🏴 یادش بخیر
اروند خروشان
همان رود وحشی نا آرام
و شهدایی که آب را قسم دادند، به بیبی دوعالم که آرام گیرد
تا بچهها بگذرند.
یا فاطمه جان!
دنیای امروزمان هم پُراست از امواج خانه خراب کن
پُر است از جذر و مدهایی که آدم را
بالا و پایین می کند ...
دنیای ما از اروند،
خروشان تر است و وحشی تر ...
دست ما را بگیر و از بین این امواج
رهایی بخش....
به همان روضههای شهدا که از کناره اروند برایت خواندند و گذشتند.
امروز هم بچههایت
تنهاتر از همیشهاند بیبی جان!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 واسم نگاهت نفسه
نفس بدون تو بسه
🔸 با نوای
حاج محمود کریمی
شب جمعه و....
حرم آقا و....
دلهای بی قرار....
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سوی دیار عاشقان
رو به خدا میروند..!
🔸 اوایل دهه ۶۰ - تبریز
اعزام نیرو به جبهههای حق علیه باطل
عکاس: حسین جباری پور هریس
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر۳۱_عاشورا
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بیا از ما عکس بگیر!!!
یکی از روزهایی که در مقر لشکر۴۱ ثارالله در نزدیکی اهواز مستقر بودیم، من و «محمدجواد زادخوش» و یکی از دوستان که دوربین عکاسی داشت، برای عکس گرفتن از سنگر بیرون زدیم که با "سردار سلیمانی" فرمانده لشکر، مواجه شدیم. به محض دیدن حاجقاسم تصمیم گرفتیم با ایشان هم یک عکس یادگاری بگیریم. حاجقاسم چون محمدجواد را به واسطهٔ آشنائی با برادر بزرگترش میشناخت و از شوخطبعی او خبر داشت، همانطور که از روبرو سمت ما میآمد، از همان دور به جواد گفت: «من با شما عکس نمیگیرم.» جواد هم بیمعطلی و باخونسردی گفت: «ما که نمیخواهیم با شما عکس بگیریم. میخواهیم دوربینمان را به شما بدهیم تا از ما عکس بگیرید!» حاج قاسم که جاخورده بود، لبش به خنده باز شد و آمد کنارمان ایستاد و عکس یادگاری گرفتیم که این همان عکس است.
🔸 از راست : مصطفی عربنژاد ؛ سردار حاجقاسم سلیمانی و محمدجواد زادخوش
راوی و عکاس: حسن منصوری
▪️ بسیجی شوخطبعِ خانوکی محمدجواد زادخوش که به سال ۱۳۴۲ در «خانوک» در کرمان به دنیا آمده بود، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳، در «عملیات بدر» خرقهی شهادت پوشید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #طنز_جبهه
#سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 محل تغسیل و شروع تشییع
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔸 اهواز - بیمارستان نفت
حکایت چیست نمیدانم!
همیشه میگفت:
"اهواز شهر دوم من است".
اهوازی که در هشت سال دفاع مقدس محل امد و شد او بود و نیروهای شهیدش را از همین شهر بدرقه مینمود.
و آخر مسیر غسل و تشییعش از همین شهر شروع شد و به شهر اولش رسید.
هنیئا لک یا ابو حسین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #سردار_دلها
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 راننده عوضی ماشین حمل زندانی!
باقر تقدس نژاد
┄═❁๑❁═┄
زمانیکه میخواستند ما را از زندان حسن غول به زندان الرشید بغداد منتقل کنند، یه وانت مانندی آوردند که پشتش اتاقکی فلزی داشت با دو تا درب، البته از سه جهت هم نیمکت داشت. جمع ما بیست و یک نفر بود که همه را سوار همین اتاقک کردند. یه تعدادی که مجروح بودند، روی نیمکتها نشستند و بقیه سرپا و به زور داخل این اتاقک جا شدند و دربها از پشت بسته شد. تنها هواکشهای این اتاقک، دو تا ورودی هوا بود که یکی جلو به ابعاد ده در پانزده سانتی متر که با میلههای مورب در دو ردیف پوشیده شده بود تا به بیرون دید نداشته باشد و در عین حال مختصر هوایی هم داخل شود. عین همین بر روی درب عقب هم وجود داشت. این دو دریچه هوای مورد نیاز رو به زحمت تامین میکرد چه برسه به تهویه هوا. با وجود اینکه اول غروب بود اما کمتر از دو سه دقیقه، گرمای داخل اتاقک باعث تنگی نفس و راه افتادن آب و عرق از سر و کول بچهها شد. اوضاع برای زخمیها بدتر بود چون نفوذ عرق به زخمها و شوری آن به درد و عذابی که میکشیدند اضافه کرد. حدود دو ساعت راننده این وانت دور خودش چرخید و چپ و راست کرد و با شدت ترمز میکرد و یا از روی موانع رد میشد تا به نوعی بچههارو شکنجه کنه. اونقدر اینکار رو کرد که بدلیل روی هم افتادنهای بیاختیار بچهها و ضربههایی که وارد میشد، عدهای زخم برداشتند و زخم برخی از مجروحین هم دوباره سر باز کرد و دچار خونریزی شد. حدود دو ساعت این وضع ادامه داشت و بعد هم جلوی الرشید پیادهمان کردند. زمان پیاده شدن، مختصر لباسی که تنمان بود کاملا خیس بود و آب ازش میچکید. کف وانت هم حدود چند سانتی آب جمع شده بود که از عرق تن بچهها بود. به صف شدیم، نگهبان گرد و قلمبهای منتظر ایستاده و یه کابل بلند و کلفت دستش بود. تک تک صدا میزد و فقط یه ضربه میزد آن هم به قسمت کمر ضربه آنقدر شدید بود که کابل به دور کمر میپیچید و روی شکم جمع میشد. نگهبان،کابل رو میکشید و با دست صاف میکرد و نفر بعدی رو صدا میزد. آثار اون ضربه و خطی که روی بدن باقی گذاشته بود حتی تا مدتی بعد از اسارت هم باقی و مشخص بود.
آزاده تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#خاطرات_کوتاه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 همیشه اروند
اروندم اما با زبان بیزبانی
میخواستم حرفی بگویم تا بدانی
مثل نسیم صبح بر روحت وزیدم
طوفانیام در لحظههای شعرخوانی
یک شعر من رزمندهای غواص بوده
شعری که با ابیات آن همداستانی
بیت چهارم میخروشم که کجا رفت؟
این اول قصه است میخواهی بدانی؟
میگفت بی عشق وطن این زندگی چیست؟
میگفت با خود: مرگ بر این زندگانی
از شعرهایم آخرین غواص هم رفت
پیوست آن دریا به رودی آسمانی
در دل هزاران قصه دارم از شهیدان
میخواستم اروند باشی...؟ میتوانی
نرگس طالبی نیا
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شعر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂