🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 🔟
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 تعدادی [از اسرای ملحق شده] که فهمیده بودند من عضو سابق سازمان هستم با دخیل بستن به من می گفتند تو نامه ای برای رجوی بنویس و از او بخواه که تکلیف مان را روشن کند، غافل از اینکه من نیز مانند آنها بودم و به کسی نیاز داشتم تا شفاعتم را بکند.
در همین دوران، زندانیانی که مجدداً به دبس برگردانده شده بودند در حرکتی دسته جمعی خواهان اعزام به خارج شدند و به صورت دسته جمعی در محوطه زندان دست به تحصن زدند. مسئولان زندان که از این حرکت به وحشت افتاده بودند، تصمیم گرفتند تحصن آن ها را بشکنند و به دستور مستقیم «محسن رضایی» مسئول ستاد پرسنلی سازمان در سال ۷۰، خودروی جیپ لندکروزی با سرنشینی زنی به نام مریم با سرعت به میان آن ها رفت و بدین طریق جواب اعتراض زندانیان داده شد. این افراد نیز غالباً از افراد مجرد یا متأهل و از اعضا یا فرماندهان دسته – گردان ارتش سازمان بودند که اغلب بر سر مسئله انقلاب و طلاق مسئله دار و با شروع حمله عراق به کویت و به بن بست رسیدن کامل استراتژی جنگ و صلح رجوی از سازمان جدا شده بودند.
در ماه های بعد نیز تعدادی از زندانیان و خانواده هایی که حاضر نشده بودند بچه های کوچک خود را به خارج اعزام کنند به شهر رمادیه عراق فرستاده شدند تا شاید زیر فشار ناشی از تحریم اقتصادی و مالی بر سر عقل آیند و به سازمان بپیوندند. بنا به گفته یکی از اعضای سابق سازمان به نام “محسن ساری اصلانی” که خود مدتی در شهر رمادیه عراق آواره بود، تعداد زیادی از این افراد به دلیل فقر مالی و بیکاری موفق به تأمین معاش خود نمی شدند و موارد زیادی مشاهده می شد که برای تأمین غذای بچه های خود از سطل آشغال پوست پرتقال جمع می کردند یا به همراه زن و بچه های شان در کنار خیابان سیگار می فروختند تا محتاج نامردمانی چون رجوی نشوند. گروهی نیز از طریق مرز کشور اردن به اسرائیل پناهنده شدند که در مسیر رفت یک نفر در اثر تیراندازی سربازان اسرائیلی کشته شد و خود
رسوایی دیگری در همان موقع برای سازمان به جا گذاشت.
رجوی در موضع گیری خود گفت که آن ها از ما نیستند. ما را با اسرائیل چه کار؟ در صورتی که من خود در زندان دانشکده با آن ها هم اتاق بودم. آن ها از بهترین بچه های لشگرها بودند. تعدادی از آن ها نیز مدت ها به جرم هواداری از سازمان در ایران زندانی بودند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روزهای آخر
سردار گرجی زاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
«هوای جزیره گرم و شرجی بود. عرق از سر و رویم می ریخت. آرام از پله های قرارگاه پایین رفتم. پس از سلام و احوال پرسی با بچه ها، وارد سنگر علی هاشمی شدم. دیدم عده ای از بچه های عملیات، مخابرات و اطلاعات کنارش نشسته اند. با دیدن من خداحافظی کردند و رفتند. وقتی با علی تنها ماندم، احساس کردم خسته است. چشم هایش از بی خوابی گود افتاده بود. درباره وضعیت جزیره، موقعیت نیروهای عراقی، و تصمیماتش سؤال کردم. در حالی که پتویی را پشت کمرش قرار می داد گفت: «گرجی، از بیرون که وارد جزیره شدی بوی شیمیایی را حس نکردی؟» گفتم: «چرا، اتفاقاً خیلی حس کردم.» لحظه ای چشمانش را بست و گفت: «عراق امروز، اول صبح، یک آتش تهیه سنگین روی سرمان ریخت. بعد هم جزیره را از زمین و هوا شیمیایی زد. بچه های همه یگان ها در جزیره شیمیایی شده اند. آن قدر مجروح شیمیایی داریم که امکان تخلیه آنها نیست. یگان های توپخانه ۶۴، الحدید و تیپ سوم شعبان که وظیفه اجرای آتش را داشتند، در همان ساعت اول حمله، شیمیایی شدند. بیشتر توپچی ها به شهادت رسیدند یا مجروح شدند. آن هایی که سالم مانده بودند قبضه های توپ را رها کردند. البته حق هم داشتند. چون اگر می ماندند، کاری از دستشان برنمی آمد.»
•┈••✾○✾••┈•
#شهید_علی_هاشمی
#جزیره_مجنون
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
❣ محمد حسین اولین شهید روستای کلاته میمری بود. بعد از تشییع در سبزوار پیکرش را سوار ماشین کردیم تا برای تدفین به زادگاهش ببریم. نزدیک روستا مردم به استقبال شهید آمدند. یک گله گوسفند هم در حال عبور از جاده بود. ایستادیم تا گله رد شود. یکی از گوسفند ها از گله جدا شد و خودش را به ماشین رساند. چوپان هرچه تلاش می کرد گوسفند دوباره به سمت ماشین برمیگشت. به یکباره انگار که حالتی بر چوپان ها شود، گوسفند را همانجا خواباند و جلوی پیکر شهید قربانی کرد. مردم همه متوجه موضوع شدند و با صلوات های مکرر جنازه شهید را به داخل روستا و محل تدفین همراهی کردند.
پدر شهید محمد حسین رضایی
شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۲ مهران
کانال شهدا، حماسه جنوب 👇👇👇
@defae_moghadas2
❣
🍂
🔻 خورشید مجنون ۱
🔸 حاج عباس هواشمی
از کتاب قرارگاه سری نصرت
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 دهه اول خردادماه ۱۳۶۷ بعضی از شبها را به اتفاق علی هاشمی به نیروهای مستقر در منطقه به خصوص جزایر و پد یا جاده خندق، سرمی زدم. در آن روزها تغییراتی در حالتهای علی هاشمی احساس میکردم. با سوز صحبت می کرد و مرتب آه میکشید. مشکلات و نارسایی ها زیاد بود. منطقه به تسلیحات و مهمات و امکانات بیشتری نیاز داشت، اما به دستمان نمی رسید. نداشتند یا نمیدادند. با مسئولان لشکری و کشوری جلسات زیادی داشتیم. اما نتیجه مطلوبی نداشت. درخواستها و تماس ها گاهی سبب ناراحتی و تندی میشد و درنهایت یک طرف صحبت با ناراحتی، مکالمه یا تماس را قطع می کرد. در همین روزها یک شب که هم بالا آمدن آب اذیتمان کرده بود و هم احتمال تهاجم دشمن را میدادیم حدود ساعت دو شب با یکی از مسئولان در استانداری خوزستان تماس گرفتم. گفتند ایشان در منزل هستند. درخواستهایی داشتم. به منزلشان زنگ زدم ، با ناراحتی پاسخ داد، الان وقت تماس گرفتن است؟ از برخوردش ناراحت شدم. با برافروختگی گفتم: راست میگویید به ظاهر از نیمه شب گذشته است و الان مردم باید خواب باشند اما چه کار کنیم؟ جنگ است و ما هم برای اداره کردن بخشی از این جنگ مسئولیت داریم و امور مربوط به جنگ هم شب و روز نمیشناسد. دشمن منتظر نمی ماند تا مسئولان از خواب بیدار شوند و بعد اقدام کند در آخر صحبت، قدری آرام شد و با ملایمت صحبت کرد. قرار شد درخواست ما را صبح روز بعد پیگیری کند.
برای نارسایی ها حتی با برادران خودمان در سپاه ششم هم جرو بحث داشتیم به آنها فشار می آوردیم و آنها در خیلی از موارد دستشان به جایی نمی رسید و همین امر گاهی باعث مشاجره بین ما و آنها می شد که عمدتاً یک طرف مشاجره خودم بودم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
#قرارگاه_نصرت
#شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۰
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
- دارم دیوانه میشوم ... داش اسدالله و این همه سکوت. الان است که لیچار بارم کنند ... تا حالا اجازه نداده بودم کسی بیشتر از دهانش حرف بارم کند.
- حالا دیگر فرق میکند ... تو زندانی هستی و آنها زندان بان .... آن هم چه زندان بانی ... ساواکی ... یک عالمه دوره دیده ... مطمئن باش جودو هم کار کردهاند.... میگویی نه، امتحان کن ....
- زکی! عجب قاضی ای ... عوض آن که جدامان کند. دعوامان می اندازد. سکوت خواب آلودی تو فضای بسته فولکس پرشده بود. سرم به دوران افتاده بود. پلک هایم را به زور رو هم فشردم. شکلهای عجیب و غریب جلو نگاهم صف کشیدند. یکهو ماشین سر جایش میخکوب شده باشد با سر کوبیده شدم به گرده راننده. هوار راننده بلند شد. یکی از مامورها سرش فریاد کشید:
- خفه شو... با این ترمز گرفتن ات .....
بعد چنگ انداخت به لباسم و کشید به طرف خودش. فهمیدم که آخر راه است و رسیده ایم. پیاده شدم. سرگیجه امانم را بریده بود. رو پا بند نبودم، ولی نگذاشتم مامورها چیزی بفهمند. نمیخواستم فکر کنند ترسیده ام. شنیده بودم بیشتر اذیت میکنند. سیخ شدم روپاهایم. چشمهایم از تب میسوخت. باور کردنی نبود، زندان پر از زندانی بود. سلول ها و بندها پر بودند. جا برای ما که جزو آخرین نفرها بودیم نبود. تو حیاط چادر زده بودند. عین الله آشتیانی را دیدم که هلاش میدادند توی یکی از چادرها. مرد بیچاره عینهو خودم بهت زده بود. مثل گونی شنی هلام دادند تو اولین چادر خالی. از همه جا صدا شنیده میشد. نعره و خنده و گریه قاتی هم شده بود. انگار داشتند سرود جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را تمرین میکردند. شوخی نیست ... جشنهای ۲۵۰۰ ساله نشانه قدرت شاه ایران است.
... نباید فضای جشن که پر از اجنبی است مسموم شود.
- زکی! ... این همه خرج کردهاند که جلو خارجیها پز بدهند.
- راست میگویند حلبی آبادها را سروسامان دهند.
- اگر قرار بود حلبی آبادها سروسامان پیدا کنند الان من و تو اینجا نبودیم.
- چه میدانم حتما تو راست میگویی. زانوهایم را تو بغل فشردم و زل زدم به درز در چادر نگهبانها. جلو چادرها نگهبانی میدادند. صدای قدمهایشان مثل سوهان آهن مغز آدم را می سایید.
- با تو هستم ... به چی فکر میکنی؟ ... پاشو دنبالم بیا. نگاه کردم به صورت نگهبان. پر از چین و چروک بود. هیچ با جوانیاش جور در نمی آمد. بی حرف به دنبالش راه افتادم. نورافکنها حیاط پر از چادر را مثل روز روشن کرده بود. صداها خفه به گوش میرسید. بیشتر به ناله نیمه شب میماندند. همراه نگهبان داخل اتاقی شدم. دور تا دور اتاق را کمدآهنی چیده بودند.
- بگیر ... لباسهایت را در آور و اینها را بپوش.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
19.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سردار شهید علی هاشمی
🔸 با صدای محمد اصفهانی
بهیادت داغ بر دل می نشانم..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #محمد_اصفهانی
#نماهنگ #شهید_هاشمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 1⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 در این دوران من نیز در زندان دانشکده در قرارگاه اشرف بودم. طی چندین گزارش و یک بار در حضور یکی از مسئولان پرسنلی خواستم که یا مرا اعزام یا تکلیفم را مشخص کنند. بالاخره روزی مسئول پیگیری و اعزام نفرات زندان از طرف مسئولان بالاتر به من جواب داد که “تو یکی تا سرنگونی رژیم ایران مهمان ما خواهی بود و در همین جا می مانی.” بعد از آن مرا به زندان بنگالستان منتقل کردند تا بقیه مدت مهمانی ام! را در آنجا به سر برم.
تصمیم دیگری گرفتم و برای رهایی از این اسارت در گزارشی کتبی درخواست کردم مجددا به سازمان بازگردم تا در فرصت مناسب از چنگ شان فرار کنم. بعد از چند روز محسن رضایی به محل زندان آمد. موضوع را به صورت شفاهی به او گفتم و او در جوابم گفت می پذیرم، ولی به عنوان رزمنده ارتش. سپس از مجید عالمیان که آن موقع مسئول زندان بنگالستان بود فرمی خواست و آن را به من داد تا پر کنم. این فرم، فرم پذیرش و پرسنلی ارتش بود. پس از پر کردن فرم، لباسم را عوض کردم. محسن به من گفت به همراه مهدی خدایی صفت که آن موقع مسئول فرهنگی بود به قسمت فرهنگی می روی و بقیه کار را او برایت مشخص می کند.
* حدود یک سال از بازگشت صمد به سازمان گذشت و او موفق به فرار نمی شود. به همین دلیل در سال ۱۳۷۱ تصمیم می گیرد که بار دیگر درخواست جدایی از سازمان را مطرح نماید. آنچه در این مدت در سازمان اتفاق افتاد و همچنین شرایطی که خود صمد داشت در کتابش به تفصیل نوشته شده که بسیار جالب است اما چون با موضوع مطلب مرتبط نیست از آن قسمت صرف نظر کردم. صمد درباره درخواست مجدد جدایی می نویسد:*
من که از زمستان سال ۶۹ دست رد به سینه انقلاب ایدئولوژیکی و بن بست های استراتژیکی و خطی زده بودم و با بررسی عملکردهای گذشته و فعلی سازمان، آن را همچنان در بلاتکلیفی استراتژیکی و خطی و چون کشتی ای طوفان زده در حال غرق شدن در امواج حاصل از انقلاب طلاق مسعود و مریم و عملکردها و استراتژی های بعد از آن می دیدم، دیگر به لحاظ ذهنی هیچ گونه سنخیت ایدئولوژیکی و استراتژیکی و خطی با سازمان نداشتم و به همین دلیل نمی توانستم در مناسبات کار کنم. به زبان ساده دست و دلم به کار نمی رفت.
به همین دلیل طی گزارشی از مسئول محور یک، شهره عین الیقین درخواست کردم مجدد از سازمان خارج شوم و نوشتم که هر تصمیمی که سازمان بگیرد من تسلیم هستم. حتی اگر می خواهید تا سرنگونی «مهمان» شما می مانم، ولی دیگر توان کار در تشکیلات سازمان را ندارم. بالاخره بعد از چند روز شهره مرا به ستاد فراخواند و طی نشستی نیم ساعته به من گفت که “چرا دوباره تصمیم به رفتن گرفتی؟ اگر بخواهی دوباره تو را بر سر مسئولیت اولت در ستاد اطلاعات بر می گردانیم یا بر سر هر کار و مسئولیتی که بخواهی می گذاریم، ولی بمان. خیلی ها رویت حساب باز کرده بودند؛ تاثیر بدی دارد.” اما این بار دیگر تصمیمم را گرفته بودم. پس جواب رد دادم و عذر خواستم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂