتند زنان ،مشکین موی ارمنی زنان موطلایی ،چرکس زنان چاق و فربهی روسی و زنان خوش چشم و ابروی یونانی از حرم سرای بایزید بیرون کشیده شده و در آنجا می رقصیدند. فاتحان آسیا به بایزید نظر کرده با تمسخر و ریشخند تبسم می نمودند. بایزید در آن موقع به یاد کاغذی آمد که سال گذشته به تیمور نوشته بود. بایزید از شدت خشم نمی توانست چیزی بخورد و خشم و غرور وی به حال تب جان گداز تبدیل گشت. آیا تیمور در آن حال خونسرد بود؟ آیا از تماشای بایزید در آن جامه ی سلطنتی لذت می برد؟ آیا واقعاً اسیر بزرگوار خود را گرامی میداشت؟ آیا این جشن را برای تحقیر بایزید دایر ساخته بود؟ کسی نمیتواند به این پرسش ها پاسخ بدهد و آنچه مسلم است بایزید به قدری متأثر بود که هیچ چیز احساس نمی کرد. صدای کوس و دهل و اواز پیروزی تاتارهای استپ در گوش بایزید منعکس میشد بایزید عصای مرصع را در دست داشت و تن فربه اش از شدت اندوه می لرزید تار به دختران خواننده ی ترک نا یا درها) فرمان دادند سرود پیروزی ترک را بخوانند بایزید بیتاب گشت و به در چاه رفت تیمور مانع رفتن بایزید نشد دو افسر تاتار برجستند و بازوهای او را گرفتند و او را از میان مهمانان عبور دادند عمامه ی مرصع بایزید روی سینه اش افتاده بود به دستور تیمور محبوبه ی بایزید یعنی دسپینا را پیش وی فرستادند. آری سرنوشت ایلدرم بایزید چنین بود قوای وی در اثر شهوترانی و سختی های جنگ تحلیل رفت. و دو سه ماه بعد از آن شکست مرد پایان فصل بیست و نهم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ثروتمند تر از بیل گیتس از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت. گفتم: آخه من پول خرد ندارم! گفت: برای خودت! بخشیدمش! سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت. گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه، بهش می بخشی؟! پسره گفت: آره من دلم می خواد ببخشم؛ از سود خودم می بخشم. به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می گوید. بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛ از او پرسیدم: منو می شناسی؟ گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا می شناسدتون. گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟ گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود. گفتم: حالا می دونی چه کارت دارم؟ می خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم. جوان پرسید: چه طوری؟ - هر چیزی که بخواهی بهت می دهم. (خود بیل گیتس می گوید این جوان وقتی صحبت می کرد مرتب می خندید) جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم می دی؟ - هر چی که بخواهی! - واقعاً هر چی بخوام؟ بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده ام، به اندازه تمام آن ها به تو می بخشم. جوان گفت: آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی! گفتم: یعنی چی؟ نمی توانم یا نمی خواهم؟ گفت: می خواهی اما نمی تونی جبران کنی. پرسیدم: چرا نمی توانم جبران کنم؟ جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی کنه. اصلا جبران نمی کنه. با این کار نمی تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست! بیل گیتس می گوید: همواره احساس می کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله سیاه پوست 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ 🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» 🤔پرسیدم: «بابت چی؟» ✨✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» 🍃🍂تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!» 💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گروه ایده و تجربه های خانه داری و تجربیات https://eitaa.com/joinchat/82772314C8172105791
بزرگ ترین گروه آشپزی و ایده در ایتا https://eitaa.com/joinchat/2931360063Cd33f759271
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 🩷 . سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال از اون جریان میگذره.... اسم من حبیبه است.... ما توی روستا زندگی‌میکردیم و اکثر جوان های روستامون برای کار رفته بودند شهرهای نزدیک .... پدر و مادر من کشاورزهای ساده ای بودند که محصولاتی مثل خیار و هندوانه گندم و جو میکاشتند و فروش میکردند برای همین با اکثر مشتری هاشون کنار مزرعه مینشینند و گفتگو میکردند تا اینکه با یکی از مشتری ها خیلی صمیمی شدند به طوری که مادرم عاشق زن اون مشتری شده بود و الگوش شده بود اعظم خانم ... تا اینکه یه روز اعظم خانوم میاد و به مادرم میگه برای حبیبه جان اومدم خواستگاری پسرم.... مادرم هم از خدا خواسته میگه کی بهتر از شما حبیبه هم الان ۱۶سالشه و مناسب ازدواجه ....حتی بی اینکه کار پسرش رو پسره فقط میدونست که پسرهای اعظم خانوم توی شهر کار میکنند و درامد خوبی دارند اخه اعظم خانم ۴تا النگو توی دستاش بود و یه گرنبند که پسرهاش براش خریده بودند و همیشه هم توی خونه شون به جای برنج هندی بوی برنج پاکستانی میومد و نشون از اوردنی های پسراش بود... شب پدرم میاد و جریان رو بهش میگه ،پدرم هم که ساده تر میگه چرا بله ندیم با ۴تا دختر پشت سر هم؟؟ من توی اتاق بودم و حرفاشونو گوش میدادم وتوی دلم قنج میرفت که قراره زودتر ازدواج کنم با یه ادم که وضع مالیش خوبه و زودتر از این خونه که توش به زور غذا گیر میاد با خواهر و برادرای قد و نیم قد و کلی ایراد ، برم..... ولی هیچکسی از آینده خبر نداشت ...همونطور که من خبر نداشتم ... خواهرام میگشتن تو خونه و دنبالم میودن هرجا میرفتم و بهم میگفتن حبیبه خوش بحالت داری عروس اعظم خانوم‌میشی توهم طلا میپوشی،توهم میری توی شهر و.....تمام آرزوهایی که خودشون داشتن و دوست داشتند که بهش برسند رو من یه جا داشتم بهش میرسیدم.... اونشبا تو خونمون موقع خواب که میشد خواهر و برادرای کوچیک ترم دورهم حلقه میزدن و میگفتن حبیبه رفتی شهر میشه برامون از اون لباسا بگیری دوست دارم جلو دوستام پز بدم حبیبه از شهر برامون آورده ... خلاصه که چون خواستگار اعظم خانوم بود پیش پدر مادرم هم خیلی عزیز شده بودم و هوام‌رو داشتند ،برای همین کار هرروزم که میرفتم از برکه آب میاوردم رو مادرم محول کرد به داداش بزرگترم که یکسال از من بزرگتره ....جواد از اینکه این کار بهش محول شده بود عصبی بود و راه به راه میومد باهام دعوا میکرد ... مادرم پیش در و همسایه پر کرده بود که اعظم خانوم اومده برای پسر بزرگش مرتضی خواستگاری و با چنان آب و تاب تعریف میکرد که توی خیابون اصلی اهواز سوپری داره که دل هر مادر و دختری میرفت .... میگفت مرتضی آقای خودشه حتی داداش های کوچیکش هم زیر پر و بال خودش گرفته و به اوناهم نون میده .... ادامه دارد........... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
بایزید هم به این جشن دعوت شد و ناچار آمد. بایزید کنار تیمور نشست. تیمور فرمان داد محبوبهی بایزید را
داستان تیمور لنگ فصل سی ام  پشت دروازه های اروپا  به طوری ترکان شکست خوردند که جنگ دوم ضرورت نیافت. آنقره تسلیم شد شهرهای بروصه و وینسیا مورد هجوم و حمله ی تاثار قرار گرفتند تا نزدیک دریا و در تمام اطراف شبه جزیره ی آسیای صغیر بزرگان ترک دور هم جمع پادشاهان افسران و سایر سرداران ترک با دسته ای از اسیران و پناهندگان به آن نواحی پناهنده شدند. کرجی های ماهیگیری و کشتیهای مخصوص تفریح و عيش و نوش آنها را به جزایر اطراف حمل کردند. حتی کشتی های یونانیان و مردم جنوا سپاه شکست خورده ی سلطان را به اروپا بردند.  چرا مسیحیان دشمنان و ستمگران سابق خود را این طور کمک کردند معلوم نیست. شاید پول گرفتند و شاید سیاست قدیمی یونان عملی می شد که با تمام دول همدست باشند عمال یونانی قول داده بودند که اگر تیمور به جنگ سلطان برود به وی پول و کشتی بدهند اما این دورنگی یونانیان تیمور را خشمگین ساخت بخصوص موقعی که یونانیها حاضر نشدند سپاهیان تاتار را از رود عبور بدهند.  در ظرف یک ماه تمام ترکان آسیا به اروپا رفتند و در عوض هر چه تاثار در اروپا بود به آسیا آمد سواران سمرقند به کرانه ی بسفر آمدند و گنبدهای طلایی قسطنطنیه را تماشا کردند و روی خرابه های تروی یعنی محلی که موقعی دربارهلن ،بود اسب تازی نمودند سپس به یاد قلعه ی سنت جان از میر افتادند و گرچه فصل زمستان ،بود تیمور برای دیدن آن قلعه به از میر رفت زیرا شنیده بود که بایزید شش سال آن قلعه را محاصره کرد و کاری از پیش نبرد  قلعه بالای تپه و در کنار خلیج .بود سرداران مسیحی مقیم قلعه حاضر به تسلیم نشدند تیمور قلعه را محاصره کرد و به دستور او روی آب برجهای چوبی تیراندازان تاتار از فراز آن برجها گلوله های نفت آلود به قلعه ریختند و سدی در جلوی خلیج بستند که مانع آمد و رفت در خلیج شد فرنگیان دو هفته بعد از این محاصره از قلعه فرود آمدند و پیش از آن که راه دریا بسته شود در کشتی ها نشسته و مشغول مبارزه گشتند سه هزار نفر از مسیحیان با کوشش بسیار خود را به دریا رسانیدند و با شمشیر و پارو مردم از میر را که میخواستند دنبال آنها حرکت کنند از پا در آوردند. روز بعد کشتی کمک از رودس برای نجات آنان وارد شد.  اما همین که کشتی مسیحیان به ساحل نزدیک شد تاتارها که آن موقع در قلعه بودند به طور هولناکی از آنان پذیرایی نمودند به این قسم که سر یکی از صلیبیان را در منجنیق نهاده به کشتی مسیحیان افکندند در هر حال کشتی مسیحیان رفت و تاتارها از قلعه ی از میر فرود آمدند و دو برج از کله ی آدمها در شهر ازمیر باقی گزاردند.  هنگامی که آسیای صغیر از ترکان خالی میشد دو امیر گریز پا یعنی قره یوسف ترکمان و سلطان احمد جلایر از بیراهه گریختند فرمانروای بغداد به دربار قاهر پناه برد و قره یوسف به صحرای عربستان گریخت زیرا صحرا را از دربار مصر امن تر می دید. قاهره که خود را در معرض خطر دید فوری تسلیم شد و هدایایی برای تیمور فرستاده اظهار اطاعت کرد و مقرر شد نام تیمور را در مسجدها ذکر نموده او را دعا کنند و احمد بیچاره را به زندان انداختند  پادشاهان اروپا دچار سرگیجه ،گشته نمیدانستند چه کنند. بیشتر از هر چیز متعجب و کنجکاو قدری خوشحال و به مقدار زیادی هم هولناک بودند چنین جریان هولناکی که در آستان اروپا واقع شده بود آنها را دیوانه ساخت. جایی که ترکان در مدت صد سال حکومت میکردند اکنون در تصرف فاتح تاتاری درآمده بود که ناگهان از خاور دور پدیدار گشت بایزید و ارتش او به کلی نابود شدند.  هنری چهارم پادشاه انگلیس مانند ورزشکاری که به رفیق خود تبریک بگوید به تیمور تبریک .نوشت شارل ششم پادشاه فرانسه ناگهان به فکر پیامی افتاد که اسقف يوحنا از طرف تیمور برای وی آورده بود لذا او را احضار کرد و با نامه و هدیه به نزد تیمور برگردانید.  مانوئل امپراتور آواره با خوشحالی به شهر خود قسطنطنیه باز آمد و از آنجا هدایا و پیام اطاعت آمیز به خدمت تیمور فرستاد نواده ی قیصر روم پشت و پناهی بهتر از پادشاهان مسیحی به دست آورد مردم جنوا در پرا و اطراف شاخ طلای بسفور پرچمهای تیمور را برافراشتند نامه فقط اسپانی باقی مانده بود که باید با خداوندگار تاتار روابطی برقرار سازد.  کمی پیش از این وقایع هنری سوم پادشاه کاستیل دو افسر نظامی به شرق فرستاده بود تا اوضاع را از نزدیک مطالعه کرده وضع ترکان و قدرت آنان را معلوم دارند. پلادیو دوسوتو مایور و فرنانو و دوپالازدولوس نام) آن) دو افسر اسپانیولی) تمام آسیای صغیر را بازدید کردند و سرانجام به اردوی تیمور رسیده در جنگ آنقره حضور داشتند تیمور آنان را به حضور پذیرفت و دو زن مسیحی را از میان اسیران حرمسرای بایزید برگزیده به آنها هدیه .داد مورخان نام یکی از آن دو زن را آنژیلنا دختر کونتجان مجارستانی و دیگری را ماریای یونانی مینویسند و زن اولی در زیبایی بسیار مشهور بوده است تیمور نماینده ای از طرف خود با این دو
افسر به اسپانی فرستاد.  هنری ب قبره ی مجللی با گنبد طلا و سنگ مرمر برای امیر محمد تهیه دید و با نیروی اراده گلستانی با ستونهای نقره و سنگ مرمر و عاج و آبنوس بنا کرد.  او برخلاف جریان سن خویش کار میکرد چون در ظرف دو سال اخیر قوه ی باصره اش مرتب کم می.شد پلکهای دو چشمش چنان روی هم افتاده بود که مثل آدم خوابیده ای به نظر می.آمد در آن موقع شصت و نه سال از عمرش میگذشت و می دانست که روزهایش به آخر رسیده اما دست از کار برنمی داشت.  تیمور گفت دو ماه جشن بگیرند و کسی هم حق چون و چرا ندارد  در این جشن عمومی از بیست مملکت سفرایی به مبارکباد تیمور آمدند از آن جمله سفیران سیه چرده و مغولهای گوبی بودند اینان از ختای اخراج شده بودند. تیمور مدتی با آنان صحبت کرد.  تيمور فرصتی به دست آورده با کلاویجو سفیر و آجودان پادشاه اسپانی نیز مذاکره کرد کلاویجو از قسطنطنیه تا سمرقند با وی آمده بود سردار نیک اسپانی آن مصاحبه را چنین شرح میدهد.  روز دوشنبه هشتم سپتامبر سفیران از باغی که اقامت داشتند به طرف شهر سمرقند حرکت نمودند و همین که به شهر رسیدند پیاده شده به باغ رفتند در این کاخ دو آجودان آمده گفتند هدیه هایی که آورده اید . بدهید. سفیران هدیه ها را دادند و آنان هدیه ها را روی دست گرفته نزد خداوندگار بردند سفیر سلطان نیز چنان کرد.  سردر کاخ عالی و بزرگ بود و با کاشیهای زیبای آبی و مطلا تزیین شده بود. جلوی کاخ دربانان چماق به دست کشیک می.دادند سفیران شش فیل را دیدند که قلعه های چوبی پشت آنها بود و سربازانی توی آن قلعه ها جای داشتند سپس بازوی سفیران را گرفته و آنها را جلو بردند و نماینده ای که خداوندگار نزد پادشاه  ١ - كلاويجو خود و همراهان را سفیر و تیمور را خداوندگار (لرد) میخواند سلطانی که در اینجا ذکر شده مقصود پادشاه مصر .است این مطالب به طور اختصار از ترجمه کلمنتس بارخام اقتباس شده و آن ترجمه را انجمن ها کلویت منتشر کرده است. مؤلف  اسپانی فرستاده بود حضور داشت تاتارها که او را دیدند خندیدند زیرا لباس اسپانیولی به تن داشت  سردار پیری که در اتاق جلو نشسته بود به سفیران معرفی شد از روی احترام به آن سردار تعظیم کردند سپس سفیران را نزد بچههای کوچکی بردند که نواده های خداوندگار بودند در آنجا نامه ای را که شاه اسپانی به خداوندگار نوشته بود از سفیران خواستند ،سفیر آن نامه را به یکی از آن پسرها ،داد، نواده ی تیمور نامه را نزد تیمور برد و خداوندگار اظهار تمایل کرد که سفیران را ملاقات کند  خداوندگار بر روی زمین در ایوان جلوی در نشسته بود جلوی وی حوض و فواره ی آبی بود که به ارتفاع زیادی آب از آن میجست و سیبهای سرخ در آب غوطه می خوردند  خداوندگار چار زانو میان مخدهها روی قالیچه ی زربفت ابریشمی قرار داشت. قبای ابریشمی در بر و کلاه بلند سفیدی بر سر داشت. بر روی کلاهش یک رشته مروارید و جواهرات دیگر دیده می شد.  به محض اینکه سفیران خداوندگار را دیدند تا زانو برای ادای احترام خم شدند و دستها را به سینه گزاردند. سپس جلو رفته دوباره تعظیم کردند آنگاه برای مرتبه ی سوم زانو به زمین زده متوقف شدند.  خداوندگار فرمان داد برخیزند و جلو بروند آنگاه سردارانی که همراه سفیران بودند رفتند امیرانی که در حضور خداوندگار بودند از آن جمله نورالدین بازوی سفیر را گرفته نزدیکتر بردند تا خداوندگار به خوبی آنها را ببیند. خداوندگار در اثر پیری دید خوبی نداشت  خداوندگار دستش را برای بوسیدن سفیران دراز نکرد چون چنین عادتی نداشت خداوندگار حال پادشاه را جویا شده :گفت پسر من پادشاه اسپانی چطور است؟ حالش خوب است؟  سپس به سردارانی که اطراف او بودند از آن جمله پسر توکتامیش پسر امپراتور سابق تاتار و سایر شاهزادگان سمرقند رو کرده گفت: «اینان از طرف پسر من  ۱- خان مغول (جغتای) که به دست تیمور رانده شده بود کلاویجو اطلاعات درستی از آسیا به دست آورده او پادشاه اسپانی میآیند پادشاه اسپانی بزرگترین پادشاه فرنگ است و در آخر دنیا زندگی میکند.»  آنگاه نامه را از دست نواده ی خود گرفته و گشوده گفت همین حالا او را می خواند پس از آن سفیران را به اتاق دست راست ،قصر محل جلوس خداوندگار بردند و آنان را زیر دست سفیر ختا .نشاندند خداوندگار که آنان را زیر دست سفیر ختای جای داد دستور داد آنها را بالاتر بنشانند و سفیر ختا را زیر دست آنها بگذارند و چنین گفت که اینان نماینده ی پسر من و دوست من پادشاه اسپانی هستند و او سفير ختا یعنی فرستاده ی یک آدم بد و مرد دزدی میباشد.» پایان فصل سی ام 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
افسر به اسپانی فرستاد.  هنری ب قبره ی مجللی با گنبد طلا و سنگ مرمر برای امیر محمد تهیه دید و با نیر
داستان تیمور لنگ فصل سی و یکم  دنیای سفید      فاتح پیر در مدینه فاضله ی (اوتوپیا) خود یک اردوگاه یک شهر و یک باغ ساخته بود و در آن شهر جشنهای مجللی برپا میداشت در دو ماه پاییز که آفتاب رنگ پریده به قله کوه های آبی رنگ سمرقند نزدیکتر میشد شهر سمرقند مانند شهر پریان به نظر می رسید.  کلاویجو از دیدن آن مناظر و جشنها حیران گشته بود وی شهر را پر از گلهای رنگارنگ و میوه های گوناگون میدید تخت روانهای مرصع با جواهرهای جواهر درخشان از این خیابان به آن خیابان میرفتند دختران زیبا میان آن تخت روان ها آواز می خواندند و ساز زنها دنبال آنان حرکت میکردند ببرها و بزهای شاخ طلایی بودند اینان نیز دختران زیبایی بودند که پوست بز و بیر به تن داشتند و پوست فروشان سمرقند آنان را آن طور پوشانیده بودند کلاویجو قلعه را دیده بود که از منارهای مسجد مرتفع تر بود و آن را نساجان سمرقند از پارچه ی قرمز بافته بودند. کلاویجو جنگ بیلان و ورود شاهزادگان تاتار را از هند و ورود امیران گویی را با هدایای بسیار دیده بود که به خدمت تیمور می آمدند.  کلاو بجو میگوید: «آنچه که من دیدم قابل وصف نیست باید خود انسان بیاید و آهسته آهسته حرکت کند و آن مناظر را به چشم ببیند.  به محض اتمام ،جشن سفیران ناگهان مرخص شدند.  تیمور شورای امیران و شاهزادگان را تشکیل داده به آنان گفت: «ما همه ی آسیا به جز خدا را گشوده ایم ما پادشاهانی را برانداختیم که همیشه عملیات ما را جاویدان ساخته است شما در جنگهای بسیاری همکار من بوده اید و هرگز شکست نخورده اید برای شکست دادن بت پرستهای خنا آنقدرها نیرو و قدرت لازم نیست شما باید با من بیایید.  تیمور با روحیه ی عالی و صدای رسا و با اراده آنان را تشویق نمود. این آخرین اردوکشی وی بود که از سرزمین نیاکان به طرف دیوارهای بلند خنا می رفت و کسانی که بیش از سه ماه استراحت نکرده بودند حاضر شدند پرچم ها را برافرازند.  اقدامات دیگری نیز ضرورت داشت جمعیت عظیمی از سلحشوران در سمر قند گرد آمده بودند. دویست هزار نفر برای اردو زدن در سر جاده حرکت کردند. آن موقع اول زمستان بود. آنها باید روی پشت بام دنیا منتظر برف باشند. ولی تیمور نمی خواست به انتظار بهار بماند.  تیمور، امیر خلیل را با جناح راست سپاه به شمال فرستاد و فرماندهی قلب را به محمد سپرده خودش با او حرکت کرد این لشکرکشی مانند یک شهر چوبی به نظر می رسید زیرا تیمور انواع و اقسام وسایل آذوقه با خود همراه برده بود.  همین که لشکر از رود سمرقند گذشت تیمور از روی اسب به طرف سمرقند برگشته نگاهی کرد اما چیزی نگفت دیگر گنبدها و مناره های شهر دیده نمی شد.  ماه نوامبر بود و هوا بسیار سرد همین که لشکر وارد گردنه شد برف باریدن گرفت. این گردنه بعداً به دروازه ی تیمور لنگ شهرت یافت بادهای سرد استپ های شمالی چنان به سختی میوزید که سپاهیان ناچار به خیمه ها پناه بردند و تقریباً از سرما بی حس شده بودند همین که از چادرها بیرون آمدند سراسر جهان از برف سفید بود. جویبارها یخ بسته و جاده ها با برف و یخ پوشیده شد. پاره ای از مردان و اسیان از سرما مردند ولی تیمور بر نمی گشت.  امير خليل و لشکریانش در کنار شهر سنگی در کلیههای زمستانی پناهنده بودند اما تيمور آنجا هم نمی رفت فاتح پیر اظهار داشت که به قلعه ی اورتار واقع در مرز شمالی خواهد رفت و به نوه ی خود فرمان داد که به محض باز شدن راه فوری سپاهیان را به قلعه ی اورتار بیاورد  سپاهیان مجبور بودند روی برف ها نمد بیندازند تا کاروان شتر و ارابه ها بتوانند از روی برف بگذرند رود سیحون تا سه قدم به شدت بخ بسته بود و لشکریان از روی یخ گذشتند.  زمستان بر شدت خود روز به روز می افزود برف و یخ و باران و تندباد دست برنمی داشت فقط که گاهی آفتاب رنگ پریده ای روی یخ نمایان میگشت چندین سال پیش سپاهیان تیمور از همین راه به طرف قزل اردو می رفتند. ولی لشکرکشی امسال با آن سال تفاوت داشت در این سال با زحمت زیاد روزی چند میل به طرف اورتار و راه شمالی ختای جلو می آمدند ولی در آن موقع بیش از اینها پیشرفت داشتند.  دره ها در میان ابرهای مه غلیظ فرو رفته و تاریک مینمود و پرچم های تیموری به رحمت و تأنی از کوههای پر برف گذشته به این دره ها می رسید. سرانجام مانند چارپایانی که زیاد بار دارند لشکریان تیمور از دره بیرون به دشتهای شمالی رسیدند و از آنجا دیوارهای قلعه ی اورتار یعنی پناهگاه زمستانی را مشاهده کردند.  تیمور در اینجا اقامت کرد تا در آغاز بهار عزیمت کند. 
در ماه مارس ۱۴۰۵ به امر تیمور لشکر حرکت کرد. پرچم ها را برافراشتند و طبل ها و دهلها را کوفتند و سپاهیان را برای رژه به دشت آوردند. فرماندهان جنگ موزیک نظامی را برای سلام شبانه تیمور آماده میساختند صدای سم اسبان و غرش شیپورها و طبلها در فضای صحرا منعکس میشد  ولی این سلام نظامی سلام به مرده بود.  تیمور در اورتار مرده بود و سپاهیان بنا به وصیت او رو به راه شمال پیش می رفتند  اسب سفید او زین کرده زیر پرچم ایستاده بود اما سواری بر اسب وجود ..نداشت  مورخان منظره نیمه روشنی از مرگ تیمور نقل کرد .اند امیران و افسران پشت دیوارهای چوبی قلعه ایستاده بودند در تالارهای عمارت قلعه ی ملکه ی بزرگ سارای خانم با کنیزان و ملازمان اقامت داشت. وی پس از شنیدن خبر ناخوشی تیمور از سمرقند به اورتار آمده بود بیرون اتاق نشیمن تیمور در جلوی ایوان ملاهای ریش بلند ایستاده و با هم این آیات قرآن را تلاوت میکردند  والشمس وضحيها والقمر إذا تليها والليل إذا جليها  از چند هفته پیش اینان همانجا می ایستادند و مرتب با هم قرآن میخواندند و دعا می کردند ولی حکیم باشی مولانا تبریزی گفته بود چاره ای نیست اجل محتوم است  تیمور روی تشک دراز کشیده صورت چروک خورده او میان موهای سفیدش پوشیده بود تیمور آخرین فرمان خود را به امیران خویش چنین داد: «شمشیر را از دست ندهید متحد باشید اختلاف خرابی میآورد از لشکرکشی به ختای - برنگردید.»  منقل های آتش کنار وی میسوخت و صدای تیمور به زحمت شنیده می شد.  جامه ی خود را مانند دیوانگان پس از مرگ من ندرید و این طرف و آن طرف نروید اگر چنان کنید نظم بر هم می خورد.  تیمور نورالدین و شاه ملک را کنار خویش فرا خواند و صدای خود را بلند کرده گفت من پیر محمد پسر جهانگیر را به جانشینی خود برگزیدم او باید در سمرقند بماند و امور سپاه را به دست خود بگیرد و فرمانروای مطلق امور کشوری و لشکری پیر محمد است. من فرمان میدهم که جان خود را در اختیار او بگذارید و او را نگاهدارید او باید از سمرقند تا دورترین ممالک دنیا را اداره کند و اگر اطاعت او را نکنید کار بر هم میخورد.  امیران و سرداران یکی پس از دیگری سوگند خوردند که وصیت او را اجراء کنند. آنها اصرار کردند که تیمور نواده های دیگر خودرانیز بخواهد تا از شخص خودش این وصیت را بشنوند آنگاه تیمور به عادت معهود خود با بی قراری و لکنت زبان و تأمل :گفت  این وداع آخری است خدا چنین می خواهد  سپس مثل اینکه تیمور به خود خطاب نموده باشد گفت: «من جز دیدن شاهرخ هیچ نمی خواهم ولی این آرزو محال است.  شاید این یگانه و اولین مرتبه ای بود که تیمور چنان سخنی گفت روح و اراده ی آهنین تیمور که در تمام عمر جاده ی زندگانی را میشکافت و پیش می رفت اکنون بدون اعتراض پایان زندگی را پذیرفت  بعضی از امیران میگریستند صدای گریهی آهسته زنان شنیده می شد. آنگاه ملاها وارد اتاق شده گفتند:  «لا اله الا الله  پایان فصل سی و یکم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh