33.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_چهارم مرتضی اومده بود روستا .... توی خونمون هیاهو
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_پنجم
خانوم جونم اومد نزدیکمون و نیشگونی از بازوی طلعت گرفت و گفت چیه چرا چش سفیدی میکنی زیر گوش این دختر خودت یادت رفته اوایل زندگی تون بهمن قلیونی بود؟
طلعت با تحکم گفت اگه بودبه خاطر نبود راهنما بود وقتی زنش شدم گذاشت کنار ....
خانوم جونم دهن کجی به طلعت کرد و
بعد رو به من کرد و گفت حبیبه به ولله اگه بخوای آبروم رو جلو اعظم خانوم ببری من میدونم و تو مگه نمیبینی برای تویی که توی عمرت یه دست لباس نو نداشتی چقدر لباس و فلان آوردن ها؟آخه به توچه که مادر شوهرت قلیونیه مهم اینه که طرفت قلیونی نیست
خانوم جونم اونقدر گفت و گفت و گفت که طلعت رو که از خونه فراری داد من رو هم مجاب به سکوت کرد...
بعد از رفتن خواستگار هرچی دنبال جواد گشتیم که بره از برکه آب بیاره نبود که نبود در اخر مادرم مجبور شد من رو با همون چادر سفید گل گلی که برای خواستگاری تهیه دیده بود رو روونه ی برکه کنه برم آب بیارم....فرداش هم همین اتفاق افتاد و جواد نبود ...حالا سه روز بود که جوادرو فقط موقع خواب میتونستیم پیداش کنیم و هرشب وقتی میومد خونه کلی دعوا بود توی خونه که کجا رفته بوده ولی هیچی نمیگفت جواد یکم لکنت زبون داشت.....
روزچهارم بود که عروسی پسر عموم بود و مرتضی و اعظم خانوم هم دعوت بودن....
ظهر عروسی بود و نزدیک های فامیل همه دورهم جمع شده بودن و منتظر غذا بودن...
منم زیر درخت توی حیاط نشسته بودم و بوی خوب برنج و خورشت عروسی هوش از سرم برده بود داشتم با خودم فکر میکردم خوشبحال دختر عمو امشب شب عروسیشه میره خانوم خونه ی خودش میشه دیگه برای کار کردن تو خونه مادرش دعواش نمیکنه و.....
یهو دیدم جواد سراسیمه داشت دنبال مادرم میگشت طلعت اومد کنارم و گفت اینپسر چشه گفتم نمیدونم والا آبجی ...که همون لحظه مادرم رو پیدا کرد و من و طلعت هم توجهمون به سمت اونا بود....
جواد با لکنت زبونش داشت یه چیزایی رو به مادرم میگفت ولی حرف از دهنش در نیومده بود که مادرم گوش جواد رو پیچوند و از خونه بردش بیرون ....
من و طلعت دوتامون دنبالشون دوییدیم ببینم چه خبره ولی همون لحظه مادرم سر جواد داد کشید پسره ی نمک به حروم اگه این حرفا رو به گوش آقات و حبیبه برسونی خودم زبونتو از حلقومت میارم بیرون ...
وقتی دید من و طلعت پشت سرشیم جا خورد و گفت پسره ور پریده توهم برش داشته ...زود برید داخل غذا رو آوردن ...
ولی همون لحظه جواد داد کشید حبیبه من به چشم خودم دیدم مرتضی و دوتا مرد دیگه پشت خونه ی عمو توی همون خونه نیمه کاره داشتن.....
مادرم نذاشت ادامه حرفشو بزنه یه سنگ از کف زمین برداشت و از جواد پرت کرد گفت امشب حق نداری بیای خونه....
بعدم رو به من کرد و گفت هنوز عقده ی اینو داره که چرا آب آوردن از برکه رو انداختم گردنش برو برو داخل....
طلعت بازوی مامانم رو گرفت وعصبی گفت مادر این زبون بسته چی میگفت؟وای به حالت بخوای چیزی رو پنهون کنی....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
47.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_پنجم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
33.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
18.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_پنجم
با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟
مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه
تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای
اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود .....
ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم
همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی ،یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ..تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه
و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم
از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم
ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواسنم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم
بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی
فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم
با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه...ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ...پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال
هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ..به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه
آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی
هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده
بچه رو بیار خودتو راحت کن هم منو ....و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ...تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش....
گفتم نه،گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه...وقتی منیژه اسم طلاق رو بهم برد با خودم گفتم من دیگه نمیخام برگردم پیش جواهر اگر موندن من در گرو بچه دار شدنمه بچه رو میارم سریع رفتم سمت اتاقم و خودم رو از این آشفتگی در آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم
منتظر اومدن ابراهیم شدم ابراهیم وقتی اومد اولش از دیدنم تعجب کرد ولی سری تکون داد و گفت انگار حرفام روت اثر گذاشته دختر
بعد هم همینطور که آروم آروم غذاش رو میخورد گفت خوبه زرنگ شدی ،دختر زرنگ باید بدونه اگه میخواد زودتر از این قضایا نجات پیدا کنه باید بچه بیاره ،پس زودتر دست به کار شو سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میدادم ،.بعد هم سینی رو برداشتم بردم مطبخ ،وقتی اومدم ابراهیم نبود
از پشت پنجره نگاهی انداختم به اتاق منیژه و از کفشایی که پشت در بود فهمیدم ابراهیم رفته اونجا نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار بود که حسادتم میشد به منیژه ،از اینکه یکی اینهمه هواشو داره..ممنتظر موندم ولی ابراهیم نیومد و خوابم برد
دم دم های سحر بود که احساس یکی بالا سرمه ،ابراهیم بود که هرلحظه خودش رو بهم نزدیکتر میکرد ...از اون شب به بعد تقریبا هرشب ابراهیم نیومد پیشم و در انتظار خبر بارداری من دو هفته میگذشت..تقریبا ابراهیم هرشب پیشم بود و دوهفته بود که هم منیژه هم مرضیه میدونستن این روزا قراره خبر بارداریم رو بشنوند
توی همون روزا بود که دوباره سر و کله ی جواهر پیدا شد
بازهم ازم باج میخواست میگفت اگه میخوای آرامشتو بهم نزنم یه چیزی بده ببرم برای خواهرات
منم فورا هرچی ابراهیم برام اورده بود رو بهش میدادم و راهشو بهش نشون میدادم بره زودتر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
46.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#آئینه
#قسمت_پنجم
#بخش_اول
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
قصه روایت انسان
📄قسمت پنجم
روزی که شروع دوره روایت انسان را اعلام کردیم، نمیدانستیم خدا برایمان چه رقم زده. حتی نمیدانستیم چند فصل را میتوانیم همراه مخاطب باشیم. هسته پژوهش تیم روایت انسان، همان پنج معلم طلبه بودند که حالا کارشان شده بود غرق شدن در منابع و متون. یکی از آن پنج معلم، بیش از ده سال، تمام منابع و متون را زیر و رو کرده بود و حالا قرار بود روایتی یکدست و شیرین از حاصل عمر پژوهشیاش خلق کند. باید برگبرگ پژوهشهای ده ساله استاد محمدامین نخعی در کنارهم قرار میگرفتند تا یک روایت یکدست و روشن به گوش مخاطب برسد. بار دیگر آن پنج طلبه دورهم جمع شدند برای شکلگیری این اتفاق.
قرار بود روایتی از انسان بگویند که شباهتی به تاریخ ندارد، تویش پر از اسمها و مکانها نیست، بیآنکه بدانی اصلا دانستنش به چه کار میآید.
روایتی خلق کنند که صادق باشد.
روایتی که در آن هرچه که تا به حال مخاطب از این انسان شنیده بود، و حتی ناشنیدههایش، از همان خط اول روایت جایشان مشخص باشد.
اگر قرار بود در این روایت اسمی و مکانی آورده شود، جایگاهش در این هفت هزار و پانصدسال روشن شده باشد.
و از همه مهمتر اینکه هر واقعه از این روایت قطعهای از یک پازل بینهایت مهم و اثرگذار باشد در ذهن مخاطب، پازلی که زیرساخت این دوره بود، پازلی به نام "تمدن"
#معلم_تمدن_ساز
#قصه_روایت_انسان
#قسمت_پنجم
جملات ادبی😃
خاطرات مدرسه 🤠🤠
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
خلاصه عضو شو😉
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
229_62612638592995.mp3
12.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای سفر حسن آقا و یارانش به سوریه برای یادگرفتن موشک🚀
🔵 حسن آقا به یارانش گفت: برای اینکه بتونیم کار رو از اونها یاد بگیریم باید خودمون رو به شکل کارگر👩🌾 در بیاریم و بریم کنارشون
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_پنجم
#آغاز_نصرالله
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
ماجرای احمد یاسین.mp3
14.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای اولین جنگ اعراب🥷 با اسرائيل و قیام شیخ احمد یاسین
⚫️ احمد یاسین در مسجد العباس🕌 برای مردم سخنرانی کرد و گفت: هر کسی که برای خدا جهاد کنه و از دشمن ها نترسه پیروز میشه، ما هم نباید از دشمن ها بترسیم.💪🏼✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_پنجم
#طوفان_الاقصی
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
178_64173204920650.mp3
9.43M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای عجیب و شنیدنی از خواب سید حسن نصرالله 😴
🔵استادِ حوزه به سید حسن گفت:
" امام موسی صدر غریبانه به شهادت میرسه و تو..."🔪🩸
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_پنجم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
174_66022050437496.mp3
12.36M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨
🟠مجروح شدنِدستقاسم درجنگ✋🏻
🔴 قاسم سلیمانی به نیرو هایش گفت:
شما برید اون طرف حواسشون رو پرت کنین...
و بعد خودش رفت
و لودر🚚 عراقی ها رو برداشت و....
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh