eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 4⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی کم کم سران و شیوخ به ما اعتماد کردند. احساس می کردند عزت از دست رفته شان به آنان بازگشته است. آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که بعدها خودشان در شناسایی ها و کارهای اطلاعاتی به کمک ما می آمدند. شیخ عیسی، امام جمعه سوسنگرد هم بود. با هم جلسه می گذاشتیم و مردم مشکلاتشان را مطرح می کردند. ما هم در حد توانمان می کوشیدیم تا کمکشان کنیم. مردم باور کرده بودند که ما رفتاری انسانی، برابر و مشفقانه با آنان داریم و همین امر سبب جذب صدها نفر به سپاه سوسنگرد شد. در دلم از اینکه نگاهشان تغییر کرده است و ما را در مقابل خودشان نمی بینند، خدا را شکر می کردم. تا جایی که از دستمان بر می آمد دریغ نمی کردیم. اما باز گاهی مسائلی پیش می آمد. یک روز که با سیدصباح از منطقه بر می گشتیم، داشتم دم سپاه از ماشین پیاده میشدم که 3، 4 نفر از بچه های بومی منطقه که جزو بسیج بودند، با گریه جلو آمدند. کنار ماشین ایستاده بودم. گفتم: «بفرمایید، چیزی شده؟» یکی از آنها با چهره ای درهم و ناراحت گفت: «آقای هاشمی ما بک مشکلی داریم و یک گله»، - بفرمایید. - آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچه هامون رو در سوسنگرد بازداشت کنند. - موضوع چیه؟ یعنی چی؟ - ما زندگی مان در بستان بوده و الآن از بین رفته. آمده ایم نزدیک پل سابله چادر زده ایم و خانواده هایمان در آن چادرها زندگی میکنند. ما هم گاه گاهی به آنها سر می زنیم. الآن که آمده ایم دیدیم آنها را بازداشت کرده اند. ظاهرا به خاطر سیم برق هایی بوده که ما از تیر چراغ برق برای چادرها کشیده بودیم. این را که شنیدم، عرق شرم بر پیشانی ام نشست، گفتم: «من جدأ شرمنده شما هستم» سيد صباح را فرستادم دنبال رئیس دادگاه تا هر كجا هست پیدایش کند و بیاورد. سید گفت: «برم دنبالش بگردم؟» - بله، برو دنبالش بگرد. خونه باشه، محل کار... هر کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه که ببینم موضوع چیه؟ ساعت 5 بعدازظهر بود و دادگاه تعطیل شده بود. نگهبان، در جواب سيد صباح گفته بود که همین الآن رئیس با خانواده به سمت بازار سوسنگرد رفته اند. او هم به بازار رفته بود و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کرده بود و گفته بود: «على هاشمی فرماندهی سپاه سوسنگرد گفته اند هرچه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده . حل شود». رئیس دادگاه هم گفته بود: «شما بروید من خانواده را به منزل می رسانم و می آیم. من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید. خیلی هم عصبانی بودم.... همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
🍂 🔻 پیرمرد چهارده ساله 😂 پیرمردی بود که از تك و تا افتاده بود اما در قبول مسئولیت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقه عملیاتی رضا نمی داد. هر چی هم دلیل می آوردیم، پاسخی ميداد و خود را رها می کرد. به او می گفتیم، ـ تو بااین سن و سال می خواهی بیایی جلو كه چه بشود؟ می گفت: ـ من دیگر آن آدم قبل نیستم بعد از این مدت كه جبهه بوده ام دیگر مثل پسرهای چهارده ساله جوان شده ام! 😂 و سرهای ما بود که با دهن باز از تعجب تکان می خورد و به ظاهر او را تایید می کرد.😲 🔸 کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
📸 پنجم مرداد ۱۳۶۷/ عملیات «مرصاد» با هدف سرکوب متجاوزان گروهک منافقین که با حمایت نظامیان عراق وارد کشور شده بودند، در محور اسلام آباد غرب آغاز شد. @defae_moghadas
🍂🍂 🔻 5⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی من در اتاق سپاه منتظر نشسته بودم تا رئیس دادگاه بیاید. خیلی هم عصبانی بودم.... تا رئيس داخل آمد، گفتم: «چرا زن و بچه این بسیجی ها رو بازداشت کردی؟» حالتی به خودش گرفت که انگار اصلا روحش هم خبر ندارد و گفت: «من نمی دانم موضوع چیست؟» سعی کردم بر خودم مسلط باشم، گفتم: موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برقی گرفتند شما هم دستور دادید خانواده ها بازداشت شند، شما نباید موقعیت رو بسنجيد؟ اینها خودشان در جبهه هستند. زندگی شان از بین رفته، وظيفه ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ، جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه و خانوادشان بازداشت شند؟» نگاهش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: «جرم، جرمه». تا این را گفت از کوره در رفتم. اصلا فکر نمی کرد ما در موقعیت جنگی هستیم. جلو رفتم و یک سیلی توی گوشش خواباندم و گفتم: «تو نباید درست تشخیص بدهی؟ عقل نداری؟ همین الآن به کلانتری زنگ میزنی و اینها را آزاد می کنی و گرنه تصمیم انقلابی میگیرم». رئیس دیگر چیزی نگفت و بیرون رفت. بعد از چند ساعت خبر دادند که زن و بچه ها از زندان آزاد شدند. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂
@defar_moghadas
انتظارش انتظارم سیر کرد  انکه میخواهد بیاید دیر کرد تا به کی در انتظارش دیده بر در دوختن امدن رفتن  ندیدن  سوختن العجل یا بقیه الله خدا میداند که تو حاضری و ما غایب 
صبح آمد و خاطرات شادت اینجاست تن و خنده های نابت اینجاست در باورِ من نیست نباشے دیگر رخِ پُر تب وتابـت اینجاست.. 🌷
🍂 ⭕️ طنز جبهه 🔅 انگشت قطع شده در عملیات بیت المقدس بودیم که زخمی شدم و دو تا از انگشتانم ترکش خورده و قطع شد. انگشتان قطع شده 🖖را از زمین برداشتم و همراهم آوردم. بیمارستان صحرای خیلی شلوغ بود. به دکتری 👨🔬که بالای سرم آمده بود گفتم، دکتر جان! این انگشتها را بزن سر جايش! گفت فایده ندارد ولش کن گفتم حالا شما انجام بده هر چه خدا خواست همان میشود. قبول کرد و انگشتانم را پیوند زد. انگشت سبابه و انگشت وسطی ام قطع شده بود و دکتر در آن شلوغی انگشت ها را اشتباها، 😱 جا به جا وصل کرد. چند روز بعد وقتی برای پانسمان آمدند، دیدم که انگشت سبابه ام وسط و وسطی جای سبابه قرار گرفته😳. به دکتر گفتم، باز دکتر گفت ولش کن انگشتی که قطع شده بهش امید نیست. خب! حالا بعد سی سال هنوز انگشت سبابه ام را دارم که البته فقط جایش عوض شده😅 🔸 کانال حماسه جنوب، @defae_moghadas 🔻 نشر مطالب با ذکر منبع بلامانع است 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
گمشده هور 👇
🍂🍂 🔻 6⃣1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی در بین عشایر هم، سپاه و فرماندهی جایگاه خود را پیدا کرده بود و مورد احترام بزرگان بود. وقتی درگیری طایفه ای در جنوب و در بین عشایر پیش می آمد، سادات وساطت میکردند و قضيه فيصله پیدا می کرد. ولی اگر سادات با هم درگیری پیدا می کردند، کار خیلی بالا می گرفت و دنبال ما می فرستادند. ما هم می رفتیم و همین حضور سبب پایان یافتن مسئله می شد. گاهی پیش می آمد که میخواستیم از نیروها یک گردان تشكيل بدهیم. فرماندهی محور و فرماندهی پایگاهی را که نیروها می بایست به آنجا اعزام شوند صدا میکردم و میگفتم: «پس فردا صبح این گردان را به این جا معرفی کنید تا به منطقه برود». بچه ها هم دیگر با این نحوه کار آشنا شده بودند و به موقع و با سازماندهی مناسب کار را انجام می دادند، با اینکه حمیدیه، بستان، هويزه و كل هور زیر نظر سپاه سوسنگرد بود اما از کارهای عملیاتی دور شده بودم. با راه اندازی واحد حراست مرزی، شناخت از هور، مناطق داخلی آن، پاسگاه های موجود و مواضع و موانع آن بیشتر شد، دستور شناسایی منطقه را به این واحد تا نقطه صفر مرزی داده بودم و آنها توانسته بودند اطلاعات بسیار با ارزشی جمع آوری کنند. هر چند وقت یک بار با بومی ها جلسه میگذاشتم و نحوه پیشرفت کار را پیگیری می کردم. همراه باشید با کانال حماسه جنوب @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🍂