eitaa logo
دعبلانه
406 دنبال‌کننده
707 عکس
268 ویدیو
43 فایل
منی که باز برآنم که #دعبلانه برایت غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت... 🌹گزیده ای از اشعار ناب فارسی @debelane
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شعر شیعه
بچه گي كرده ام، پشيمانم من ندانسته شيطنت كردم بغلم كن دوباره مثل قديم رو نگردان زمن، غلط كردم  ساده گي كار دست من داده همنشين ِ بد از تو، دورم كرد لطف بيش از حد شما؛ امروز بنده اي سركش و جسورم كرد سيب سرخ هوس فريبم داد دلم از كرده اش پشيمان است عذر تقصير پيشت آوردم مهربان، بخشش از بزرگان است به كجا مي شود فرار كنم !؟ بدتر از متهم زمين خوردم حيف آن دست، كه مرا بزني نزده ؛ من خودم زمين خوردم آبرو،اشك، ندبه و توبه باز هم وا‍ژه هاي تكراري دست هاي مرا دوباره بگير تا بفهمم كه دوستم داري شده ام جنس كهنه ي بازار رهگذر، دوست، آشنا نخرد كاش از اول ضرر نمي ديدم هيچ كس غير تو، مرا نخرد نه ! من از چشم تو نمي افتم تا حسيني و كربلايي هست آبروي مرا نخواهي برد تا كه عشق امام رضايي هست روسیاهم صدا نخواهي زد پاي من را قلم نخواهي كرد به دلم دست رد نخواهي زد سنگ روي يخم نخواهي كرد بازهم روي خوش نشان دادي چقدر خوب شد كه زهرا هست غسل گريه كن اي دل غافل روضه دست ومشك سقا هست @shia_poem
ای غریبی که غربت چشمت غزل ناب آشنایی شد حس و حالت به شعر جان بخشید حُسن تو آیتی خدایی شد  چهل و هفت گردش کامل سهم دنیای توست اما دل آن‌قدر حول محورت چرخید که دل آسمان هوایی شد صلح تو جنگ نابرابر بود قلم عهدنامه خنجر بود شاهد این مثال آوردم پسرت را که کربلایی شد ای نگاهت به سبزی قرآن صوت بارانی تو المیزان هرکه از جام تو عسل نوشید چشم‌هایش طباطبایی شد دو برادر نگو دو نیمۀ سیب هر دو بودید کم‌سپاه و غریب پس چرا آستان تو خاکی است او چرا گنبدش طلایی شد؟ کربلا ومدینه وکوفه با زیارات غیر معروفه همه را گشتم ونفهمیدم این غزل عاقبت کجایی شد
هدایت شده از شعر هیأت
🌷تقدیم به سردار شهید 🔹مرز ما عشق است🔹 باز در گوش عالم و آدم بانگ هل من معین طنین انداخت دست تفکیر با اشارۀ کفر شعله در خیمه‌گاه دین انداخت خیمه‌ها باز هم محصاره بود به حریم حرم جسارت شد شعله‌ها تا دم حرم آمد باز هم صحبت از اسارت شد در مسیر حسین جان دادن با شهیدان کربلا عشق است هر کجاییم کربلا برپاست راه ما اوست، مرز ما عشق است روز و شب دور خیمه‌های حسین هر قدم گرم جانسپاری بود اشک او پا به پای تسبیحش هر سحر دانه دانه جاری بود حاج قاسم که در دل میدان غرش رعد و خشم طوفان بود وقت رحمت نسیم بود نسیم دست او بر سر یتیمان بود گوشه گوشه شنیده است این صحن خواهش و گریه و دعایش را این حرم می‌دهد شهادت که بارها دیده اشک‌هایش را بارها پا به صحن این مرقد با دلی شعله‌ور گذاشته بود بارها روی شانه‌های ضریح با دلی تنگ سر گذاشته بود مهربان بود مثل باد بهار سرو این خاک بید مجنون بود پاسدار حریم خون خدا جان‌نثار رقیه خاتون بود تن به مردن نداد و بی‌سر شد کشتۀ راه سیدالشهداست دستش افتاد روی خاک ولی حرم اهل‌بیت پابرجاست 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4931@ShereHeyat
هدایت شده از شعر هیأت
علیهاالسلام 🔹مادر پسران🔹 دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر! دوباره گفتم و گفتی: «به روی چشم عزیز!» فدای چشمت، چشم تو بی‌بلا مادر مدام بر لب من «ان یکاد» و «چارقل» است که چشم بد ز رخت دور، بهتر از جانم! بدون خُود و زره نشنوم به صف زده‌ای اگرچه من هم «جوشن کبیر» می‌خوانم... شنیده‌ام که خودت یک تنه سپاه شدی شنیده‌ام که علم بر زمین نمی‌افتاد شنیده‌ام که به آب فرات، لب نزدی فدای تشنگی‌ات... شیر من حلالت باد بگو چه شد لب آن رود، رود تشنۀ من! بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من! بگو که در غم تو رود رود گریه کنم کدام دست تو را چید میوۀ دل من؟! بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟ که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟ بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد... همین که نام مرا می‌برند می‌گریم از این به بعد من و آه و چشم‌تر شده‌ای چه نام مرثیه‌واری‌ست «مادر پسران» برای مادر تنهای بی‌پسر شده‌ای 📝 🌐 shereheyat.ir/node/142@ShereHeyat
هدایت شده از شعر هیأت
🔹کاروان...🔹 کاروان رفت و اهلِ آبادی اشک بودند و راه افتادند چند فرسخ نگاه بدرقه را در پی کاروان فرستادند شوق رفتن به سرزمین بهشت خسته می‌کرد کوه و صحرا را غافل از این که راهزن‌ها نیز در کمین‌اند کاروان‌ها را دور شو، کور شو! صدا برخاست قلب‌ها را پر از مخاطره کرد کاروان را به طرفة العینی دستۀ دزدها محاصره کرد ما نه سوداگریم نه تاجر نیست جز نان و آب ره‌توشه زاد راه است التماس دعا بار ما هست شوق شش‌گوشه چشم سردسته ناگهان تر شد لرزش شانه‌اش نمایان شد بار دیگر نقاب خود را بست اشک او در غرور پنهان شد روی زانوی خود نشست آرام راه را با اشاره‌ای وا کرد بعد سی سال سردی و تلخی چایی روضه کار خود را کرد کاروان نقطۀ سپیدی شد محو شد رفته رفته در تصویر همچنان ایستاده در صحرا راهزن، بی‌تپانچه، بی‌شمشیر نه کلاهی، نه خرقه‌ای، تنها یک لباس سپید بر تن داشت از پشیمانی‌اش خبر می‌داد چکمه‌ای که به دور گردن داشت سال شصت و یک غم و اندوه کاروان حسین برمی‌گشت دست غارت حریص شد، حتی از سر کهنه پیرهن نگذشت آب آزاد شد ولی آتش در دل خیمه‌ها پراکندند قافیه کاش‌که ربودن بود زیور از گوش دختران... 📝 🌐 shereheyat.ir/node/1701@ShereHeyat