eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تعمیر وسایل احمد چلداوی 🔸باتوجه به سابقه برق کاری در اردوگاه بعضی وقت‌ها بعثی‌ها وسایل برقی‌شان را برای تعمیر پیش من می‌آوردند و من هم معمولاً می‌گفتم: بگید شعبان بیاد کمک، بدین ترتیب به بهانه کار، مدتی را با شعبان گپ می‌زدم. 🔸یک بار محمد، گروهبان چاق بعثی، که به جای عریف طارس، مسئول بندهای ۳ و ۴ شده بود یک کیسه حاوی قطعات بازشده یک اتوی برقی را به من داد و گفت این اتو خرابه، تعمیرش کن. من اجزای باز شده را دوباره سوار کردم و اتو بدون هیچ اشکالی شروع بکار کرد. البته خبر تعمیر اتو را به او ندادم بلکه چند روزی معطلش کردم تا بیشتر بیرون بیایم. وقتی که اتو را به نگهبان محمد دادم داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. باورش نمی‌شد که اتو درست شده باشد. خیلی تشکر کرد و به یکی از نگهبان‌ها گفت: این اسیر ۱۵ دیناری برام سود آورده». 🔸 یکی دو بار دیگر هم جهت تعمیر آبگرمکن‌ها مرا بیرون آوردند که باز در هر مورد به روشی المان آبگرمکن‌ها را تعمیر می‌کردم. حتی در یکی دو مورد ترموستات اتوماتیک‌شان را هم باز و تعمیر کردم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۰۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ موافق را دیدم که زیر پل‌ها را نگاه می‌کرد و می‌دوید. به ما رسید ایستاد. نگاهش چنان افسرده بود که قلبم را سوزاند. - دعا کنید ... دعا کنید با رفتن‌اش زمزمه ها بلند شد. انگار تازه بوی خطر را شنیده بودیم. کسی فریاد کشید: - شیمیایی ... شیمیایی ناباورانه دویدیم بیرون. چنگ انداختم به کوله ام و ماسکام را بیرون کشیدم. حواسم به محمود بود. به «نُه» نرسیده بودم که ماسک زده بود. رو ارتفاع ایستادم. گاز خاکستری رنگ به سنگینی رو زمین می‌نشست. صدای سرفه بچه ها بلند شد. آنها که گاز را بلیعده بودند دست و پا می‌زدند. دستمال‌ها را خیس می‌کردیم و به سر و صورتمان می‌کشیدیم. بادی می‌توانست گازها را با خود ببرد. در انتظار ایستادیم. پس کی راه می‌افتیم؟ .... چرا کمک نمی‌رسد؟ این سوالی بود که همه از هم می‌پرسیدند. جوابی برایش وجود نداشت. از گرما و ماسک رو صورتمان به تنگ آمده بودیم. حالت تهوع داشتیم. به سرم زد ماسک را بردارم و هوا را به نفس بکشم. چشمم افتاد به جوانی که سرفه امانش را بریده بود. صورتش به کبودی می‌زد. بعدها در اسارت دیدمش. حال و روز خوبی نداشت. (شهید) امیر عسگری بود. بالای سرش رفتم و برگشتم. امدادگرها دوره اش کرده بودند. چند نفر با ظرف‌های پر از آب از رودخانه سر رسیدند. آب می توانست گاز مانده را خنثی کند. با بارش گلوله بر سرمان هجوم بردیم به زیر پل‌ها. هوای مانده بوی سیر می‌داد. دلم آشوب شد. می ترسیدم ته مانده معده ام را بالا بیاورد. دست محمود را محکم فشردم. حال او بدتر از من بود. با آن حال تو چشم‌هایش هیچ چیز غیر عادی دیده نمی‌شد. تو دلم بهش آفرین گفتم. پانزده سال که سنی نبود. از خودم خجالت کشیدم چند برابر او سن داشتم. - حاجی وجود شما به بچه ها روحیه می.دهد... باور کنید راست می‌گویم .... می‌خواهید از تک تک‌شان بپرسیم؟ راست می‌گفت. آن را خودم هم درک کرده بودم. همان باعث ماندنم شده بود. دلم نمی‌خواست از کنارشان جنب بخورم حتی برای لحظه ای. - اینها عقل‌شان را از دست داده اند. این همه بمب میکوبند رو زمین که چه؟ ... ما را که نمی‌توانند بزنند. - این طوری می‌خواهند بکشندمان بیرون.. کور خوانده‌اند. - دوباره شیمیایی بزنند چه؟ - مگر شیمیایی بزنند...یعنی دوباره می‌زنند؟ ... هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که فریاد شیمیایی ... شیمیایی بلند شد. دویدیم بیرون. گاز خاکستری رنگ مثل مه غلیظی در حرکت بود. شیشه ماسک تیره شده بود. رو ارتفاع ایستادم. حال آدمی را داشتم که رو ابرها ایستاده باشد. ابری که خشک بود و جان می گرفت. حیرت زده نگاهش می‌کردم. شکل قاتل‌ها را داشت. از خون نمی‌ترسید. خون جلو چشمش را گرفته بود. هنوز گاز رو زمین نشست نکرده بود که رگبار گلوله محاصره مان کرد. دویدم به آن طرف جاده آسفالته همه بچه ها آنجا بودند. فرمان حرکت داده شده بود. زیر باران گلوله به ستون یک شدیم. هدف رسیدن به خرمشهر بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز " پشتیبان " برای دلاور مردان هشت سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 گرگ‌صفتان ساواک/۷ مرضیه دباغ (حدیدچی) ┄❅✾❅┄ 🔹 و استعینوا بالصبر و الصلوه  ساعت چهار صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف در سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که دو مأمور او را با بدنی مجروح و خونین، کشان کشان بر روی زمین می آوردند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین رها شده رضوانه جگر پاره من است. هر آن چه در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم. ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم، مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها! و .... در همین حیث و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: و استعینوا بالصبر و الصلوه و انها لکبیره الاعلی الخاشعین، آب سردی بر این تنوره گر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرا می خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است... نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂