هدایت شده از تدریس یار پایه اول
پکیج سوم تبلیغات
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
May 11
#ضربالمثل
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن 17 میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعرهیی داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمیکرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار میکرد ، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .
تا اینکه این نیم بیت را برای او فرستاد
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
34.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_بیستوهفتم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهارم مرتضی اومده بود روستا .... توی خونمون هیاهو
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_پنجم
خانوم جونم اومد نزدیکمون و نیشگونی از بازوی طلعت گرفت و گفت چیه چرا چش سفیدی میکنی زیر گوش این دختر خودت یادت رفته اوایل زندگی تون بهمن قلیونی بود؟
طلعت با تحکم گفت اگه بودبه خاطر نبود راهنما بود وقتی زنش شدم گذاشت کنار ....
خانوم جونم دهن کجی به طلعت کرد و
بعد رو به من کرد و گفت حبیبه به ولله اگه بخوای آبروم رو جلو اعظم خانوم ببری من میدونم و تو مگه نمیبینی برای تویی که توی عمرت یه دست لباس نو نداشتی چقدر لباس و فلان آوردن ها؟آخه به توچه که مادر شوهرت قلیونیه مهم اینه که طرفت قلیونی نیست
خانوم جونم اونقدر گفت و گفت و گفت که طلعت رو که از خونه فراری داد من رو هم مجاب به سکوت کرد...
بعد از رفتن خواستگار هرچی دنبال جواد گشتیم که بره از برکه آب بیاره نبود که نبود در اخر مادرم مجبور شد من رو با همون چادر سفید گل گلی که برای خواستگاری تهیه دیده بود رو روونه ی برکه کنه برم آب بیارم....فرداش هم همین اتفاق افتاد و جواد نبود ...حالا سه روز بود که جوادرو فقط موقع خواب میتونستیم پیداش کنیم و هرشب وقتی میومد خونه کلی دعوا بود توی خونه که کجا رفته بوده ولی هیچی نمیگفت جواد یکم لکنت زبون داشت.....
روزچهارم بود که عروسی پسر عموم بود و مرتضی و اعظم خانوم هم دعوت بودن....
ظهر عروسی بود و نزدیک های فامیل همه دورهم جمع شده بودن و منتظر غذا بودن...
منم زیر درخت توی حیاط نشسته بودم و بوی خوب برنج و خورشت عروسی هوش از سرم برده بود داشتم با خودم فکر میکردم خوشبحال دختر عمو امشب شب عروسیشه میره خانوم خونه ی خودش میشه دیگه برای کار کردن تو خونه مادرش دعواش نمیکنه و.....
یهو دیدم جواد سراسیمه داشت دنبال مادرم میگشت طلعت اومد کنارم و گفت اینپسر چشه گفتم نمیدونم والا آبجی ...که همون لحظه مادرم رو پیدا کرد و من و طلعت هم توجهمون به سمت اونا بود....
جواد با لکنت زبونش داشت یه چیزایی رو به مادرم میگفت ولی حرف از دهنش در نیومده بود که مادرم گوش جواد رو پیچوند و از خونه بردش بیرون ....
من و طلعت دوتامون دنبالشون دوییدیم ببینم چه خبره ولی همون لحظه مادرم سر جواد داد کشید پسره ی نمک به حروم اگه این حرفا رو به گوش آقات و حبیبه برسونی خودم زبونتو از حلقومت میارم بیرون ...
وقتی دید من و طلعت پشت سرشیم جا خورد و گفت پسره ور پریده توهم برش داشته ...زود برید داخل غذا رو آوردن ...
ولی همون لحظه جواد داد کشید حبیبه من به چشم خودم دیدم مرتضی و دوتا مرد دیگه پشت خونه ی عمو توی همون خونه نیمه کاره داشتن.....
مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه یه سنگ از کف زمین برداشت و از جواد پرت کرد گفت امشب حق نداری بیای خونه....
بعدم رو به من کرد و گفت هنوز عقده ی اینو داره که چرا آب آوردن از برکه رو انداختم گردنش برو برو داخل....
طلعت بازوی مامانم رو گرفت وعصبی گفت مادر این زبون بسته چی میگفت؟وای به حالت بخوای چیزی رو پنهون کنی....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#یادآوری
شما یادتون میاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !
شما یادتون میاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.
شما یادتون میاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
شما یادتون میاد، اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا
شما یادتون میاد، چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.
شما یادتون میاد، …تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!
شما یادتون میاد، که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.
شما یادتون میاد، انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر پاااا….بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…
شما یادتون میاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.
شما یادتون میاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!
شما یادتون میاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!
شما یادتون میاد، دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.
شما یادتون میاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…
شمایادتون میادمراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمیزد.
چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی…….و زمان خوبم و همه بچه های اون موقع…. یاد اون روزا بخیر…………..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
29.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_بیستوهشتم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
نسل جدید شاید خیلیاشون این پولها رو از نزدیک ندیده باشن!
اما ما با ۵ تومن ۳تا شکلات نوشابهای میگرفتیم
با ۱۰ تومن سنجد میگرفتیم تو این قیفای کاغذی
با ۵۰ تومن یه کاسه عدسی، با نون سنگک یا ساندویچ کالباس
با ۱۰۰ تومن ساندویچ فلافل و نوشابه
یادش بخیر...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
هیچ جایِ دنیا ، خانه ی پدریِ آدم نمی شود !
خانه ای که در نهایتِ سادگی و سنتی بودنش ، شادترین نقطه ی جهان است ...
با پنجره هایِ قدیمی و فرسوده ای که هنوز هم به سویِ بی خیالیِ محض ، گشوده می شوند ،
دیوارهایِ آجریِ کهنه ای که هر آجرش ، صفحه ایست از خاطراتِ سالهایِ دور ،
و حیاطی که هر گوشه اش ، سکانسی از کودکی ات را تداعی می کند ...
جایی که حتی آسمانش هم با آسمان هایِ دیگر ، فرق دارد ،،،
و زمینش ، همیشه سبز و شاعرانه است ...
آدم ها نیاز دارند ، وقتی دلشان گرفت ، سری به خاطراتِ کودکیشان بزنند و با سادگی و اصالتِ دیرینه شان آشتی کنند ،
آدم ها نیاز دارند در هر سنی که باشند ، آخرهفته و تعطیلات را ، به خانه ی پدری شان بروند و میانِ آغوشِ پر مهرِ مادر ، از تمامِ غم ها فارغ شوند و با خیالِ راحت ، کودکی کنند ...
کاش پدرها و مادرها همیشه باشند ،
و کاش خانه های پدری ، در این هیاهوی زمانه ، به دستانِ بی رحمِ فراموشی سپرده نشوند ... !
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
.
🔘 داستان کوتاه
پیرمرد بیمار در انتظار پسر
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#داستان_هفته
آپارتماننشینها
مریم ابراهیمی شهرآباد
آپارتمان نشینها حکایت آدمهایی است که به اسم مِهر و امید، در حاشیهی شهر جمعشان کردهاند تا دور هم باشند، چون ژنشان خاص است، برای زندگی در مجتمعهای آپارتمانی با واحدهایی بیشمار که روی سر هم سوار شدهاند. آنهایی که داشتن یک خانهی ویلایی نقلی در مرکز یا حتی جنوب شهر برایشان، یک رویای شیرین و البته دستنیافتنیست...
هرهفته، پنجشنبهها با ما باشید و از خواندن ماجراهای آپارتماننشینها لذت ببرید.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
آپارتمان نشینها.pdf
1.59M
#داستان_هفته
نویسنده: مریم_ابراهیمی_شهرآباد
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب