eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطرات طنز و شنیدی برادر آزاده حاج غلامرضا شیرالی از روزهای جبهه و اسارت در برنامه خندوانه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
1_56208235.mp3
زمان: حجم: 941.3K
🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران از سری نوحه های فتح المبین آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت‌آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.»  شهید شیرودی صبح‌تان به نور خدا روشن👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ جنگ و جنگزدگی مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بسم‌الله الرحمن الرحیم. فریده فرخی نژاد هستم متولد سال ۱۳۳۹ در شهرستان آبادان؛ بزرگ‌شده آنجا هستم و تا روزهای آغازین جنگ در آنجا حضور داشتم. ۳۱ شهریور ۵۹ رژیم بعث عراق به ایران حمله کرد. قبل از اینکه نیروهای بعثی به مرزهای کشورمان حمله کنند. 🔸 حدس می‌زدید جنگ بشود؟  خیر اصلا. انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم از دوران رژیم پهلوی عبور کرده بودند و داشتند برای آینده‌شان برنامه ریزی می‌کردند. جمهوری اسلامی تازه مستقر شده بود و داشت برای این نهال نوپای انقلاب برنامه می‌ریخت و همه چیز در امن و امان بود که یکدفعه این جنگ تحمیلی شروع شد. روزی که شنیدم جنگ شروع شده، در آبادان بودیم. ابتدا به خرمشهر حمله شد. وقتی خبر حمله به خرمشهر را شنیدیم. ما در حالت جوانی تصوری از جنگ نداشتیم. فکر می‌کردیم اتفاقی گذراست و تمام می‌شود. نیروهای خودی حملات را دفع می‌کنند و زود این غائله ختم می‌شود. ما تا روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند نمی‌دانستیم جنگ چیست! بعد از حمله به آبادان تازه معنی جنگ را فهمیدیم و درک کردیم که چه اتفاقی افتاده است. در آن حادثه ۲۵ نفر از فرهنگیان که در ساختمان آموزش و پرورش جلسه داشتند از جمله رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی به شهادت رسیدند. آن روز بسیار وحشتناک بود. تصاویر تلخ آن روز را هیچگاه از یاد نمی‌برم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 🔻یادش بخیر شور و شوق جبهه‌ها گلبرگ سرخ لاله‌ها....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دوازدهم یه روز مدیر اومد سرکلاس و یه متن نوشته شده را دست بچه ها داد و بچه ها میخوندن. ظاهرا قراره یکی از مسئولین آموزش و پروش بیاد مدرسه و آقای مدیر میخواد بعنوان خیرمقدم مراسمی برگزار کنه و دنبال یه دانش آموز برای خوندن اون متن بصورت دکلمه می‌گشت. برگه را دست من داد، چون توی مدرسه ی قبلی چندبار سرود خوانده بودم و دو سه مرتبه هم جلو دوربین تلویزیون و پشت میکروفن رادیو قرار گرفته بودم، لرزش و استرس توی صدام نبود. باصدای نکره و نخراشیده ای که داشتم بخوبی از پس قرائت دکلمه براومدم. مدیر تعجب کرد، یه نگاهی به قدوبالای نیم وجبی من انداخت و با تعجب پرسید: این صدای خودت بود؟ برای تائید و تصویب دکلمه خوانی، زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر. دخترش و چندتا از معلمها نشسته بودن و من هم با صدای بلند و قراء متن کاغذ را خوندم. صدا مورد تصویب قرار گرفت، فقط مشکل قدِ کوتاه و ریزه میزه ام بود. پیشنهاد دادن موقع دکلمه کرسی زیر پام بگذارند، در حال نظرسنجی از همدیگه بودن که بهشون گفتم، اینکه یه بچه ی کوچولو بتونه این متن را خوب و رسا بخونه، برای افتخار مدرسه بهتره تا اینکه کرسی زیر پام بگذارید!!! دختر مدیر بشدت تائید کرد و این جمله تاثیر خیلی مثبتی روی معلمها گذاشت. طبق معمول که هیچوقت شانس نداشتم، اون مسئول به مدرسه ی ما نیومد و نتونستم با صدای نکره ام هنرنمایی کنم. معلم کلاس پنجم مون آقای فدایی بود یه روز مدیر اومد سرکلاس و گفت بچه ها باید از الان صرفه جویی یاد بگیرن شاید فردا کاغذ سفید و مداد گیرشون نیاد، از حالا یاد بگیرن با ذغال روی کاغذ کاهی هم میشه مشق نوشت. از فردا مشقهاتون را روی پاکت هایی که توی بازار برای اجناس استفاده میکنن بنویسید، بچه ها میگفتن پاکتها را میبره میفروشه. آقای فدایی هم از این کار ناراضی بود. آقای مدیر با همه بدیهایی که داشت یه درس بزرگی به من یاد داد و همین درس در موارد متعددی راهگشای زندگیم شد و تا ابد مدیون ایشون هستم. قضیه این بود، یه روز معلممون نیومد و آقای مدیر بجای ایشون وارد کلاس شد، بجای درس دادن یه حکایتی تعریف کرد؛ در دوران گذشته یه خلیفه ایی بود که یکی از دانشمندان زمانش را مسئول درس و مدرسه ی بچه های اشراف و بزرگان کرده بود. لابلای این بچه ها، بچه ی آشپز کاخ هم میومد و درس میخوند. به خلیفه خبر دادن که آموزگار به پسر خلیفه توجهی نداره و بچه ی آشپز را بیشتر تحویل میگیره. از آموزگار سئوال میکنه، آموزگار بجای پاسخگویی خلیفه را دعوت به تماشای دانش آموزان و آزمایشی که آموزگار ترتیب میده میکنه. آزمایش به این ترتیب بود که قبل از ورود محصلین، در محل نشستن پسر خلیفه یه خشت میگذاره و زیر پای پسر آشپز یه ورق کاغذ. پسر خلیفه با وجود اینکه روی خشت نشسته بوده هیچ واکنشی نشون نمیده ولی پسر آشپز، تغییر اوضاع را متوجه میشه. نتیجه گیری حکایت این بود که به تفاوتها دقت کنیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نمایی از عکس‌های آلفرد یعقوب زاده، عکاس جنگ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 صدام در خاطرات شاه اردن دکتر "الجنابي" محقق عراقی ايرانيان مرگ را همچون آهن‌های ذوب شده در دستان خود نرم می‌کنند ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 شاه حسين اردنی، همواره در تلاش بود، پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران، خود را در کنار رژيم بعثی صدام قرار دهد. او که پيش از انقلاب اسلامی از شاه ايران کمک‌های نقدی و غير نقدی دريافت می‌کرد، در آن شرایط برای اداره امور کشور خود، دست نياز به سوی صدام دراز کرد. حسين اردنی که در ادبيات مردم منطقه خاورميانه به حسين دوره‌گرد شهره بود، در جنگ تحميلی همواره تلاش می‌کرد خود را در صحنه‌های گوناگون از جنگ تحميلی در کنار صدام  قرار دهد و به اين وسيله، اتحاد خود و اعراب را با صدام به نمايش گذارد. تصوير معروف کشيدن توپ توسط وی و صدام عليه مواضع رزمندگان و شهرهای بی‌دفاع ايران، يادآور يکی از اين خوش‌خدمتی‌ها در برابر صدام و دلار‌های نفتی عراق بود. شاه حسين دستخط‌های محرمانه‌ای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سال‌های جنگ تحميلی است. او برخی از اين دستخط‌ها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشت‌های روزانه خود که منشی‌هايش برايش تهيه می‌کردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ افسری از داخل ساختمان فریاد کشید. نگهبانها دویدند طرف جعبه ها. یکی از نگهبانها ایست خبر دار داد. رو پاهامان سیخ شدیم. نگهبان ها نفری یک دانه نارنگی کف دستمان گذاشتند. رنگ نارنگی ای که نصیب من شد زرد و سبز بود. دست کشیدم رو پوست لطیف اش. ناخن انگشت اشاره ام را انداختم رو پوست نارنگی. بوی نارنگی پخش شد تو صورتم. نفس عمیقی کشیدم. بعد دو دل نگاهش کردم. هنوز نخورده به فکر تمام شدنش بودم. حیف‌ام می‌آمد بخورم‌اش. تا جلو دهانم بردم و برگرداندم. نگاه کردم به بچه ها. عینهو خودم نارنگی را سبک و سنگین می‌کردند. انگار منتظر بودند نفر آخر باشند. برای لحظه ای احساس کردم خواب می‌بینم. نارنگی را آهسته فشار دادم. زل زدم به رنگ‌هایش. انگار تو عمرم چیزی به آن زیبایی ندیده بودم. یکهو با دندان افتادم به جانش. پوست و گوشت را یک‌جا جویدم؛ عینهو سيب .... □□□ همه مان را تپاندند تو هفت تا اتوبوس. دست بسته؛ با چشم‌های باز. بعد با یک دسته نگهبان مسلح و راننده‌های سبیل از بنا گوش در رفته راهی‌مان کردند به جایی که فقط خودشان می‌دانستند. دلم پر از آشوب بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. با خودم گفتم - دوباره خودت را بسیار به خدا ... فقط به خدا .... خیلی زود فهمیدیم که اتوبوس‌ها راهی اردوگاه هستند. کدام اردوگاه خدا عالم بود. ساعت‌ها پشت سر هم می‌گذشت. کند و آزاردهنده. خشکی صندلی‌ها پاهایم را بی‌حس کرده بود. طناب‌ها مچ دست‌هایم را می‌سابیدند. مغزم پر شده بود از سوزش و فکر. سعی کردم چرتی بزنم. وقت خوبی بود برای خواب. این طوری چند ساعتی از دنیای اسارت بیرون می‌رفتم. اما نتوانستم. انگار روحم را هم اسیر کرده بودند. پیش خودم فکر کردم: - آیا توانسته ام با این مقاومت امتحانی هر چند کوچک را به خوبی به پایان برسانم؟ یکی از نگهبانها خم شد رو سرم. بدون آن که نگاهش کنم زل زدم به دست‌هایم. طناب زخمشان کرده بود. سعی کردم برای هزارمین بار اردوگاه را تو ذهنم به تصویر بکشم. بازداشتگاه استخبارات و زندان الرشید جلو نگاهم ظاهر شد. چشم هایم را محکم بستم تا تصاویر را محو کنم. دیدن تصویر آنها هم پشتم را می لرزاند - نه... مطمئن هستم تو اردوگاه راحت تر هستیم. از کجا معلوم؟ شاید صلیب سرخ هم سراغمان آمد... گرسنگی معده ام را سوراخ کرده بود. ظهر را پشت سر گذاشته بودیم. طولانی شدن راه عصبانی ام کرده بود. احساس خستگی می کردم. اما خوابم نمی‌برد. پاهایم به دو کنده بیجان می‌ماند. کوبیدمشان به پشتی صندلی جلویی. دو نگهبان عقب دویدند طرفم. به پاهایم نگاه کردم. چند فحش عربی به نافم بستند و رفتند. سر جایشان ایستادند. جاده تمامی نداشت. راننده پا گذاشته بود رو پدال گاز. چهره اش عصبی بود. ولی دهانش از لمباندن نمی افتاد. سر تا پا چشم شده بودم و نگاهش می‌کردم. تو خودش بود. با یک سبقت اشتباه مرگ رو شاخمان بود. خورشید غروب کرده بود که رسیدیم به اردوگاه تکریت در استان صلاح الدین. همان جایی که صدام به دنیا آمده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂