🌼
💠زن در ICU بود
شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد
🔸دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم
🔹بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته
🔸شوهرش به دکتر میگه بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین اون فقط ۳۶ سالشه، خانواده بهش نیاز دارن
🔹ناگهان معجزه ای رخ داد
دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و ….
🔸او شروع به صحبت کرد : عزیزم من ۳۴ سالمه نه ۳۶ سال
👈 بیاین تا کنار هم هستیم قدر همو بدونیم، نزاریم واسه لحظه ای که داریم همو از دست میدیم.
#طنز
#همسرداری
https://eitaa.com/dbarin
#تلنگر
دراولین مسابقه که
مربیگری میکردم
دعاکردم و از خدا خواستم
که برنده باشم اما نبردیم
متوجه شدم
که تیم مقابل هم خدا دارد
بعد از آن فهمیدم
برای پیروزی
فقط باید تلاش کرد!
#موفقیت
#تلاش
🖊آلکس فرگوسن
🔰#داستانهای_برین🔰
عضو شوید👇
https://eitaa.com/bbarin
💜
#یک_برش_کتاب
💠همچنانکه قدم می زنند و چمران حرف می زند، به سر کوچه ی محل سکونت چمران می رسند. پروانه با بهت و حیرت، گوش به حرفهای چمران دارد و چشم به فضای غریب و ناآشنا و شگفت انگیز.
🔸پسر بچه ای(چمران کوچک) در انحنای کوچه، زیر نور تیر چراغ برق درس می خواند.
چمران: اون پسر بچه رو می بینی که داره زیر نور تیر چراغ برق درس می خونه؟
پروانه: (شگفت زده) آره، می بینمش.
همچنانکه حرف می زنند، آرام از کنار پسر بچه می گذرند. پسر بچه محو درس، متوجه عبور آنها نمی شود.
🔹چمران: اون منم. آنقدر خونمون کوچیک بود_حالا نشونت میدم_ که امکان درس خوندن تو خونه نداشتیم. شش تا پسر قد و نیم قد پشت سر هم بودیم. تو یه اتاق دو در سه. برای خوابیدن به سختی جا می شدیم چه برسه برای درس و کار و فعالیت.
🔸در حین صحبت، به خانه ای کوچک و محقر می رسند. هر دو به راحتی از در بسته عبور می کنند. و وارد خانه می شوند.
پروانه: کدومشون تویی؟
چمران: اون آخری که به در نزدیکتره. چون دیرتر از همه می خوابیدم و زودتر از بقیه بلند می شدم.
« 📖 مرد رویاها - ✍ سید مهدی شجاعی»
#یک_برش_کتاب
#مرد_رویاها
#سید_مهدی_شجاعی
🔰#داستانهای_برین | برنده باش🔰
https://eitaa.com/dbarin
🌺
روباهي🦊 از شتري 🐪 پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟!
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
👈 وقتی به کسی مشورت میدیم و یا از کسی مشورت میگیریم ،بايد شرايط طرف مقابل رو هم در نظر بگيريم وگرنه ممکنه بیفتیم توی دردسر.
👈 هر تجربه اي که ديگران دارند ممکنه برای ما مناسب نباشه !
@Dbarin
#داستان_کوتاه :
#قدرت_اندیشه
💠پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
🔸تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
🔸من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
🔸پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
🔸۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
#روانشناسی_موفقیت
#موفقیت_فردی
#تفکر
https://eitaa.com/dbarin
#حکایت_پندآموز
🔹💠🔹لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کند. لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
🔸خواجه از کار او متحیر شد. پرسید چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت ای خواجه، دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
🔹چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
📚حکایت های امر به معروف و نهی از منکر، ص 149
https://eitaa.com/dbarin
#محبت_و_مهرورزی
#آثار_محبت
💠 روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
🔸هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
🔸مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
🔸در محل،قاضی هوشمندی داشتند دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
🔸آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dbarin
#محبت_و_مهرورزی
#آثار_محبت
...ادامه
🔸دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
🔹شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
🔸با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
🔹دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
🔸چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
👌از در محبت که وارد شوید بسیاری از مشکلات به صورت خودکار حل میشوند…
https://eitaa.com/dbarin
💠 لقمان حکیم گفت:
من سالها با داروهای مختلف،
مردم را مداوا کردم؛
و در این مدت طولانی
به این نتیجه رسیدم؛
که هیچ دارویی بهتر از "محبت" نیست!
کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت؛
"مقدار دارو را افزایش بده! "
جواب سلام را باسلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بی مهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را به صبوری،
جواب سرد را به گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشت کار را با تشویق،
جواب بی ادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
جواب گناه را با بخشش !
https://eitaa.com/dbarin
💠 پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت.
🔸یک ماه بعد نامهای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعاً اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند.
🔹مدتی بعد نامهای همراه یک چک یک میلیون دلاری از پدرش رسید که:
پسرم بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!😐
https://eitaa.com/dbarin