eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بچه‌های جهاد خاطرات سردار جهادگرحاج احمد پیری فرمانده گردان ۲۲ ذوالفقار ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان •┈••✾○✾••┈• 🔹 عملیات خیبر قرارگاه خاتم الانبیاء به قرارگاه مرکزی و حمزه جهاد ابلاغ کرد که جاده ای می خواهیم که تثبیت شده باشد و دشمن نتواند آن را منهدم کند. حاج جان‌نثار به آنجا رفته بود. ایشان آمد و این را ابلاغ کرد. باید در داخل هور جاده ای به طول ۱۴ کیلومتر و در عرض حداقل ۲۰ متر احداث می کردیم تا دستگاه های سنگین بتوانند از روی این جاده بروند و بیایند. همچنین باید در دو طرف جاده، خاکریز و جان پناه برای حفاظت از شلیک دشمن ایجاد می کردیم که یک متر هم بالاتر از آب باشد. با در نظر گرفتن این مشخصات و شیب معقولی که باید داشته باشد. قاعده آن هم می بایست ۲۵ یا ۲۶ متر باشد. این جاده حداقل به دو میلیون متر مکعب خاک نیاز داشت که تهیه آن کار چندان ساده ای نبود. برای طراحی و احداث جاده و پیش بینی عملیات اجرایی، جلسات متعددی در قرارگاه تشکیل شد. در ابتدا کار را خیلی آسان گرفتند. چون فرماندهی این کار با قرارگاه مرکزی بود پیشنهاد کردند که برویم و هرچه قدر که می توانیم آهن های قراضه، تانک ها و بولدوزرهای سوخته، پی ام پی و کمپرسی های منهدم شده را از بیابان های اهواز و خوزستان جمع کنیم، بیاوریم و داخل هور بریزیم و رویش را هم با خاک بپوشانیم. همه نیروها و امکانات قرارگاه مرکزی، قرارگاه حمزه و قرارگاه کربلا بسیج شدند. رفتند و هرچه در دشت خوزستان بود، بار زدند و آوردند. همه آنها را که ریختیم، بیشتر از صد متر نتوانستیم جلو برویم. این گزینه منتفی شد. باید به دنبال خاک می رفتیم. اما خاک معمولی با آب سازگاری نداشت. خاک منطقه هم به عمق یکی دو متر از جنس ماسه و بسیار ریز بود و هرچه می ریختیم در هور گم می شد. قرار شد ماسه سنگ های شمال سوسنگرد و تپه های الله اکبر را امتحان کنیم. بچه ها نمونه هایی آوردند. آن موقع آقای محمدهادی مقدم، مسئول مهندسی قرارگاه کربلا مریض بود و در داخل قرارگاه استراحت می کرد. با حاج جان نثار و آقای کریم نیکجو رفتیم و ایشان را در بستر بیماری ملاقات کردیم. نمونه هم بردیم. گفتیم که شاید بهترین مصالح همین باشد و دوام بیاورد. البته تا به حال امتحان نکرده بودیم. ایشان هم با حال ناخوششان تایید کرد و گفت که به امتحانش می ارزد. ادامه 👇👇👇 •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 بچه‌های جهاد خاطرات سردار جهادگرحاج احمد پیری فرمانده گردان ۲۲ ذوالفقار ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان •┈••✾○✾••┈• 🔹 عملیات خیبر تمام امکانات ترابری قرارگاه مرکزی و هرچه امکانات و ادوات مهندسی چهار گردان قرارگاه حمزه مانند لودر، بولدوزر و کمپرسی داشتیم، بسیج کردیم و شبانه سراغ آن کوه ها رفتیم. بولدوزرها دپوی خاک ها را شروع کردند و لودرها مشغول بارگیری شدند. شب تا صبح آوردیم و داخل هور ریختیم. صبح برای کنترل عملیات شبانه مان رفتیم تا ببینیم که ثمری داشته یا نه. دیدیم آثاری از ماسه سنگ ها نیست و نتیجه کار تقریبا صفر بود. کاملا مستاصل شدیم. با دوستان نشستیم و هم فکری کردیم. تنها راه این بود که خاک رس پیدا کنیم. در آن شرایط، هیچ خاکی به غیر از خاک رس جواب نمی داد. اما خاک رس را در بیابان خوزستان از کجا باید پیدا می کردیم. مانده بودیم که چه کار کنیم. هیچ چیز به ذهنمان نمی رسید. اما خدا به قلب یکی از بچه ها الهام کرد که همانجا زمین را بکنید. گفتیم که اینجا فقط ماسه هست، رس کجا بود! قرار شد هر گردان، تیمی را برای جستجوی معدن رس بگمارد. شیوه هم این گونه بود که بولدوزر را می بردیم، ریپر می زدیم و ماسه های بادی را دپو می کردیم. ناگهان در زیر آن ماسه بادی روان، رس سرخ رنگی نمایان شد. امتحانش کردیم و دیدیم بسیار عالی است. خوشبختانه اکثر بچه ها هم که برای ماموریت شناسایی رفتند. به معادن رس رسیدند. باور کردنی نبود. در تمام دشت به وسعت چندین کیلومتر مربع، هر چقدر که نیاز داشتیم، شاید هزار برابر نیازمان در دل خاک منطقه، خاک رس موجود بود. گفتیم بهتر است نزدیک ترین نقطه را که به جهت ترابری اقتضاء می کند، انتخاب کنیم. از آن طرف هم فرجه زمانی بسیار کمی داشتیم. باید این جاده را به سرعت می ساختیم تا بتوانیم برای مواقع پدافندی تثبیت کنیم . کار عادی هم نبود. باید زیر حجم سنگین آتش راه سازی می کردیم. از اولین روز هم اسم جاده را جاده سیدالشهدا گذاشتیم. بعد از کشف معادن رس، بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ تفنگ بادی دست دومی گیر آوردم و آموزش اسلحه را شروع کردم. کلاس آموزش‌مان پشت بام مسجد بود. تو تاریکی شب، ردیف می‌شدیم کنار هم و پیت حلب را نشانه می‌رفتیم. جایزه ای در کار نبود. جایزه فقط در کردن یک تیراضافی بود. همه سعی می‌کردند تیرشان خطا نرود. نشانه گیری من حرف نداشت. عین‌هو یک وسترن تیر را تو وسط می‌کاشتم. نگهبان هم داشتیم. نباید لو می‌رفتیم. حسن زنگنه مثل سایه همراهمان بود. دنبال مچگیری بود. می‌خواست پیش پدرش ضایع‌مان کند و دست بسته تحویل ساواکی‌ها بدهدمان. پیر پسر بود و خیال می‌کرد دارد ایران را نجات می‌دهد. تو سرش به جای مغز گچ بود. جویده جویده حرف می‌زد و ادای نظامی‌ها را در می آورد. بچه ها دست‌اش می انداختند. حالی‌اش نمی‌شد. به قول بچه ها گیج می‌زد. - ببین کی لومان بدهد. به قیافه هالواش نگاه نکن ... این ها تعلیم دیده اند. - هر کدامشان تعلیم دیده باشند، این یکی تعلیم ندیده. اصلا به حساب نمی آورندش - به همین خیال باش ... از ما گفتن. - حواسم هست .... نمی‌شود که به خاطر او برنامه هایمان را عقب بیندازیم ... تفنگمان هم که تفنگ راستکی نیست ... تفنگ بادی که این حرفها را ندارد ... فکر می‌کنند داریم تفریح می‌کنیم. - چه بگویم داش اسدالله .... هر چه می‌گویم جوابی داری ..... گرم تیر درکردن بودیم که هوار هوارِ حاج آقا حیدری رو پشت بام پیچید. رنگ به رخمان نمانده بود. قلبمان داشت منفجر می‌شد. برای چند لحظه همه‌مان لال شده بودیم. انگار درست وسط دزدی گرفته بودندمان. در آن هیرو ویر چشمم به دنبال نگهبان بود. مانده بودم کدام گوری گم شده. کار خراب شده بود. مچ‌مان باز شده بود. تقصیر هم از من بود. اگر بیشتر مواظب بودم آن طور نمی‌شد. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو حاج آقا حیدری ایستادم. پیرمرد مثل چی می‌لرزید. رنگ صورتش از گچ دیوار مسجد سفیدتر بود. لب پایینی‌اش ریز ریز می لرزید. عرق از شقیقه های پیرش شره کرده بود. گفتم الان است که سکته کند و بدبختمان کند. دستش را گرفتم. رو زانوهایش نشست. مثل کسی که یکهو خبر مرگ بچه اش را داده باشند، شوکه شده بود و سرش را مثل پاندول ساعت دیواری به چپ و راست تکان می‌داد. - من به شما ... اطمینان کردم .... انتظار نداشتم جواب خوبی هایم را این طور بدهید ... می‌دانید اگر دولت بفهمد چه دماری از روزگارم در می آورد .... دودمانم را به باد می‌دهد .... به خاک سیاه می نشاندم.... از فردا مسجد تعطیل است ... یعنی کلاس شما تعطیل است ... - این یک تفنگ ساچمه‌ای است حاج آقا. - باشد...باشد.... تفنگ تفنگ است غیر قانونی است .... ثواب نخواستم مهندس جان ما را تو هچل نینداز. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گروهان غواص گردان کربلا پلاژ اندیمشک 🔸 شهید علی بهزادی فرمانده گروهان نجف اشرف 🔹 تمرینات آبی خـــاکی عملیات کربلای ۴ شهادت: کربلای پنج یاد باد ... آن خاطرات جبهه‌ها گویِ سبقت را ربودند آن سبکبالان مست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 3⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 پس از مدت کوتاهی از رفتن شان، همراه با صدای شیرجه هواپیما ناگهان صدای ۵ انفجار مهیب بمب که در فاصله نزدیک قلعه به لوله های نفتی اصابت کرده بود، در فضای زیرزمین طنین انداز شد و همزمان گرد و خاک غلیظ خفه کننده ای وارد سلول شد. با احساس خفگی و سرفه به حالت نیمه اغماء بر کف سلول دراز کشیدم و منتظر کمک شدم. من اگر چه از سال ۱۳۶۶ موقعیت و وضعیت این پایگاه را می دانستم و چندبار نیز به این محل آمده بودم، فکر نمی کردم افراد زیادی در این محل محبوس باشند و سکوت قبل از انفجار نیز بر این ذهنیتم صحه می‌گذاشت. با صدای انفجار و شکستن شیشه های اتاق های طبقه بالای قلعه ناگهان صدای جیغ و داد عده زیادی اعم از زن و مرد و بچه بلند شد. آن زمان بود که متوجه شدم این زندان “مهمانان” دیگری هم دارد و بعد دریافتم که رجوی آنهایی را که قصد داشتند از سازمان جدا شوند و به آنها وعده فرستادن به رمادیه یا خارجه داده شده بود، در این محل زندانی کرده است. بالاخره ۴۵ دقیقه بعد از بمباران نگهبان از پناهگاه خود بیرون آمد و با مراجعه به سلول، پنجره کشویی در آهنی را کنار زد و پرسید مشکلی پیش نیامده؟ وضعیت را به او گفتم. در جواب گفت خوب می شود. کشویی را کنار زد و برای سرکشی به سلول های دیگر رفت. این پایگاه قلعه ای نظامی بود که به زندان تبدیل شده بود. با دیواره ای ۳/۵ متری و سیم خاردار روی آن، برج های نگهبانی با تیربارهای سنگین و همچنین چند لایه سیم خاردار در محدوده حفاظتی، مین و سیستم های گشت خودرویی حفاظت و کنترل می شد. در ضلع غربی زندان در دو طرف در ورودی بزرگ قلعه و زیر ساختمان نگهبانی و اتاق مسئولان، ۲ بند مجزای انفرادی زنانه و مردانه وجود داشت. در هر بند سلول های زیادی به ابعاد ۱/۵ در ۱/۵ متر مربع و یک دستشویی کوچک بود که کف آن بالاتر از سطح سلول بود و بوی آزار دهنده ای داشت. هر سلول یک در آهنی ضخیم با دریچه ی کشویی کوچک و یک پنجره کوچک آهنی در ابعاد ۲۵ در ۲۵ سانتیمتر داشت که به راهروی تاریک بند راه پیدا می کرد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂