مے شـود ڪمــے
مـا را هم دعــا ڪنیـد
دلمان عجیب زخمے ست
جا نمے شویم ، نـہ در زمین ،
نــہ در زمان ،خستہ ایم ...
#گاهی_دعایمان_ڪنید 🌷
#شبتـان_شهـدایے
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 پیادهروی در
میدان مین
خاطرات سردار رئوفی
•┈••✾🔘✾••┈•
ما خيلی راحت وارد جبهه نمیشديم، يعنی چند نقطه که ايست بازرسی دژبانی ارتشیها بود مجبور بوديم آنها را دور بزنيم، تا وارد جبهه بشويم. يعنی از جادههای فرعی برويم؛ چون که وقتی از جاده اصلی میرفتيم ما را برمی گردانند. برگ مجوز ورود به جبهه را بايد از ارتش میگرفتيم، يعنی برگههای تردد و عبور و مرور را ارتش به ما میداد. يک روز میدادند يک روز هم نمیدادند، هر موقع که میرفتيم با دردسر وارد جبهه میشديم.
يادم هست در يکی از روزها که با سردار رحيم صفوی و حسن باقری قصد داشتيم وارد محور کرخه بشويم جلوی ما را گرفتند (من به عنوان مسئول محور، هميشه در حال تردد بودم) در آن روز نزديک بود کار به درگيری بکشد و در آخر با هر دردسری بود رفتيم. ورود و حضور ما در جبهه در آن منطقه بسيار مشکل بود و هميشه يکی از مشکلات ما در جبهه اين بود که چگونه تردد کنيم و در جبهه حضور داشته باشيم. گاهی اوقات وقتی ما دو ماشين بوديم تردید داشتيم که ما را در جبهه راه بدهند!
در اين منطقه هر وقت بنی صدر جهت بازديد وارد جبهه ميشد سراغ سنگرهايی که ارتشیها بودند میرفت و با آنها احوال پرسی میکرد. ولی در سنگرهایی که برای سپاهیها بود، نميیرفت.
از فرداشب در کانال حماسه جنوب
لینک عضویت در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 در نزدیکی اسارت
یادم میاد روز حصر آبادان بود. رفتم به شادگان به خانواده سر زدم دیدم روی زمین سرد خوابیدن و وسیله ندارند . به برادرم گفتم برگردیم آبادان چند وسیله زندگی از منزلمان برایشان بیاریم ،تا رسیدیم آبادان دیدیم شهر شلوغ و همه در تلاطم و تلاش ماشین ها که بار زده بودند تا اسباب خود و مردم را ببرون از شهر ببرند، ولی امکانپذیر نبود همه وسایل خانه را برگردانند، مثل ما که دست خالی رفتیم.
رفتیم منزل که اعلام کردن آبادان محاصره شده. شب را منزل خواهرم در ایستگاه ۶ زیر بمباران و بدون امکانات خوابیدیم و صبح راه افتادیم تا بر گردیم شادگان که راه بسته شده بود.
👇👇
راه افتادیم پیاده بسمت چوبده.
خمپاره ها که بر سرمان می ریخت. مرتب روی زمین دراز می کشیدیم و خدا را شکر ساعت یک به چوبده رسیدیم و با قایق از رودخانه عبور کردیم.
تانک های دشمن آنطرف روخانه را شاهد بودیم که در گل نشسته بودن و مردم منطقه در این طرف رودخونه یعنی طرف خودمان در آرامش بودند، تعجب کرده بودم !!!!
نمی دونم اما همیشه جای سوال برایم بود. مردم منطقه می گفتن سریع بروید تا عراقی ها شما را ندیده اند ، احساس می کنم بعضی با آنها همکاری می کردند تا حدی که احساس کردم بعضی عراقی ها تو خونه آنها پنهان شده بودند.
اما راه طولانی در پیش داشتیم آنروز بدون غذا و آب تا شادگان پیاده رفتیم که در طول مسیر عراقی ها از دور بسمت ما تیر می زند من نگران برادر و برادر نگران بنده و اسارت من اما خدا را شکر آنروز جان سالم بهدر بردیم و حدود ۱۱ شب به سه راهی شادگان رسیدیم خانواده های آنجا منتظر فامیل خود بودن از جمله پدر خدا بیامرز بنده
صدیقه فیاضی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
9.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آشپزخانه لشکر ۸ نجف
در عملیات والفجر مقدماتی
#کلیپ
#مستند
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 1⃣1⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
با وجودی که سعی میکردم روحیه بچهها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچهها شد که همهی کاسه کوزه منو بهم ریخت و هرچه رشته بودم پنبه کرد، گویا کسی که بهش تلفن زده بود از سیر تا پیاز اوضاع گروهان رو بهش گفته بود و گفته بود کیا شهید شدن و اسم همه شهدا رو هم برشمرده بود. من تو اتاق خودم بودم که متوجه گریه بلندی تو راهرو شدم، سریع رفتم بیرون ببینم چی شده، دیدم یکی از بچههای خودمونه که داره بلندبلند گریه میکنه، رفتم کنارش گفتم چته چی شده؟
گفت: بهم گفتن همه بچهها شهید شدن و یکی یکی اسامی شهدا رو میگفت و گریه میکرد. سرشو رو شونم گذاشتم و یه خورده باهم گریه کردیم و گفتم آروم باش من همه اینا رو میدونستم، خب همه ما روزی که برای اومدن به جبهه ثبتنام کردیم از آخر و عاقبت کارمون خبر داشتیم و اومدیم، خوش به سعادت اونا که شهید شدن چون به آرزوشون رسیدن، ما هم باید صبر داشته باشیم، آروم که شد به اتاقم برگشتم، واقعاً بچهها اون قدری که از شهادت دوستاشون داغون میشدن از درد جسمی خودشون اذیت نمیشدن، به هرحال درد جانسوزی بود،
بگذریم!
در مدتی که بستری بودیم هرچه شربت سرفه میخوردیم هیچ افاقه نمیکرد و همینطور مدام سرفه میکردیم، وقتی میخواستم برم به تلفنی که بهم شده بود جواب بدم صدای سرفهام زودتر از سلامم به اون طرف خط میرسید، یادمه هر وقت با مادرم صحبت میکردم اولین حرفی که میزد این بود که:
دا تو خو انگار هَنی مُوکُوفنَه (مادر تو که انگار هنوز سرفه میکنی)
میگفتم آره مادر هنوز خوب نشدم، یه نکته که یادم رفت بگم این بود که بعداز شهادت برادرم وقتی از خونه تلفن میزدن میگفتن مادر به خاطر سرماخوردگی یه مقدار صداش گرفته، یعنی میخواستن من از شهادت عبدالحمید خبردار نشم غافل از اینکه من خودم میدونستم، منم در جواب میگفتم باشه در صورتی که میدونستم گرفتگی صدای مادر به خاطر گریه برای فرزند شهیدشه، منم نمیخواستم بیشتر ناراحتش کنم چیزی نمیگفتم که از شهادت عبدالحمید خبر دارم.
اون روزها یه آقایی از خیرین بازاری تهرانی بود که شنیده بود برای مجروحین شیمیایی آب هویج خوبه و حالشون رو بهتر میکنه، این مرد مهربون هر روز مقدار زیادی هویج تهیه میکرد و به یکی از مساجد میبرد و خانمها تو مسجد میشستن و آب میگرفتن و اون بزرگوار به بیمارستان میاورد و با یه کتری مجلسی بزرگ خودش بالا سر مجروحین میرفت و یکییکی بهشون با مهر و محبت و مهربونی آبهویج میداد، در مدتی که ما بستری بودیم این کار هر روز او بود و حتی یک روز هم ترک نشد، یه ماهی گذشته بود که دیگه از بس آبهویج خورده بودیم از آبهویج زده شده بودیم و دنبال راهی بودیم تا از خوردن آبهویج نجات پیدا کنیم، آخه اگه به خرگوش هم این همه هویج داده بودن دیگه از هرچی هویج بود بدش میومد، ماهم یواشیواش از بس آبهویج خورده بودیم رنگمون داشت نارنجی میشد و خُلق و خومون خرگوشی.
یه روز با ایوب تصمیم گرفتیم که مثل بچههایی که از دارو، فراری هستن و از دست مادرشون موقع دارو خوردن فرار میکنن و میرن یه جایی قایم میشن، ما هم موقعی که اون مرد مهربون میخواد به اتاق ما بیاد از دستش فرار کنیم و بریم یه جایی قایم بشیم تا از اتاق ما بره بیرون بعد برگردیم، دیگه گوش به زنگ بودیم به محضی که خواست وارد اتاق ما بشه از اتاقمون بزنیم بیرون، چون وقتی وارد اتاقها میشد با صدای بلند سلام میکرد و به بچهها محبت میکرد، از صداش معلوم بود که کی به اتاق ما نزدیک میشه، از اتاق رفتیم بیرون و منتظر شدیم وقتی از اتاق خارج شد برگشتیم، اما وقتی برگشتیم و چشممون به روی کمد کنار تختمون افتاد خشکمون زد و یه خورده به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
آخه نمیدونین چی شده بود، ما غافل از اینکه اون مرد بزرگ خودش رو مقید کرده بوده که تا به همه آبهویج نداده پاشو از بیمارستان نذاره بیرون این تصمیم رو گرفته بودیم و حالا میدیدیم لیوانمون رو پر آبهویج کرده که هیچ، پارچ آبمون رو هم پر آب هویج کرده بود، یعنی علاوه بر یه لیوان، باید یه پارچ آب هویج دیگه هم میخوردیم، حسابی رکب خورده بودیم و ترفندمون نگرفته بود، هیچی دیگه مجبور شدیم همه رو بخوریم، دیگه تو اتاق میموندیم تا لااقل همون یه لیوان رو بخوریم، البته او خودش هر روز اصرار میکرد که بیشتر بخوریم، حتی بعضی روزها آبهویج با آبسیب مخلوط میاورد، کاش اسمش رو پرسیده بودم تا مهربونی و فداکاری و نوع دوستی اون مرد بزرگ رو ثبت میکردم و امروز به عنوان نمادی از نوعدوستی دههشصتیها به همه معرفی میکردم، چیزی که جامعه امروز ما سخت محتاج اون هست، محتاج چنین مهربونیها و فداکاریها.
ان شاءالله اگر آن مرد خدا هنوز زنده هست خداوند خیر دنیا و آخرت رو نصیبش کنه و اگر نیست انشاءالله
از دست ساقی کوثر سیراب بشه
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻زوایایی از «عملیات مرصاد»
سردار «ناصر شعبانی»
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در شهر «اسلام آباد» درگیری با منافقین شدت داشت، وقتی که هوا داشت تاریک میشد به رزمندگان اعلام کردیم که «در ارتفاعات مستقر شوید تا فردا مجددا حمله کنیم»؛ قبل از این که رزمندگان در ارتفاعات مستقر شوند، یکی از منافقین به ارتش بعث اطلاع داده بود تا کارخانه قند اسلامآباد غرب که رزمندگان در آن مستقر بودند را بمباران هوایی کند، زمانی که رزمندگان به ارتفاعات رفتند، منافقین به دنبالشان آمدند و در کارخانه قند قرار گرفتند که هواپیماهای عراقی رسیدند و منافقین را به خیال این که رزمندگان اسلام هستند، بمباران کردند. ناگهان همان منافقی که به عراقیها مختصات کارخانه قند را داده بود تا بمباران کنند، سعی کرد تا از پشت بیسیم خلبانان عراقی را توجیه کند که اینها خودی هستند؛ اما خلبان متوجه نمیشد و همینطور منافقین را بمباران میکرد و من دیدم که حدود ۹۵ جنازه از منافقین آن جا افتاده بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂