🌺
#طنز
#روابط_زوجین
📱 *گوشیم حلالت...!* 😂🥴
یه آقایی رفت خونه دید زنش نشسته داره گریه میکنه.
گفت :چته ؟! چرا گریه میکنی؟!
مادرش گفت چه انتظاری داری از زنی که طلاقش دادی؟!
مرد با تعجب گفت : طلاقش دادم؟!
مادرش گفت امروز ظهر براش پیام فرستادی که طلاقت دادم! مرد گفت من از صبح گوشیمو گم کردم، شاید اونی که گوشیمو پیدا کرده پیام فرستاده! گوشیتو بده بهش زنگ بزنم.
زنگ زد به گوشیش، یه آقایی جواب داد.
مرد گفت تو پیام فرستادی به زنم که طلاقت دادم؟!
دزده گفت آره....... از صبح تا حالا مخمو خورده! مدام گوجه بگیر، خیار بگیر، سبزی بگیر، اينو ببر، اونو بيار، خواهرت اینو گفت، مادرت این کارو کرد،
از دست بچه ها خسته شدم، تو منو درک نمیکنی، نهار چی درست کنم، الان کجایی؟ کی میرسی خونه؟...........
منم کلافه شدم بجای تو طلاقش دادم راحتت کردم!
مرد گفت:
گوشیم حلالت! 😂
@dbarin
💚
📚#کودک_و_خداوند
👌داستانی بسیار زیبا و آرامشبخش
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
مـادر
صدا کنی💚🤍
تقدیم به همه ی مادران بزرگوار کانال🙏
https://eitaa.com/dbarin
نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟🤔
▪روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
❗مار ميگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناك من ميميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم!
❌اما زنبور قبول نمى كرد.
مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان رو نيش مى زنم ومخفى ميشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن!
‼مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان.
❕چوپان از خواب پريد و گفت:
▪اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند:
اينبار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد وضمادى هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جورين؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه توشيم. واسه همين بهتره ديدگاه مون و به همه چى خوب كنيم
💔"مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!"
https://eitaa.com/dbarin
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گویند خدا به موسی گفت:
قحطی خواهد آمد !به قومت بگو آماده شوند ...
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار
خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام
سختی به داد هم برسند که این قحطی
بگذرد...
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی
پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به
او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم
کردند!...من چگونه به این قوم رحم نکنم؟!...
به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه...
https://eitaa.com/dbarin
🌼
💠زن در ICU بود
شوهرش نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد
🔸دکتر گفت ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم
🔹بدن اون هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته
🔸شوهرش به دکتر میگه بهتون التماس میکنم که همسرم رو نجات بدین اون فقط ۳۶ سالشه، خانواده بهش نیاز دارن
🔹ناگهان معجزه ای رخ داد
دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن کرد، یکی از دستانش تکان خورد، لبانش شروع به حرکت کرد و ….
🔸او شروع به صحبت کرد : عزیزم من ۳۴ سالمه نه ۳۶ سال
👈 بیاین تا کنار هم هستیم قدر همو بدونیم، نزاریم واسه لحظه ای که داریم همو از دست میدیم.
#طنز
#همسرداری
https://eitaa.com/dbarin
#تلنگر
دراولین مسابقه که
مربیگری میکردم
دعاکردم و از خدا خواستم
که برنده باشم اما نبردیم
متوجه شدم
که تیم مقابل هم خدا دارد
بعد از آن فهمیدم
برای پیروزی
فقط باید تلاش کرد!
#موفقیت
#تلاش
🖊آلکس فرگوسن
🔰#داستانهای_برین🔰
عضو شوید👇
https://eitaa.com/bbarin
💜
#یک_برش_کتاب
💠همچنانکه قدم می زنند و چمران حرف می زند، به سر کوچه ی محل سکونت چمران می رسند. پروانه با بهت و حیرت، گوش به حرفهای چمران دارد و چشم به فضای غریب و ناآشنا و شگفت انگیز.
🔸پسر بچه ای(چمران کوچک) در انحنای کوچه، زیر نور تیر چراغ برق درس می خواند.
چمران: اون پسر بچه رو می بینی که داره زیر نور تیر چراغ برق درس می خونه؟
پروانه: (شگفت زده) آره، می بینمش.
همچنانکه حرف می زنند، آرام از کنار پسر بچه می گذرند. پسر بچه محو درس، متوجه عبور آنها نمی شود.
🔹چمران: اون منم. آنقدر خونمون کوچیک بود_حالا نشونت میدم_ که امکان درس خوندن تو خونه نداشتیم. شش تا پسر قد و نیم قد پشت سر هم بودیم. تو یه اتاق دو در سه. برای خوابیدن به سختی جا می شدیم چه برسه برای درس و کار و فعالیت.
🔸در حین صحبت، به خانه ای کوچک و محقر می رسند. هر دو به راحتی از در بسته عبور می کنند. و وارد خانه می شوند.
پروانه: کدومشون تویی؟
چمران: اون آخری که به در نزدیکتره. چون دیرتر از همه می خوابیدم و زودتر از بقیه بلند می شدم.
« 📖 مرد رویاها - ✍ سید مهدی شجاعی»
#یک_برش_کتاب
#مرد_رویاها
#سید_مهدی_شجاعی
🔰#داستانهای_برین | برنده باش🔰
https://eitaa.com/dbarin
🌺
روباهي🦊 از شتري 🐪 پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟!
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
👈 وقتی به کسی مشورت میدیم و یا از کسی مشورت میگیریم ،بايد شرايط طرف مقابل رو هم در نظر بگيريم وگرنه ممکنه بیفتیم توی دردسر.
👈 هر تجربه اي که ديگران دارند ممکنه برای ما مناسب نباشه !
@Dbarin
#داستان_کوتاه :
#قدرت_اندیشه
💠پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
🔸تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
🔸من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
🔸پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
🔸۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
#روانشناسی_موفقیت
#موفقیت_فردی
#تفکر
https://eitaa.com/dbarin
#حکایت_پندآموز
🔹💠🔹لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند. روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن، غذایی مطبوع درست کند. لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت. روز دیگر خواجه گفت گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن، غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
🔸خواجه از کار او متحیر شد. پرسید چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟ لقمان گفت ای خواجه، دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند.
🔹چنانچه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود، از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
📚حکایت های امر به معروف و نهی از منکر، ص 149
https://eitaa.com/dbarin
#محبت_و_مهرورزی
#آثار_محبت
💠 روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
🔸هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
🔸مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
🔸در محل،قاضی هوشمندی داشتند دهقان برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
🔸آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟ راه دیگری هم هست اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای. وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dbarin
#محبت_و_مهرورزی
#آثار_محبت
...ادامه
🔸دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
🔹شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
🔸با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
🔹دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
🔸چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
👌از در محبت که وارد شوید بسیاری از مشکلات به صورت خودکار حل میشوند…
https://eitaa.com/dbarin