8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 پدر ریاضیات جدید که میگن ایشونن!
.
.
.
کیف میکنید،😎
حتی برای ریاضیات جدید هم پدر داریم!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#غلامحسین_مصاحب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃
⚘آغاز میکنیم⚘
🌸دفتر امروز را با نام خدا🌸
⚘خدائی که داننده رازهاست⚘
🌸نخستین سرآغاز هاست🌸
⚘ الهـی بـه امیـد تـو ⚘
بر صبحدم قشنگ پائیز سلام
بر نغمه بلبل سحرخیز سلام
بر خنده غنچهای که از فیض سحر
گردیده ز شور و شوق لبریز سلام
سلام و درود دوستان خوبم
صبح پائیزیتون به درخشش آفتاب و روزتان سرشار از رویش مهر،طلوعی دیگر و امیدی دیگر و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش،صبح زیبای شما بخیر و شادی
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar12
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۴۹ و ۵۰
هدفون رو گذاشتم رو گوشم و مشغول گوش دادن فایل مکالمه بین آرمان و شاهین شدم
شاهین: شنیدم بدجوری گل کاشتی آرمان
آرمان: توازکجافهمیدی؟
شاهین: به لطف سایه، هیچی از ما پهنتون باقی نمیمونه
آرمان: من یه روزی حتما به خدمت این سایه میرسم
شاهین: فکرکردی اگه آقا بفهمه چه گندی بالااوردین چه واکنشی ممکنه نشون بده آرمان؟ ناسلامتی تو دست راست آقا هستی
آرمان: من نقشه رو درست اجرا کردم، کاظمی معلوم نیس اونجا چه غلطی کرده
شاهین: آرمان، میدونی کاظمی اگه لب وا کنه جای انبار هارو لو میده؟
آرمان: اون فقط از جای دوتا انبار خبرداره، که اوناهم تو قزوینه، من الان موندم به آقا چی بگم
شاهین: آرمان، نکنه گوشیت شنود باشه؟
آرمان: شنود!؟ ن... نه،غیرممکنه
شاهین: تازگیا هر نقشه ای که میکشی داره لو میره آرمان بعدمیگی گوشیت شنود نشده
آرمان: ولی این غیرممکنه شاهین
شاهین: مائده که از ارتباط تو و کاظمی خبرنداره؟
آرمان: نمیدونم شاهین، دیگه هیچی نمیدونم
شاهین: فعلا دیگه از این گوشیت استفاده نکن، تا ببینیم بعد چیمیشه، فعلا به آقا هم چیزی نگو
آرمان: سایه چی؟ دهن اونو چطور میخوای ببندی؟
شاهین: نگران اون نباش، یه جوری میشه دهنشو بست، فعلا باید سریع یکیو جای کاظمی قراربدیم، طوری که آقا نفهمه
آرمان: کی؟
شاهین: خبرت میکنم
آرمان: باشه، فعلا
هدفون رو دراوردم و نگاهی به رامین انداختم
رامین: ازبعداین مکالمه ارتباطمونو با آرمان متاسفانه از دست دادیم
-ازدست دادین؟!
لبخند دندون نمایی زدوگفت: ولی سریع به گوشی شاهین دسترسی پیداکردیم
-دمتون گرم، ولی الان کارمون سخت ترشده، یهو دیدی ارتباطمون باشاهین هم قطع شد
-الان میگی چیکارکنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اونا میخوان یه نفرو جای کاظمی جابزنن
رامین گوشه چشمشو نازک کردوگفت: اگه ما... یه نفررو از طرف کاظمی بفرستیم اونور آب، شاید بشه
-باید این موضوع رو با سرهنگ درمیون بذارم
-خیلی خب، خبرم کن
-باشه، خسته نباشی
از اتاق شنود رفتم بیرون و سمت اتاق سرهنگ رفتم
(امیرعلی)
بعداز اینکه موضوع رو با سرهنگ در میون گذاشتم، اتاق رو ترک کردم
داشتم با پرونده تو دستم سمت اتاقم میرفتم که رامین مقابلم ایستاد
-باسرهنگ حرف زدی امیرعلی؟
-آره
-چی گفت؟
-گفت جلسه بذاریم، ساعت چنده؟
-چهارونیم عصر
-خیلی خب، تا نیم ساعت دیگه همه رو خبرکن بیان اتاق جلسه، فرهاد هنوز نیومده؟
-توراهه
-خیلی خب، باشه، فعلا
از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم
نگاهی به پرونده ها کردم، هرچقدر جلوتر میرفتیم، با اعضای جدیدی روبه رو میشدیم...
.
همگی در اتاق جلسه حاضر شده بودیم، بعداز گرفتن اجازه از جا برخاستم و سمت تابلو رفتم
-بعداز دستگیری کاظمی، با افراد دیگه ای برخورد کردیم، افراد جدیدی مثل، شاهین ستوده،مدیر عامل شرکت، سایه هاشمی،منشی شرکت، و شخصی که هویتش مجهوله و اونو آقا صدا میکنن، ظاهرا تمام اعضای این باند از همین شخص دستور میگیرن و آرمان دست راست آقا هست
رو کردم سمت رامین و سرمو براش تکون دادم
رامین: بااجازه همگی... ازاونجایی که آرمان از آقا دستور میگرفت، با دستگیری کاظمی بدجوری تو دردسر افتاده، از بین مکالمشون هم فهمیدیم قراره به زودی، یک نفر رو جایگذین کاظمی بکنن، ما ارتباطمونو با آرمان از دست دادیم اما سریع با شاهین ارتباط برقرار گرفتیم، ولی ممکنه تاچندروز دیگه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم
ادامه دادم: برای همین به این نتیجه رسیدیم که اگه ما یک نفر رو از طرف کاظمی بفرستیم ترکیه، شاید بتونیم به نتیجهی بهتری برسیم
فرهاد: از کاظمی که بازجویی کردم، فهمیدم یه معاون داره که ارتباط بین آرمان و کاظمی رو ردوبدل میکنه، معاونشو هم امروز دستگیر کردیم
سرهنگ: پس... یعنی شماها میگید که ما یه نفررو جای اون معاون جابزنیم؟
رامین: بله، آرمان هم تاحالا با اون معاون ملاقاتی نداشته و اونو از نزدیک ندیده
سرهنگ: فکر خوبیه، قبل ازاینکه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم، سریع اقدام کنید، هرچقدر میتونید باید بهشون نزدیک بشید
-چشم جناب سرهنگ
همگی بلند شدیم و متفرق شدیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۱ و ۵۲
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم، سرمو از رو میز برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم، من کِی خوابم برد!
نگاهی به گوشیم انداختم، مامان باهام تماس گرفته بود، سریع جواب دادم
-سلام مامان
-سلام امیرعلی، کجایی تو مادر
-سلام شرمنده، یهو خوابیدم
-خواب بودی؟!
تک خنده ای زدم
-از دست تو امیرعلی، ساعت هفت شب شده، نمیخوای برگردی؟
-آخ آخ، شرمنده توروخدا، الان میام
-دشمنت شرمنده، منتظریم
تماس رو قطع کردم و از جام بلند شدم، لباس هامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون
فرهاد: -بلاخره بیدارشدی
-عه، سلام
-سلام، لااقل ظهر رو استراحت میکردی عصر میومدی، البته تقصیر این رامین ها، یهو جوگیر میشه
-بلاخره پرونده مهمه دیگه، دیرتر عمل کنیم به ضررمونه
-بله بله، شما درست فرمودین، داری برمیگردی خونه؟
-آره دیگه فعلا کارم اینجا تمومه، کاری نداری
-نه داداش، به سلامت
از اداره رفتم بیرون و سوار موتورم شدم و برگشتم خونه.
.
.
همینکه موتورمو وارد خونه کردم دیدم مائده باسرعت اومد سمتم و مقابلم ایستاد، چهرش ترسیده بود.
-سلام!
مائده: -سلام خوبی
نگران، نگاهی به سر تا پام کرد که گفتم: _اتفاقی افتاده مائده خانم؟!
-کسی سراغت نیومد؟
-برای چی کسی باید سراغم بیاد؟!
-آرمان، گفت یه نفرو سراغت فرستاده
-بهتون زنگ زد؟!
-نه پیغام داد، بهم گفت نقششونو نقشه برآب کردی
-فکرکنم به قضیهی کاظمی مربوطه
-کاظمی کیه دیگه
-هیچی مهم نیست
خواستم از کنارش رد بشم که صدام زد و گفت:
-اگه واقعا یکیو فرستاد سراغت چی؟
بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم
-اونقدرام احمق نیست که بخواد خودشو بیشتر بندازه تو دردسر، اون همین الانشم تو بد دردسریه، فقط کافیه یه حرکتی بکنه
-یعنی، خیالم راحت باشه؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
-خداروشکر
از کنارش رد شدم و سمت در ورودی رفتم، در رو بازکردم و وارد خونه شدم
❤️مائده
همونطور که سمت ساختمان دانشگاه قدم برمیداشتم، هانیه رو دیدم که داشت میدوید و سمتم میومد، همینکه بهم رسید خم شد ودستاشو گذاشت رو زانو هاش و چند نفس عمیق کشید، بعد بلند شد و لبخندی زد و دستشو سمتم گرفت
هانیه: -سلام
باتعجب بهش زل زده بودم، البته من به این کارهاش عادت کرده بودم. باهاش دست دادم
-علیک سلام، چته عین موشک سمتم اومدی
-دوروزه ندیدمت دلم تنگ شد
-آخییی، راستی چرا سه شنبه نیومدی دانشگاه؟
چشماش گرد شدن و به اطراف نگاه کرد
-باید یه چیزی بهت بگم مائده
-چیزی شده؟!
-اوهوم... یه اتفاق عجیب غریب
یه تای ابرومو دادم بالا، هانیه دستمو کشیدوگفت:
-بیا تا بهت بگم
باهم سمت کافه راه افتادیم
-خب، میشنوم
کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-مربوط به کریمیِ
-یک روز نیومدم دانشگاه، باز چه آتیشی سوزوندی هانیه؟
-به جان مائده هیچ آتیشی نسوزوندم، یادته سه شنبه وقتی استاد کریمی گفت باهام کارداره؟
-آره یادمه
-میدونی چی بهم گفت؟
-چی؟
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد، با خنده گفتم:
-نکنه حذفت کرده
سرشو گرفت بالا و اخمی کرد
-نه خیییر، ازم خاستگاری کرد
اولش باورنکردم برای همین خندیدم
-شوخی میکنی نه؟
-نه خیرم کاملا جدی ام بفهم
کم کم خندم محو شد و تعجب کردم
-کریمی؟ آخه اون چطور ازت خاستگاری کرد؟!
-منم نمیدونم، بااینکه هرروز تو دانشگاه مسخرش میکنم و حوصلهشو ندارم ولی نمیدونم چطور اومد ازم خاستگاری کرد
-حالا تو جوابت چیه؟
دستاشو به علامت نمیدونم بالا اورد
-ولی اینطوری که نمیشه، بلاخره یه جوابی باید بهش بدی
-بهش گفتم باید فکرامو بکنم، ولی میدونی چیه؟اون شیش سال ازمن بزرگتره
یهو از دهنم پریدوگفتم:
-امیرعلی هم هفت سال ازمن بزرگتره
همینکه به خودم اومدم، لبمو گاز گرفتم، آخه من چطور یهو اسم امیرعلی رو اوردم؟!
همون لحظه با نگاه پرتعجب هانیه روبه رو شدم، حالا اینو چیکارش کنم؟ از خجالت دیگه نتونستم سرمو بالا ببرم.
وقتی دیدم هانیه ساکته سر بلند کردم:
-چرااینجوری نگاه میکنی؟
لبخندش کش اومد و چشماشو ریز کرد
-اینجوری نگاه نکن، منظورم یه چیز دیگه بود
-باشه تو راست میگی
از جام بلندشدم و گفتم:
-بریم، الان کلاس استاد کریمی شروع میشه
-واییی، مائده من روم نمیشه برم تو کلاسش، اصلا تو فقط برو
دستشو کشیدم وگفتم:
-بریم دیگه این مسخره بازیا چیه
بلاخره رضایت داد و همراهم اومد.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۳ و ۵۴
کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون
هانیه: -برادر نیومد؟
-تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟
-پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم
تک خنده ای زدم
-چرا میخندی؟
-هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد
-ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها
یهو گفت:
-عهه، برادر اومد
تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرفها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود
-برسونیمت؟
-نه عزیزم داداشم اومد دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-بای بای
سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش.
-سلام. خسته نباشی
-سلام ممنون. همچنین
-مرسی
ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت:
(ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن)
حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟
باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم
-صدام زدی؟
-بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟
-نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام میداد، اماالان خبری ازش نیست
-فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه
-چطور؟!
-شرمنده، این دیگه محرمانهس، فعلا که از خطر دور شدید
-یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه
یه تای ابروشو داد بالاوگفت:
-چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه
-آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟
-بگید
به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه
-به من؟!
-اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن
-از چه نظر؟
-اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن
-الان چطور به این فکر افتادی؟!
-هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟
-اگه خدایی نکرده یه روز، خونوادههامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن
-پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟
-این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما #خودمون خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی #دوست داریم خدمت کنیم. #این_شغل #عشق میخواد و #جرات
-واسه همین میگم بهت حسودیم میشه
همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد
-جانم مامان؟
-....
-عمو محسن؟!
-...
-عجببب!
-...
-خیلی خب باشه، چشم فعلا
تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت:
-عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون
-عمو محسن و خونوادش؟!
سرشو تکون داد
-اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟
-تعجبم از همینه
-والا اختلافات چندسال پیش همهش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟
-حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن
-چییی؟ من الان چیکار کنم؟
-مامان گفت میریم خونه خودمون
-من که نمیتونم بااین لباسام بیام
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:
-آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم
-وقت نداریم مائده خانم
-یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام
سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت:
-سریعتر لطفا
-خیلی خب بابا چشم
بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم:
-خشن بی اعصاب
از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵۵ و ۵۶
در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم، اکثر مانتوهام کوتاه و چین دار بودن، نمیدونم یهو چرا از دیدنشون حالم به هم خورد،
لبمو کج کردم و سرمو کردم تو کمد، یهو چشمم خورد به مانتو آبی فیروزه ای که تا نسبتا زیر زانوم بود، بالا تنهاش سفید بود و پایینش حالت دامن بود و یخورده چین داشت و کمربند میخورد، همونو از کمد کشیدم بیرون و شلوار لی رو هم درآوردم
روسریمو برخلاف همیشه یکم جلوتر کشیدم، یه کلیپ دیده بودم قبلا مدل بستنش خیلی قشنگ بود.
روبروی اینه ایستادم. گیره رو زیرش زدم تا تکون نخوره. یه سرشو بردم پشت سرم و از اونطرف حالت پاپیونی بستم. اینطرفش هم درست کردم.
چند دقیقه به خودم خیره شدم وای چقدر زیبا شده بودم. نگاهی به جعبه آرایشی روی میزم کردم. لبخندی زدم من که چهرهام چیزی کم نداره چرا الکی نقاشیش کنم.
دلیل این کارهامو نمیدونستم ولی...ممکنه حجب و حیای امیرعلی روی منم تاثیر گذاشته. بوسی برای خودم تو آینه فرستادم و زود کوله پشتیمو هم برداشتم و عین جت از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
امیرعلی بدون نگاهی به من گفت:
-خسته نباشید واقعا، خوبه بهتون گفتم زودی بیاین
-مگه چقدر طول کشید؟
-بیست دقیقه، تمام
-بلاخره ما خانما با شما آقایون تفاوت داریم
-صحیح
ماشینو به حرکت دراورد و سمت خونشون راه افتاد. رسیدیم خونشون و ماشینو تو حیاط پارک کرد و هردومون پیاده شدیم
-بابابزرگ و عزیز هم اومدن؟
-نه، فقط وقتی بابابزرگ فهمیده گفته حق ندارن برن خونشون
-اوه اوه، پس خدا امشبو بهمون رحم کنه
سمت در ورودی رفتیم و وارد سالن شدیم، صداها از پذیرایی میومد، وارد پذیرایی شدیم و سلام کردیم، عمو محسن، زن عمو سیما و دخترعمو پارمیدا سمتمون برگشتن و سلام کردن
به امیرعلی نگاه کردن که باتعجب به پارمیدا نگاه میکرد، حالاچرا تعجب؟!
رفتیم و رو مبل ها نشستیم
❤️امیرعلی
باورم نمیشد، یعنی ممکنه، پارمیدا همون باشه؟... یعنی دختر عموی من همون، سایهس! نمیتونستم هضمش کنم،
آخه چطور ممکنه؟!
از جام بلند شدم و با گفتن اجازه ای رفتم تو حیاط تا هوایی بخورم، چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، نمیتونستم باورکنم دخترعموم همون سایهس
همینطور که با خودم کلنجار میرفتم،
با صدای کسی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم و با دیدن پارمیدا سرمو انداختم پایین و اخم کردم
پارمیدا: -میتونم حدس بزنم الان داری به چی فکر میکنی
-باورم نمیشه، یعنی واقعا، شما با آرمان همکاری میکنین؟
-بذار روشنت کنم پسرعمو، من تو اون شرکت فقط یه منشی سادم
-نمیخواین که باور کنم؟
-اینکه بخوام باور کنی یا نه، به خودت بستگی داره، من حرفامو میزنم بشنو بعد تصمیم بگیر...
نزدیک تر اومد و مقابلم ایستاد
-من اونجا یه منشی سادهام، چندوقته متوجه کارهای مشکوک آرمان شده بودم، یکماه پیش شخصی به اسم شاهین اومد شرکت، از میون حرفاشون فهمیدم قاچاق میکنن، قاچاق دارو، وقتی فهمیدن من همه چیو میدونم تهدیدم کردن که سکوت کنم، چندباری میخواستن اخراجم کنن ولی منم تهدیدشون کردم که همه حرفاشون شنیدم و اگه اخراجم کنن منم میرم لوشون میدم
-یعنی میخواین بگین شما از قضیهی آقا خبر ندارین؟
-من فقط میدونم اونا از آقا دستور میگیرن، آرمان هم دست راست آقا هست
یه تای ابرومو دادم بالا، میدونستم داره دروغ میگه، شاید از طرف آرمان اومده ایران برای جاسوسی، یا شایدم بخواد کاری کنه تا من پیگیرش نباشم
.
.
.
قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ
#یار_مهربان
معرفی کتاب «عاشقی به سبک ونگوک» نوشته محمدرضا شرفی خبوشان
زهرا زارعی
«به قول نازلی نقاشی آدم را کر می کند، شنوایی آدم را می برد توی رنگ ها و نقاش وقتی به نقاشی فکر می کند، یا وقتی دارد تابلویش را می کشد، هم رنگ ها را می بیند و هم رنگ ها را می شنود. بو و مزه ای که حس می کند، بو و مزه رنگ است و با دمب باریک و بلند قلم مو، لمسش را هم به تن تابلو می ریزد و گاهی اصلا هوس می کند به این لمس آنقدر میدان بدهد که از نوک انگشتش برای درهم کردن و ساختن رنگ ها استفاده کند. همیشه خدا کناره منفذها و زیر ناخن انگشت اشاره مان رنگی بود و موقع کشیدن و فکر کردن به نقاشی، صدایی غیر از رنگ نمی شنیدیم.»
به نظر شما رنگ هم مگر صدا دارد؟ این جمله ی البرز است. شخصیت اصلی داستان که کنار همبازی دوران بچگی عاشقی می کند؛ آن هم عاشقانه ای از دید و نگاه یک مرد. البرز عاشق نازلی و نقاشی است و کنار عشقش خواننده را با اصول و کار نقاشی هم آشنا می کند. کتابی چهارفصلی که پر از ماجراهای ناب و دل چسبی است که نمی گذارد لحظه ای آن را رها کنید. قصه، ماجرای زندگی البرزی است که پسر خدمتکار یک ارتشی است. اما رفته رفته وارد ماجراهایی می شود که کل زندگی اش را زیر و رو می کند. او نه تنها عشقش را از دست می دهد، بلکه باید دنبال هویت اصلی خودش نیز بگردد. رفت و برگشت های داستان درون زمانی اتفاق می افتد که هر آدم هنری از پیله ی تنیده خود بیرون می آید و به سیل جمعیت متصل می شود؛ زمانی به شکوفایی منقلب شدن یک ملت.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.35M
#داستان
نویسنده: #مرضیه_ولی_حصاری
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🎥به بهانه #فیلمی که گذشت.
⭕️ شرمنده از ناسپاسی
🔸خدایا شرمنده ام❗️ مرا ببخش❗️
🔺کودکی در برابر #گیره_ای بی ارزش زبان به سپاس از مادر می گشاید, اما من چه⁉️ غرق در نعمتهایت هستم و چه بسیار فراموش می کنم که زبان در کام چرخانده و از تو و نعمتهایت یادی کنم!چه بسیار با ذکر و فکر برخی کمبودها, دردها و رنجها خود را طلبکار تو نیز پنداشته ام!
🔸پروردگارا ناسپاسی هایم را ببخش! کمکم کن از بنده محبوبت حسین(ع) ذره ای راه و رسم شکرگزاری را بیاموزم!
ان هنگام که در دعای عرفه به درگاهت اشک می ریخت و استغاثه می کرد که:....,لَحْمى وَدَمى وَشَعْرى وَبَشَرى وَعَصَبى وَقَصَبى وَعِظامى وَمُخّى ( خونم، مویم، پوستم، عصبم، نایم، استخوانم, مغزم، رگهایم و... خدایا همه اینها را تو افریدی(لطف و نعمت توست) اگر به اندازه تمام روزگاران به من عمر دهی که شکر یکی از این نعمتهایت را به جا آورم, قادر نیستم, خدایا به سبب تمامی نعمتها تو را سپاس!
🍀بسیاری از ما بندگان یا نابندگان الهی غافل از داشته هایمان غصه نداشته هایمان را می خوریم و همین زندگیمان را تلخ کرده و آرامش را از ما صلب می کندِ
💠ای کاش گاهی هنگام نماز دستهایمان را به سویت دراز می کردیم, چشمهایمان را به یاری می طلبیدیم و عرضه می داشتیم خدایا !سلول سلول بدنمان که زنده است و در تلاش, لطف و خواست توست, به خاطر تک تک سلولهای بدنمان شکر. خدایا کسانی از بندگان تو هستند که یک نفس کشیدن آنها همراه با درد و رنجی طاقت فرسا است. اما من به لطف تو راحت نفس می کشم!
🌀خدایا چشمانم, دستهایم, قدرت راه رفتنم, قدرت سخن گفتنم...همه و همه لطف و خواست توست! سپاسگزارم.
خدایا سایه مادری بر سرم هست شکر, خدایا به سبب وجود رهبری عزیز شکر, خدایا این توفیق را نصیبم نمودی که معلم باشم شکر, خدایا این توفیق را به من داده ای که بتوانم به دانش اموزی کمک کنم شکر ...
شکر, شکر, شکر
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
.
💫 افق روشن
✈️
در حالی که سوار هواپیمامی شدم ازطرف خدمه هواپیمااعلام شدکه همه مسافران باید پیاده شوندسپس تمام بارهای هواپیما راهم پیاده کردند علت را پرسیدم گفتند یک موش 🐭داخل هواپیما شده وباید ان را خارج کنیم گفتم این همه معطلی برای یک موش!
گفتند:بله ممکن است یکی از سیم های نازک هواپیماراقطع کند وخلبان نتواند با برج مراقبت تماس داشته باشد ودر اثر آن هواپیما سقوط کند. من لحظه ای به فکر افتادم که انسانها هم گاهی هواپیمای وجودشان سقوط میکند اگر موش قساوت وبی رحمی, ریا،غرور،حب جاه ومقام،دنیا پرستی وارد روح انسان شود ورشته اتصال او را با خداوحقیقت ومعنویت قطع کندانسان نیز سقوط می کند😨
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
162_62747772467110.m4a
4.77M
📻#رادیو_کتاب | قسمت 1
🎧روایتی شنیدنی از معرفی کتاب «تولد در لس آنجلس»، نوشته بهزاد دانشگر از خاطرات محمد عرب
📝کتاب تولد در لسآنجلس نوشته بهزاد دانشگر خاطرات محمد عرب است. خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بیراهه به راه درست میرسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیمها در یک شب زندگی فرد را تغییر میدهند.
داستان محمد عرب داستان کسی است که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشیهایش راهی ریو دوژانیروی برزیل میشود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند.
🎙راوی دانشآموز: ریحانه ایازی (دبیرستان شیخ مفید ناحیه 5 اصفهان)
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh