eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ تفنگ بادی دست دومی گیر آوردم و آموزش اسلحه را شروع کردم. کلاس آموزش‌مان پشت بام مسجد بود. تو تاریکی شب، ردیف می‌شدیم کنار هم و پیت حلب را نشانه می‌رفتیم. جایزه ای در کار نبود. جایزه فقط در کردن یک تیراضافی بود. همه سعی می‌کردند تیرشان خطا نرود. نشانه گیری من حرف نداشت. عین‌هو یک وسترن تیر را تو وسط می‌کاشتم. نگهبان هم داشتیم. نباید لو می‌رفتیم. حسن زنگنه مثل سایه همراهمان بود. دنبال مچگیری بود. می‌خواست پیش پدرش ضایع‌مان کند و دست بسته تحویل ساواکی‌ها بدهدمان. پیر پسر بود و خیال می‌کرد دارد ایران را نجات می‌دهد. تو سرش به جای مغز گچ بود. جویده جویده حرف می‌زد و ادای نظامی‌ها را در می آورد. بچه ها دست‌اش می انداختند. حالی‌اش نمی‌شد. به قول بچه ها گیج می‌زد. - ببین کی لومان بدهد. به قیافه هالواش نگاه نکن ... این ها تعلیم دیده اند. - هر کدامشان تعلیم دیده باشند، این یکی تعلیم ندیده. اصلا به حساب نمی آورندش - به همین خیال باش ... از ما گفتن. - حواسم هست .... نمی‌شود که به خاطر او برنامه هایمان را عقب بیندازیم ... تفنگمان هم که تفنگ راستکی نیست ... تفنگ بادی که این حرفها را ندارد ... فکر می‌کنند داریم تفریح می‌کنیم. - چه بگویم داش اسدالله .... هر چه می‌گویم جوابی داری ..... گرم تیر درکردن بودیم که هوار هوارِ حاج آقا حیدری رو پشت بام پیچید. رنگ به رخمان نمانده بود. قلبمان داشت منفجر می‌شد. برای چند لحظه همه‌مان لال شده بودیم. انگار درست وسط دزدی گرفته بودندمان. در آن هیرو ویر چشمم به دنبال نگهبان بود. مانده بودم کدام گوری گم شده. کار خراب شده بود. مچ‌مان باز شده بود. تقصیر هم از من بود. اگر بیشتر مواظب بودم آن طور نمی‌شد. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو حاج آقا حیدری ایستادم. پیرمرد مثل چی می‌لرزید. رنگ صورتش از گچ دیوار مسجد سفیدتر بود. لب پایینی‌اش ریز ریز می لرزید. عرق از شقیقه های پیرش شره کرده بود. گفتم الان است که سکته کند و بدبختمان کند. دستش را گرفتم. رو زانوهایش نشست. مثل کسی که یکهو خبر مرگ بچه اش را داده باشند، شوکه شده بود و سرش را مثل پاندول ساعت دیواری به چپ و راست تکان می‌داد. - من به شما ... اطمینان کردم .... انتظار نداشتم جواب خوبی هایم را این طور بدهید ... می‌دانید اگر دولت بفهمد چه دماری از روزگارم در می آورد .... دودمانم را به باد می‌دهد .... به خاک سیاه می نشاندم.... از فردا مسجد تعطیل است ... یعنی کلاس شما تعطیل است ... - این یک تفنگ ساچمه‌ای است حاج آقا. - باشد...باشد.... تفنگ تفنگ است غیر قانونی است .... ثواب نخواستم مهندس جان ما را تو هچل نینداز. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گروهان غواص گردان کربلا پلاژ اندیمشک 🔸 شهید علی بهزادی فرمانده گروهان نجف اشرف 🔹 تمرینات آبی خـــاکی عملیات کربلای ۴ شهادت: کربلای پنج یاد باد ... آن خاطرات جبهه‌ها گویِ سبقت را ربودند آن سبکبالان مست ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 3⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 پس از مدت کوتاهی از رفتن شان، همراه با صدای شیرجه هواپیما ناگهان صدای ۵ انفجار مهیب بمب که در فاصله نزدیک قلعه به لوله های نفتی اصابت کرده بود، در فضای زیرزمین طنین انداز شد و همزمان گرد و خاک غلیظ خفه کننده ای وارد سلول شد. با احساس خفگی و سرفه به حالت نیمه اغماء بر کف سلول دراز کشیدم و منتظر کمک شدم. من اگر چه از سال ۱۳۶۶ موقعیت و وضعیت این پایگاه را می دانستم و چندبار نیز به این محل آمده بودم، فکر نمی کردم افراد زیادی در این محل محبوس باشند و سکوت قبل از انفجار نیز بر این ذهنیتم صحه می‌گذاشت. با صدای انفجار و شکستن شیشه های اتاق های طبقه بالای قلعه ناگهان صدای جیغ و داد عده زیادی اعم از زن و مرد و بچه بلند شد. آن زمان بود که متوجه شدم این زندان “مهمانان” دیگری هم دارد و بعد دریافتم که رجوی آنهایی را که قصد داشتند از سازمان جدا شوند و به آنها وعده فرستادن به رمادیه یا خارجه داده شده بود، در این محل زندانی کرده است. بالاخره ۴۵ دقیقه بعد از بمباران نگهبان از پناهگاه خود بیرون آمد و با مراجعه به سلول، پنجره کشویی در آهنی را کنار زد و پرسید مشکلی پیش نیامده؟ وضعیت را به او گفتم. در جواب گفت خوب می شود. کشویی را کنار زد و برای سرکشی به سلول های دیگر رفت. این پایگاه قلعه ای نظامی بود که به زندان تبدیل شده بود. با دیواره ای ۳/۵ متری و سیم خاردار روی آن، برج های نگهبانی با تیربارهای سنگین و همچنین چند لایه سیم خاردار در محدوده حفاظتی، مین و سیستم های گشت خودرویی حفاظت و کنترل می شد. در ضلع غربی زندان در دو طرف در ورودی بزرگ قلعه و زیر ساختمان نگهبانی و اتاق مسئولان، ۲ بند مجزای انفرادی زنانه و مردانه وجود داشت. در هر بند سلول های زیادی به ابعاد ۱/۵ در ۱/۵ متر مربع و یک دستشویی کوچک بود که کف آن بالاتر از سطح سلول بود و بوی آزار دهنده ای داشت. هر سلول یک در آهنی ضخیم با دریچه ی کشویی کوچک و یک پنجره کوچک آهنی در ابعاد ۲۵ در ۲۵ سانتیمتر داشت که به راهروی تاریک بند راه پیدا می کرد. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂