eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه گفتند سنّت کمه یه کم فکر کردم یه راهی به ذهنم رسید...   ... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم « ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند هیچ کس هم نفهمید از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم..😂 ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ در یکی از محورها، قرار بود نیروها برای عملیات اعزام شوند، به اصطلاح پای کار و موضع انتظار. قبل از حرکت، فرمانده‌ی محور سرش را از لای چادر کامیون داخل کرد و گفت: «یادتان نرود شما پتو هستید، و اهدایی مردم که ما به جبهه می‌بریم، سر و صدایی از خودتان در نیاورید. بعد به وقتش من می‌آیم و اطلاع می‌دهم که چه بکنید.» ظاهراً پیرمردی که گوش‌هایش سنگین بود، دقیق متوجه موضوع نشد، کامیون به دژبانی رسید، مسئول مربوطه با دژبانی گفت‌وگویی کرد، هنوز چند قدم دور نشده بودیم که پیرمرد با حال و هوای خودش گفت: «محمدی‌هایش صلوات بفرستند، بقیه هم یا صلوات می‌فرستادند، یا با صدای بلند می‌خندیدند، و کار حسابی خراب شده بود.»  ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
به یاد سرداران شهید حسن طهرانی مقدم شهید حاجی زاده شهید سلامی شهید رشید شهید باقری و دانشمندان هسته‌ای و موشکی صلوات
رسانه روسی و عبری/ 🔹انفجار یکی از کلاهک های کوچک داخل یک کلاهک خوشه‌ای در بئرشبع ✍این یعنی یک‌موشک شلیک میشود چند ده انفجار در نقاط مختلف رخ میدهد. این وعده ای بود که سردار حاجی زاده داده بود و امروز دیدیم! کاش بود و میدید... شادی روح و علو درجاتش صلوات میفرستیم @defae_moghadas 🍂
🍂 داوطلب برای قربانی محمد حسین اولین شهید روستای کلاته میمری بود. بعد از تشییع در سبزوار پیکرش را سوار ماشین کردیم تا برای تدفین به زادگاهش ببریم. نزدیک روستا مردم به استقبال شهید آمدند. یک گله گوسفند هم در حال عبور از جاده بود. ایستادیم تا گله رد شود. یکی از گوسفند ها از گله جدا شد و خودش را به ماشین رساند. چوپان هرچه تلاش می کرد گوسفند دوباره به سمت ماشین برمی‌گشت. به یکباره انگار که حالتی بر چوپان ها شود، گوسفند را همانجا خواباند و جلوی پیکر شهید قربانی کرد. مردم همه متوجه موضوع شدند و با صلوات های مکرر جنازه شهید را به داخل روستا و محل تدفین همراهی کردند. پدر شهید محمد حسین رضایی شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۲ مهران ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 حاج‌رمضان می‌گفت: انتقام من رو از اسرائیل نگیرید... 🔸 |به عکس، با دقت نگاه کنید. این تصویر سجاده‌ی نماز حاج‌رمضان؛ یکی از فرماندهان ارشد سپاه قدسِ... از ساییدگی محل ایستادن و سجده‌گاه، معلوم میشه که این شهید رشادت و شجاعتش در میدان جنگ رو از کجا تامین می‌کرد. همسر بزرگوارش میگه: بخاطر سجده های طولانیش، رمقی به پاهاش نمونده بود... اما همون سجده‌ها باعث شد که سی سال کابوس اسرائیل بشه... 🔸 |حاج‌رمضان جوری به اسراییل ضربه زده بود که یه روز به سردار شهید سلامی میگه: اگه یه روزی اسرائیل من رو ترور کرد، لازم نیست ازش انتقام بگیرید؛ من خودم انتقامِ خودم رو گرفتم... 🔸 |همسر شهید توی مراسم وداع با پیکر شوهر مجاهدش گفت: هر کسی حاجتی داره، از حاج‌رمضان بخواد... اونقدر هم از این حرفش مطمئن بود که در ادامه گفت: من ضمانت می‌کنم... یعنی اینقدر به مقام این مرد مطمئنه که می‌دونه واسطه قرار دادنش، ردخور نداره... 🔸 شادی روح سرلشکر شهید محمدسعید ایزدی (حاج‌رمضان) از شهدای ترور شده در جنگ با اسرائیل؛ صلوات @defae_moghadas 🍂
🍂 تصویر دیده نشده از برادر شهید و مادر شهید بر بالین شهید سلامتی مادر زینبی صلوات ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ ‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 به ایستگاه صلواتی خوش آمدید! پیروزی رزمندگان اسلام "صلوات" ✍️ عکاس نوشت: در عملیات والفجر هشت بعد از اینکه بچه‌ها دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن زدند؛ شهر فاو را تصرف کردند؛ که موقعیتی بسیار مهم داشت و صدام تا مدت‌ها امکان دسترسی به آب های آزاد را نداشت. این‌ هم یک عکس از ایستگاه‌ صلواتی در فاو که جای شما خـالی؛ بساط چایی و هنـدوانه به‌ راه بود و من هـم به قصد روحیه‌ بخشی؛ یک کاریکاتور سریع از چهره‌ صدام ملعون کشیدم و از دریچه‌ دوربینم ثبت‌ کردم. "سیدمسعود شجاعی طباطبایی" ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 🔻  باغ ملکوت قسمت ۴۴ خاطرات آزاده               مهدی لندرودی ༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐ ▪︎ عصر همان روز دیدم قیس ساک به دست در پی من می‌گردد. تا مرا دید، گفت: «دارم می روم مرخصی این هفته را زندگی کن. وقتی از مرخصی برگشتم قسم به روح مادرم، قسم به شرفم نابودت می‌کنم. رو به دیگر مأموران عراقی کرد و گفت: «اجازه اش را گرفته ام... بشرفكم بشرفكم». با خود گفتم وقتی رو به آنها قسم می خورد، حتماً جدی جدی اجازه کشتن مرا گرفته است. قیس دور شد. احساس دلهره کردم. «خدایا تیر خلاص زدند نمردم، تا سرحد مرگ کتک زدند نمردم، حالا این بدجنس مرا زیر شکنجه خواهد کشت. او رفت و مرا در انتظار مرگ باقی گذاشت. روزهای بعد به عراقی‌ها و به عرب ها می‌گفتم که روز بازگشت او را سؤال کنند و به او بگویند برای فلانی سنگ قبر درست کرده ایم و معلوم شد در مجموع هشت روز به مرخصی رفته است. لحظه ها مثل دانه های برف ذوب می‌شدند و من ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک می‌شدم انگار صدای تیک تاک ساعت دیوار بزرگی را در قلب من کار گذاشته اند. سعی می‌کردم به چیز دیگری فکر کنم، به یاران و دوستان شهیدم فکر می‌کردم، به سعید اعتدادی بزرگوار، به یاران به خون خفته ای که در حین اسارتم تیر خلاص خوردند، به خانه فکر می‌کردم، می‌کوشیدم قیافه تک تک اعضای خانواده را در ذهنم مجسم کنم و اینکه آنها به چه چیز فکر می‌کنند و اگر جنازه مرا ببینند چه عکس العملی نشان خواهند داد. به این مسائل می اندیشیدم. اما مرگ پرنده ای بود با بالهای بزرگ که در همه جا و در هر حال بر سرم سایه افکنده بود. به بازگشت قاتلم یک روز بیشتر باقی نمانده بود. ناگهان مأموران عراقی ریختند بر سر ما و سر و صدا کردند که زود باشید و سایلتان را جمع کنید. تا بفهمیم قضیه از چه قرار است ده دقیقه پیاده رفتیم و به اردوگاه دیگری رسیدیم. آنجا اردوگاه اسرای کربلای ۴ و ۵ بود. آنها را به بندی ، و ما را به بند دیگر ریختند و چه تراکم عجیبی - چه شده؟ - چه اتفاقی افتاده؟ معلوم شد در جزیره مجنون و دیگر جاها اسیر گرفته اند و به اردوگاه آورده اند. با خود گفتم همه اینها به کنار؛ سر قاتل من به اسرای جدید گرم خواهد شد و من مدت بیشتری زنده خواهم ماند. سه چهار روز در آنجا بودیم و از کتک و ضرب و شتم خبری نبود. هر بند پانصد ششصد نفر نیرو داشت و تراکم در حد اعلای خود بود. در آسایشگاهها جا برای نشستن نبود. عراقی‌ها هم کنترل می کردند و توصیه بر نظم و ترتیب. ما در بند ۲ بودیم و اسرای قدیمی تر در بندهای ۱ و ۳ و ۴. وضع غذا نسبتاً خوب بود. چند روز گذشت مشکل عمده ما تراکم بود. آن شب خسته بودم و گوشه‌ای دراز کشیده بودم. تلویزیون روشن بود و فیلم نشان می‌داد. اغلب بچه ها مقابل تلویزیون نشسته بودند و تماشا می کردند. در چهره بعضی از بچه ها طرح ملایمی از لبخند دیده می‌شد و شادی بر دل آدم می‌نشست. ناگهان برنامه عادی تلویزیون قطع شد و نوشت "اطلاعیه". با خود گفتم که اطلاعیه ای است لابد درباره جنگ. ناگهان یکی از بچه ها به سویم دوید. یکی از عربها ترجمه کرد که امام ۵۹۸ را قبول کرده. با بی حالی گفتم سر به سرم نگذار که حسابی خسته ام. چه خبرتان است هر روز پنجاه تا خبرهای این جوری می آورید؟» گفت: «باور کن.» و رنجیده خاطر رفت. بعد از پنج دقیقه دوباره نوشت: «ایران قرارداد ۵۹۸ را قبول کرده است.» دوباره دوستم، یاسر آمد و گفت: «مهدی، ایران قطعنامه ۵۹۸ را قبول کرده، باز هم باورم نشد و گفتم اینها دارند تبلیغات می‌کنند تا روحیه ها را تضعیف بکنند.» اما تلویزیون دست بردار نبود و هر پنج دقیقه همان اطلاعیه را پخش می کرد. رفته رفته باورم شد اما هنوز دو دل بودم. برخاستم و خودم را کشاندم پای تلویزیون. تعدادی از بچه ها خوشحال شده بودند. من هم خوشحال شدم و با خودم گفتم مصلحت ما در دست امام است. حتماً پیروزی در قبول قطع نامه بوده. ناگهان صدای شلیک پنج تیر همه را هراسان کرد. از پنجره نگاه کردیم. دیدیم سرهنگ عراقی به نشانه شادی پنج تیر هوایی شلیک کرده است. بچه ها کف زدند. بند یک صلوات فرستاد. سرهنگ آمد و گفت: «صلوات نفرستید.» تا آن تاریخ صلوات دسته جمعی فرستاده نشده بود. عده ای گفتند: صلوات برای صدام و مسئولان ایران می‌فرستیم. سرهنگ گفت: «برای صدام بفرستید.» برخاستم و با صدای بلند داد زدم سر کرده اینها بمیرد، صلوات. توفان صلوات برخاست. - قائد الرئيس صدام حسین عمرش هر چه کوتاه تر باد، صلوات توفان صلوات سرهنگ بالبخند گفت: «بسیار خوب است.... همین طور صلوات بفرستید.» - عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد، صلوات
توفان صلوات. - طه یاسین رمضان زیر ماشین له شود، صلوات توفان صلوات. در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم. سرهنگ با خوشحالی گفت: بله ما هم مسلمان هستیم... صلوات بفرستید.» برای سلامتی امام و ارواح طیبه شهدا صلوات فرستادیم. سرهنگ اخم هایش توی هم رفت به او توضیح داده شد که ما برای تمام شهدا صلوات می‌فرستیم. سرهنگ گفت: بسیار خوب برای شهدای ما هم صلوات بفرستید.» بچه ها باز ادامه دادند. با هر صلوات روح بچه ها سبک تر می‌شد. ادامه دارد ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 🔻  تنبیه جاسوسان! نادر دشتی پور قسمت اول ◍⃟჻◍⃟჻ ჻ᭂ◍⃟჻◍⃟჻ ▪︎ نگهبان عراقی را زندانی کردیم! ۲۶ مرداد ۶۹ بود و امروز تبادل اسرا شروع می شد. در اردوگاه پیچیده بود که قرار است جاسوس ها به عراقی‌ها پناهنده بشن و از مجازات در امان بمانند. اقدامات عراقی ها بوی این را می داد که جاسوس ها در امان خواهند بود. فشار بچه ها برای زدن جاسوس‌ها خیلی زیاد بود، و این خواسته همه اسرا بود. قرار شد قبل از آزادی، این افراد که جاسوسی کرده بودند و باعث شهادت و شکنجه تعدادی زیادی از اسرا شده بودند حداقل یک تنبیه حسابی بشوند و مفت از دست ما در نروند. طبق مشورت با آقایان علمای اردوگاه، بشدت تاکید شده بود هیچکس نباید کشته شود، چون هیچ‌یک از آقایان خود را برای صدور حکم به قتل جاسوس ها دارای صلاحیت نمی دانست. تعداد افراد هدف ( جاسوس‌ها ) ۱۲ نفر بودند که جهت هر کدام از آنها، تیمی جداگانه مشخص شد تا آنها را همزمان یک گوشمالی بدهند. هر تیم مسئول یک نفر بعنوان هدف از قبل مشخص شده بود تا دقیقا شناسایی شود و درگیری در حداقل زمان صورت گیرد و سریعا جمع بشود. با توجه به شرایط خاص اردوگاه و بودن فقط یک نگهبان در محوطه، برنامه‌ریزی شد که در طول درگیری، نگهبان در اتاقی زندانی شود تا مجبور به درگیری با او نشویم. وقتی عملیات تنبیه جاسوس ها شروع شد تیم های عمل کننده ابتدا طبق قرار، نگهبان عراقی را در یک اتاق در بند ۲ زندانی کردند و سپس به طرف هدف‌ها رفتند. به‌محض شروع کار، درگیری بالا گرفت و حسابی شلوغ شد و تا حدی از کنترلخارج گردید. حیاط خون و خون مالی شده بود، انبوه دمپایی و‌ کفش ها وسط حیاط ریخته شده بود، صحنه عجیبی شده بود. بعد از شروع عملیات، بچه هایی که سازمان‌دهی نشده بودند هم به تیم ها اضافه شدند. کم کم اوضاع خطرناک می شد و چه بسا ممکن بود افرادی کشته شوند. من مرتب از بچه ها می خواستم که کار را خاتمه دهند و صحنه را ترک کنند، اما بچه ها نمی خواستند از تنبیه جاسوس ها دست بکشند. تعدادی از جاسوس ها به‌شدت مجروح شده و وحشت زده بودند. این مجازات حداقل مجازات آنها بود آنها در طول اسارت خود باعث شهادت و اذیت و شکنجه تعداد زیادی از بچه ها شده بودند. بالاخره تمام تیم ها و سایر بچه هایی که در این اقدام شرکت کرده بودند پس از گوشمالی ‌و همزمان با ورود نگهبانان به داخل اردوگاه، محل درگیری را ترک و در حال برگشت به بند یک بودند که نگهبانان روی برجک اقدام به تیراندازی هوایی کردند. بچه ها در مقابل تیراندازی هوایی اقدام به دادن شعار کردند. با اینکه تیراندازی هوایی بود اما بعضی تیرها به بالای آسایشگاهها برخورد کرده بود که نشان می داد کمی هم به سمت پایین تیر اندازی شده. در این بین یکی از تیرها ظاهرا کمانه کرده، باعث زخمی شدن آزاده سرافراز، حسین پیراینده شوده و به درمانگاه منتقل می شود ولی در نهایت بشهادت می رسد. با ورود نگهبانان، جاسوس های مجروح به بیرون از اردوگاه منتقل شدند. تمامی این عملیات توسط اسرای تکریت ۱۱ که در بند یک و دوِ ملحق اردوگاه ۱۸ مستقر بودند انجام شد. با توجه به اینکه این واقعه در قسمت ملحق و در زمان تبادل اسرا انجام شده بود و اردوگاه بعقوبه حدود ۶۰۰۰ هزار اسیر در خود جا داده بود، عراقی‌ها تلاش زیادی می‌کردند که این اقدامات به سوله های دیگر کشیده نشود و با ایجاد رعب و وحشت سعی می‌کردند جلوی این کار را بگیرند. از این جهت طولی نکشید که افسران عراقی همراه با عده زیادی سرباز و کابل بدست وارد اردوگاه شدند و از همان بند یک و از آسایشگاه یک به‌راه افتادند و شروع به تهدید کردند تا بچه ها را بترسانند. ما چون مشرف به آسایشگاه یک نبودیم متوجه آنها نشدیم چه اتفاقی افتاده. از صحبت های بچه‌ها متوجه شدم که عراقی ها بعد از تهدید تعدادی از بچه ها را از سایرین جدا کرده و به عنوان خرابکار اسامی آنها را یاداشت کرده، اعلام کردند این خرابکارها به مکان نامعلومی منتقل خواهند شد تا مجازات شوند. وقتی عراقی ها بیرون رفتند هنوز از پشت پنجره های آسایشگاه داخل آسایشگاه را می دیدند که عبدالکریم از بچه ها خواست تا بلند صلوات بفرستند و بچه ها یکپارچه و خیلی بلند و رسا صلوات فرستادند و نشان دادند که نترسیده‌اند. ادامه دارد ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 🔻  باغ ملکوت قسمت ۶۹ خاطرات آزاده               مهدی لندرودی ༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐ 🔸 خاطره سوم ¤ بچه‌ها حدود ده دقیقه بی‌وقفه لیوان‌ها را به زمین می‌کوبیدند. صدای ضربه‌ها تا سوله‌ها می‌رسید. در برخی دیوارهای سوله‌ها، بچه‌ها با پوکه‌های توپ ظریف‌کاری کرده بودند. ناگهان، انگار بمبی منفجر شده باشد، همه ساکت شدیم. بچه‌های سوله‌ها پوکه‌ها را برداشته بودند و با شدت به دیوارها می‌کوبیدند؛ صدایی مهیب برخاست. هرچه آهن‌آلات، در، یا هر چیز دیگری به دستشان رسیده بود، به این‌سو و آن‌سو می‌کوبیدند. افراد مسلح با شتاب به اطراف می‌دویدند. ما هم دوباره شروع کردیم به کوبیدن لیوان‌ها. بعدها فهمیدیم یکی از افسران ارشد به سوله‌ها رفته بود. او پرسیده بود: – آنها دارند لیوان می‌کوبند چون با ما اختلاف دارند. شما چه می‌گویید؟ و پاسخ شنیده بود: – شما چه بلایی سرشان آورده‌اید که این‌طور واکنش نشان می‌دهند؟ اگر تا ده دقیقه دیگر از حالشان اطلاع پیدا نکنیم، آب لجن را به داخل پادگان رها می‌کنیم. سرهنگ با نگرانی گفته بود: – به خدا قسم، بنشینید سر جایتان. هیچ اتفاقی نیفتاده. آنها بیکارند و از سر بیکاری این کارها را می‌کنند تا ما را اذیت کنند. اما بچه‌های سوله پاسخ داده بودند: – شما بلایی سرشان آورده‌اید. ما باید از حالشان باخبر شویم، وگرنه نمی‌توانیم جلوی بچه‌ها را بگیریم. اگر لازم باشد، شما هم بزنید، ما را بکشید. افسر پرسید: – حالا چه باید کرد؟ پاسخ آمد: – چند نفر از ما باید بروند و آنها را ببینند. قرار شد از هر قسمت دو نفر نماینده به کمپ ما بیایند. هشدار داده بودند: اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتیم، آب لجن را رها کنید. سوله‌ها پنج هزار اسیر را در خود جای داده بودند، و این برای عراقی‌ها ترس‌آور بود. درها را باز کردند و نمایندگان برای سرکشی آمدند. – سلام علیکم، چه خبر است؟ جریان را برایشان تعریف کردیم. افسر مدام می‌گفت: – زود باشید. اگر دیر کنید، آنها لوله‌ها را باز می‌کنند. نمایندگان سوله‌ها گفتند: – ما می‌رویم، ولی فردا دوباره برای سرکشی می‌آییم. – خیلی خوب، برویم آنجا مسئله را حل کنیم. بعد از رفتن آنها تا ساعت دو بعد از ظهر صبر کردیم. همگی تشنه، گرسنه و از رمق افتاده بودیم. عده‌ای از بچه‌ها شروع کردند به خواندن قرآن. ناگهان سرهنگ، سرگرد و چند نفر دیگر وارد آسایشگاه شدند. کسی جلوی پایشان بلند نشد. کفش‌هایشان را درآوردند و بی‌حرف، بالای آسایشگاه نشستند. تلاوت قرآن قطع شد و بچه‌ها صلوات فرستادند. در دل می‌پرسیدیم: «برای چه آمده‌اند؟» دوباره یکی از بچه‌ها شروع کرد به قرائت آیات شریفه. حدود ربع ساعت قرآن خواند. صلوات فرستادیم و سکوت کردیم. سرهنگ گفت: – خدا به این شهید رحمت کند. اختلاف کوچکی بود. سربازی نادان به‌جای گلوله هوایی، اشتباهی یکی از شما را هدف قرار داده. او آدم بی‌شخصیت و بی‌خانواده‌ای است. خودم گوشمالی‌اش خواهم داد. این شهید شما، شهید ماست. همه شگفت‌زده شده بودیم. یکی از روحانیون گفت: – شما تا به حال خیلی به ما ظلم کرده‌اید. ولی چطور در حین تبادل اسرا اردوگاه را به رگبار بسته‌اید؟ ما چیزی از شما نمی‌خواهیم، فقط خواستار بازدید صلیب سرخ هستیم. – این امکان ندارد. مشاجره بالا گرفت. سرهنگ گفت: – خیلی خوب، فردا صبح می‌روم دنبال صلیب سرخ. ما به مقامات ایرانی هم در مرز اطلاع داده‌ایم. شما اعتصابتان را بشکنید. سه چهار روز است غذا نخورده‌اید. من قضیه را پیگیری می‌کنم و قول می‌دهم رسیدگی شود. همه با کنار دستی‌شان مشورت کردند و در مجموع پذیرفتیم. سرهنگ گفت: – حالا درهای آسایشگاه را باز می‌کنیم. نظافت کنید و ظرف‌هایتان را بشویید. درهای نه آسایشگاه باز شد. وسایل را بیرون ریختیم، پتوها را شستیم و پهن کردیم. عصر، ساعت پنج و نیم، روز سوم اعتصاب بود. ناگهان دیگ‌های غذا را آوردند؛ برنج و خورش. پس از خوردن غذا و رفع تشنگی، آسایشگاه ۲ را برای مراسم تعزیه شهید حسین پیراینده آماده کردیم. در باز شد و چهار افسر و سه درجه‌دار دیگر وارد شدند. کفش‌هایشان را کندند. برخی به آسایشگاه ۱ و برخی به آسایشگاه ۲ رفتند. نقیب عباس قرآن را برداشت و چند آیه قرائت کرد. باورمان نمی‌شد: قرائت قرآن توسط افسر عراقی! لحن و صدای خوبی داشت. بعد، شمع، خاک رس و گلاب آوردند. رسمشان این بود که در گل عود می‌گذارند. از گل‌های حیاط دسته‌گلی درست کرده بودند. حدود نیم ساعت در مجلس سوگواری نشستند و رفتند. سرهنگ هنگام رفتن گفت: – فردا باز هم برای تعزیه خواهیم آمد. ما موافقت کردیم و فهمیدیم اوضاع تغییر کرده است. آن روز تا شب بیرون بودیم. ادامه دارد ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas      ࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 "صبح رهائی" ۲ "غلامشاه جمیله ای" ࿐❀ᭂ❀ᭂ࿐ سپیده دم صبح جمعه کم کم داشت می دمید. همه اسرای باقیمانده مشغول وضو و نماز صبح در محوطه اردوگاه شدند. آرام آرام خورشید طلوع کرد، در حالی آخرین صبح اسارت را آغاز کردیم. شب قبلش حتی ثانیه ای نخوابیده بودیم، آشپزخانه که صبحانه را پخت کرده بود طبق معمول با هماهنگی سربازان عراقی مسؤلین غذا را جهت تحویل صبحانه فرا خواند. صبحانه مثل همیشه چند قاشق عدسی بود که با سمون یا همان نان مخصوص اسراء صرف شد. حدود ساعت ۸ صبح خودروی حمل سمون وارد اردوگاه شد و سهمیه نان اردوگاه را بین سه بند اردوگاه در جلوی آشپزخانه تخلیه کرد. سربازان عراقی گفتند هر کسی میخواهد برای خودش سمون بردارد. در همین حین بود که ستونی از اتوبوس وارد محدوده کمپ شد. صدای صلوات همراه با سوت در فضای اردوگاه پیچید. مجددا" صلیبی ها شروع به خواندن اسامی اسراء کردن و طولی نکشید که نام اینجانب "غلامشاه جمیله ای" خوانده شد. یکی از صلیبی ها بنام پیتر که آدم خوشرو و مهربونی بود و هر دو ماه از طرف صلیب سرخ به اردوگاه ما می آمد، بارها گفته بود بهترین روز عمر من روزی خواهد بود که برای آزادی شما به اینجا بیایم و شما را از این حصار آزاد کنم. آنروز به عینه دیدم که بارها پیتر اشک چشمهایش که بی شک از خوشحالی بوده را حین خروج اسراء از درب ورودی کمپ (دژبانی اردوگاه) پاک می کرد. ادامه دارد ┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌┅••༅✦༅••┅┄‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎ کانال بچه‌های جبهه و جنگ @defae_moghadas    ࿐❀ᭂ•حماسه جنوب•❀ᭂ࿐