🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
هیچ وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچهها را درمیآوردم.
شانههایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کارِ بیرون خانه. تنها و خستهتر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماهها به خاطر ریهاش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش میرفتم و او از روزهای جنگ برایم می گفت . انگار میخواست با این حرفها بگوید: «فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...»
وقتی او فوت کرد، گوشهای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکیام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم.
سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری میشود
پای یکی یکی خوب نشده، دیگری روی مین میرود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم میگویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همهشان را نابود میکردم. بعضی وقتها به من میگویند: «اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار میکنی؟» میگویم: «به خدا هیچ فرقی نمیکند. میکشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، این بار تفنگ دست میگیرم و تا آخرین نفسم میجنگم.
ان قدر زخم داریم و آنقدر غم داریم که دلمان هم مثل لباسهامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچههای ما روی مین میرود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی میشنویم، قلبمان میلرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید دادهاند یا زخمی شدهاند. تمام این مردم مثل من زجر کشیدهاند. با تکتکشان که حرف بزنی، میبینی که چقدر خاطره دارند.
روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الآن هم که گاهی مردم برای تماشا میایند و، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمشان حلقه میزند. آنقدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچ وقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.
غروب پاییز سال 1391 بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم میگرفت. یاد روزهای سخت جنگ می افتادم
. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانکها و خرمنهای به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگهای کوه بالش سرمان....
آهی کشیدم و به گوسالهام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبهروی تلویزیون نشستم.
با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشینی سفید نشسته بود و مردم دورتادورش حلقه زده بودند. ماشین نمیتوانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بالبال میزدند.
به سهیلا گفتم: «روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان میدهد.»
سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت: «آره دارم میبینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.»
خندیدم و گفتم: «قرار است به گیلانغرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم میرویم و او را میبینیم.» سهیلا خندید و گفت: «به امید خدا
حرف سهیلا تمام نشده بود که در زدند.....
سهیلا روسریاش را سرش کرد و گفت میرود در را باز کند. یکدفعه صدای سهیلا را شنیدم: «دا! بیا!»
با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی میتواند باشد؟ دم در رفتم. چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم: «فرماندار؟...توی گورسفید؟»
با خوشحالی گفتم: «سلام دکتر رستمی!»
فرماندار گفت: «سلام فرنگیس خانم! اجازه میدهید بیاییم تو؟
هول شده بودم، گفتم: «بفرمایید خانه خودتان است.»
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت: «به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر میآیند گیلانغرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.»
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت: «راستی یادم رفت معرفی کنم.»
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت «ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که میشناسی آقای حسنپور است.»
خندیدم و گفتم: «بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۹۳
🍂 خاطرات
آزاده محسن جام بزرگ
🔻 بزودی
در کانال حماسه جنوب
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
در مشهد، در سالن بزرگ زیر زمین حسینیه همدانی ها مستقر شدیم. خیلی زود لیست برنامه غذایی آماده شد. افطاری شب اول، کوکو سبزی دادیم. بعد از افطاری و شام دست به کار پخت غذای سحر شدیم. برنج را که خوب قد کشید، آب کش کردیم و داخل دیگی بزرگ ریختیم. دقایقی نگذشته بود که بوی ته زدگی و سوختگی بلند شد. شعله را کم کردم، اما برنج رویی نپخته می ماند. خورش قیمه سحر خیلی خوب شد، اما پلو به ترتیب استقرار در دیگ به سه قسمت عمده تفکیک شد. نپخته، پخته، سوخته با اسانس دود!
ما دسته آشپزخانه هرروز یک دسته گلی آب می دادیم. یک روز در قورمه سبزی سیب زمینی ریختیم. یک بار پیازش کم می شد، یک بار روغنش، یک بار.... خورش ها کم کم خوب و عالی شد. درست کردن کوکو برای چهل و دو نفر آن هم افطارِ مسافرانِ جوانِ روزه دارِ گرسنه، مصیبتی بود. به افطار نزدیک می شدیم و قوم گرسنه سر می رسیدند. نگاه کردم دیدم یک مادر بزرگی روی پله نشسته است و دارد من و آشپزی ام را ورانداز می کند. سلام دادم و جواب گرفتم و زیارت قبول گفتم و پرسیدم: حاج خانم ببخشید، این کوکو را که می خواهم برگردانم خرد می شود، یک تکه در نمی آید!
- بگذار ببینم چه کار کرده ای.
آمد پایین و بالا سر اجاق، نگاهی کارشناسانه به تابه و محتویاتش انداخت و پرسید: روغن ریختی؟
- بله
گوشه های چادرش را به کمر بست و کفگیر را از دستم گرفت و گوشزد کرد که سه بار غذا پختی، هر سه بارش هم خراب کرده ای!..
┄┅┅❀❀┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 ای جاننثاران حسین یارتان
باشد خداوند نگهدارتان
🔅 سروده مرحوم حبیبالله معلمی
سال اجرا ۱۳۶۵
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 طریق القدس ۱
•┈••💠••┈•
با سلام و آرزوی غفران و رحمت الهی در این ماه عزیز
بخشی که با عنوان "بررسی عملیاتهای دفاع مقدس" تقدیر دوستان میشود، همانگونه که از عنوان آن پیداست، به بررسی جهات مختلف برخی از عملیات های دفاع مقدس از لحاظ موقعیت و شرایط جنگ و توضیحات مربوطه می پردازد. امید است این ستون بتواند بخشی از اطلاعات شخصی همه ما را بالا ببرد.
•┈••💠••┈•
• شناسنامه عملیات
• نـام عملیـات: طریقالقـدس
• رمز: یـاحسـین(ع)
• فرمانـدهی منطقه: دشت آزادگان
• زمان: ۸ تـا ۱۵ / ۹ / ۱۳۶۰
• نوع عملیـات: گسترده
• اهداف عملیات: آزادسازی شـهر بستان و ۷۰ روسـتای منطقه، رسـیدن به مرز در منطقه شیب و هورالعظیم، قطع ارتباط قوای دشمن مسـتقر درشـمال و جنـوب منطقه، انهـدام قـواي دشـمن.
• فرمانـدهی: مشـترك (سـپاه پاسـداران انقلاب اسـلامی و ارتش جمهـوری
اسلامی).
• سازمان عمل کننده: مشترك (سپاه و ارتش)
• استعداد نیروهای خودی: ۲۸ گردان پیاده، ۷ گردان زرهی، ۸ گردان مکانیزه.
• استعداد نیروهای دشمن: ۲۴ گردان پیاده، ۱۳ گردان زرهی، ۷ گردان مکانیزه، ۱۳ گردان کماندو، ۴ گردان گارد.
• شهیدان عملیات: تعداد ۶۷۴ تن از پاسداران و بسیجیان، ۱۲۵ تن از ارتشیان.
• نتایج عملیات: دستیابی به همه اهداف عملیات.
• تلفات عراق: حدود ۳۵۰۰ تن کشته، ۵۰۰۰ تن زخمی، ۵۴۶ نفر اسیر.
• خسارات عراق: انهدام ۱۳ فروند هواپیما و ۴ فروند هلیکوپتر، ۱۷۰ دستگاه تانک
و نفربر، ۲۰۰ دستگاه خودرو.
• غنائم: ۱۵۰ دستگاه تانک و نفربر، ۱۹ قبضه توپ، ۱۲۰ دستگاه ماشینآلات مهندسی و ۲۵۰ خودرو،۳۰ قبضه سلاح ضد هوایی.
همراه باشید
✵✦✵
#طریق_القدس
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 امشب، خاطراتی دیگر از سختی ها و سرسختی های سالهای دفاع مقدس که رنگ و بویی از مقاومت و اصالت و پایداری داشت، به پایان میرسد و نمایی دیگر از مظلومیت مردم بی ادعا و آرام دشت و روستاهای سرزمینمان در اذاهانمان حک می شود تا شبی دیگر، با نقل رویدادی دیگر بازخوانی جدیدی را به خوانش بنشینیم.
ناخوشبختانه، در سالهای اخیر، افراد و تفکراتی با تلاش زیاد و هزینه های عجیب، در پی زدودن این مقاومت ها و ایثارها و پایداریها در بین جوانان بعنوان یک الگوی ماندگار و تاثیرگذار بوده و هدف را تسلیم کشور در برابر غرب بنا نهاده و با تاختن به آن، به اشکال مختلف خواهان تسلیم کشور در برابر دشمن و خواسته های آنان شده اند. و حاشا و کلا که موفق شوند و ان شاءالله این راه روشن ادامه خواهد داشت و تا ظهور حضرت حجت عج، تنها راه و الگو برای پیروزی جاودان مسلمانان خواهد ماند.
منتظر نظرات همه دوستان در مورد خاطرات فرنگیس هستیم.
خاطرات بعدی کانال حماسه جنوب از کتاب "ملازم اول، غواص" خواهد بود . امید است با دعوت از دوستان جوان، قدمی در راه گسترش و انتقال فرهنگ دفاع مقدس برداشته باشیم.
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمنده مهمانهایم بودم. به نماینده رهبر گفتم: «شرمندهتان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.
لبخند زدند و گفتند: «خدا را شکر. زنده باشی خواهر.»
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت: «دا! من...»
سریع به فرماندار گفتم: «دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.»
فرماندار سری تکان داد و گفت: «باشد
سعی خودمان را میکنیم.»
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شماره کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
شب از خوشی خوابم نبرد. سرم را روی بالش گذاشتم و از پنجره ستارهها را نگاه کردم. با خودم گفتم کاش میشد از همه رنجهایم برای رهبر بگویم، از دردهایی که روی دلم هست. کاش به اندازه تمام سالهایی که رنج کشیدم وقت برای گفتن داشتم
ساعت پنج صبح بیدار شدم. نمازم را که خواندم سماور را روشن کردم. چادرم را برداشتم و اتو زدم. رحمان، یزدان، ساسان و سهیلا را از خواب بیدار کردم. گفتم: «بلند شوید. باید زود برویم.»
پسرها و سهیلا سر سفره نشستند و هول هولکی چایشان را خوردند. یزدان با شوخی گفت: «قبول نیست. ما قرار است برویم توی استادیوم وسط آن همه جمعیت و دا و سهیلا بروند ملاقات خصوصی. قبول نیست دا فقط سهیلا را ببرد
ما چه؟»
رحمان هم خندید و گفت: «معلوم است دا ما را دوست ندارد.»
خندیدم و گفتم: «همهتان را دوست دارم. کاش میشد همه برویم ولی نمیشود. گویا قرار است نمایندههای خانوادة شهید شیرودی و شهید کشوری و شهید پیچک هم باشند. توی این منطقه که فقط ما نیستیم.»
چفیههایی را که آماده کرده بودم دست بچهها دادم. یکی از چفیهها را هم دستم گرفتم و به راه افتادیم
شهر شلوغ بود. مردم به طرف استادیوم شهر میرفتند. میخندیدند و شاد بودند. قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. مهمان عزیزی داشتیم.
نزدیک ورزشگاه، کارمندان فرمانداری مرا شناختند و گفتند: «فرنگیس از این طرف بیا.»
من و سهیلا رفتیم و پسرها از راهی دیگر. سهیلا گوشه چادرم را گرفت و گفت: «بگذار با هم برویم. کمی آرامتر!»
اما من هول بودم و تندتند میرفتم. چند بار هم خواستم زمین بخورم. دست و پایم را گم کرده بودم
پشت ورزشگاه جایی درست کرده بودند و ما را نشاندند.
آقای علیشیر پرنور و سردار عظیمی، فرمانده سپاه گیلانغرب، آنجا بودند با آنها سلام و احوالپرسی کردم.
بعد مرا به جایی بردند که چند زن دیگر هم نشسته بودند. فهمیدم که یکی از آنها خانم شهید شیرودی و دیگری مادر شهید کشوری بود. مادر شهید کشوری روی ویلچر نشسته بود و پسرش ویلچر را جابهجا میکرد. بعد مادر شهید پیچک را هم دیدم. با خودم گفتم اینها خانوادة قهرمانان بزرگ جنگاند. یاد روزهای جنگ افتادم. یاد روزی که از روی تپه هلیکوپترهای شهید کشوری و شهید شیرودی را با دوربین نگاه میکردم.
دست هر کداممان گلی سرخ دادند. چقدر خوب بود. همه چیز بوی جبهه و جنگ و آن روزهای سخت را میداد. احساس کردم که دیگر تنها نیستم.
کنارشان نشستیم. بعد فهمیدم که پدر شهید کشوری هم کنار ما هستند و چند نفر از دخترانی که پدرانشان آزاده بودند
تعدادی زیادی خبرنگار و عکاس هم بودند که مرتب فیلمبرداری و عکاسی میکردند.سه نفر از دخترهای گیلانغربی که هشت نه سالی داشتند منتظر بودند تا به آقا خوشآمد بگویند. لباسهایشان را مرتب میکردند و منتظر بودند.
سر و صدای مردم لحظهای قطع نمیشد. تمام شهر از فریاد مردم و شعارهایشان میلرزید. شعار میدادند: جانم فدای رهبر.
چشمهایم را بستم و هزار حرفی را که تکرار کرده بودم زیر لب با خودم گفتم.
ماشین بزرگ سیاهرنگی ایستاد. گروهی از مردها به سمت ماشین رفتند. از جایمان بلند شدیم. خوب که نگاه کردم دیدم رهبرم میآید. زیر لب گفتم: «خوش هاتی.» توی دلم صلوات فرستادم.
قبل از اینکه به سمت ما بیاید بچهها خوشآمد گفتند.
پدرم، علیمردان، قهرمان، جمعه، داییام محمد خان، پسرعمویم و همة شهیدها جلوی چشمم آمدند. میخواستم از طرف آنها سلام بگویم. انگار همهشان به من میگفتند: «فرنگیس تو به جای ما حرف بزن. تو به جای ما سلام کن.
اول با خانوادههای شهید کشوری، شهید شیرودی و شهید پیچک صحبت کرد و بعد همراه با سرداران به طرف من آمد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۹۴