و چون منطقه شوره زار و نمک زار بود، خیلی از اجساد نیروهای ایرانی و عراقی خشک شده بودند و تقریبا قابل شناسایی بودند .با نظر دوستان به این فکر افتادیم که با عراقی ها صحبت کنیم برای مبادله اجساد.
یک روز صبح ؛ من با زبان عربی دست و پا شکسته به عراقی ها پیشنهاد دادم که اجساد کشته های دو طرف را مبادله کنیم.
فردای آن روز یکی از فرماندهان عراقی آمد روی خاک ریز و مرا صدا کرد :
اگلک اگلک.. امین الله
امین الله امین الله. ..
(اسم مستعار من برای عراقی ها امین الله بود .تا چند ماه بعد از آتش بس که من در خط حضور داشتم ، همیشه عراقی ها مرا امین الله صدا میکردند.
حتی یادمه اون اواخر نیروهای ناظر بر آتش بس سازمان ملل UN هم مرا امین الله صدا میکردند. )رفتم بالای خاکریز و گفتم : شینو؟( یعنی چی میگی) گفت : حاضریم اجساد کشته های ایرانی را بدهیم، بشرط اینکه به ما یخ بدهید. من هم قبول کردم. مقدمات فراهم شد.عراقی ها سه تا از اجساد شهدای ایرانی رها شده در پشت خاکریز شان را داخل پتو پیچیدند وآماده مبادله شدند .
چون مدت کوتاهی از آتش بس نگذشته بود، حقیقتا هم نیروهای عراقی و هم ما به همدیگر اعتماد نداشتیم.ما سه قالب یخ بزرگ داخل پتو گذاشتیم و آمدیم روی خاکریز و در جلو پلی که روی کانال عرایض بین ما و عراقی ها بود، ایستادیم .عراقی ها هم اجساد 3تن از شهدای ما را داخل یک پتو پیچیدند و آمدند روی خاکریز. من از فرمانده عراقی خواستم بیایند روی پل فرمانده عراقی به عربی به من گفت: امین الله !
شما قالب های یخ را بیاورید روی خاکریز ما و اجساد کشته هایتان را اینجا تحویل بگیرید.
۳
بچه های خودمان به من گفتند اینکار نکن.
شاید تله باشد و میخواهند تو را اسیر کنند.
من به فرمانده عراقی گفتم : نه نمیشود .
شما اجساد را بیاورید وسط پل و ما هم میاییم وسط پل تا مبادله در وسط پل انجام شود. فرمانده عراقی قبول نکرد.
بعد از یکی دو ساعت چانه زنی؛ بلاخره فرمانده خط عراقی ها موافقت کرد که مبادله اجساد در وسط پل انجام شود.
دلهره عجیبی در دو طرف ایجاد شده بود.
هیچکدام از طرفین به همدیگر اعتماد نداشتیم .من به کمک یک نفر از بچه های واحد اطلاعات عملیات؛ ارام ارام از خاکریز بسمت پل حرکت کردیم و سه قالب یخ را حمل میکردیم بسمت وسط پل.
دو سرباز عراقی هم که سه جسد از شهدای ما را داخل پتو پیچیده بودند آرام آرام از خاکریزشان بسمت وسط پل آمدند.
بقیه نیروهای طرفین روی خاکریز ها ایستاده بودند و شاهد ماجرا بودند و آماده باش .
برای اولین بار بود که دو طرف از فاصله بسیار نزدیک در کنار هم قرار گرفته بودیم.
ابتدا ما قالب های یخ را به آنها دادیم و سپس اجساد شهدا را تحویل گرفتیم.
حس خیلی عجیبی بود. هم خوشحال بودیم از یک مبادله ارزشمند و هم ترس مان از همدیگر ریخته شده بود.
۴
خدا حافظی کردیم و هر کدام بسمت خط خودمان حرکت کردیم.شهدا را تحویل واحد تعاون دادیم.بدین ترتیب برای اولین بار در تاریخ جنگ ایران و عراق و بعد از آتش بس بین ایران و عراق؛ سه تن از اجساد شهدای ما با سه قالب یخ معاوضه شد.
در روزهای بعد هم ،این مبادله اجساد انجام می گرفت. گاهی مبادله اجساد شهدای ما با اجساد کشته های عراقی.گاهی مبادله اجساد شهدای ما با یخ یا کنسروجات و غیره انجام میشد. این روند مدتی ادامه داشت.
نکته جالب توجه این که این مبادله بدون حضور نیروهای ناظر بر آتش بس سازمان ملل و بدون تشریفات دیپلماتیک و بدون حضور خبرنگاران و بدون سرو صدای رسانه ای بدون اینکه حتی یک دوربینی بجز دوربینهای خداوند آن را ثبت کند و بدون ریا و بدون منیت و بدون اینکه جایی ثبت شود و بدون اینکه شانتاژ تبلیغاتی انجام شود که برای بعضی دیپلمات ها انجام میشود؛ توسط چند بسیجی بدون سواد دیپلماسی و فقط قربت الی الله بدون تشریفات دیپلماتیکی و بدون هزینه انجام شد.ما همگی خوشحال بودیم .
کم کم حرف زدنم به زبان عربی بهتر شده بود ........
این داستان را برای اولین بار بعد از حدود 33 سال اینجا بازگو می کنم .
شاید عبرتی باشد برای مسئولان دیپلماسی کشورمان.
#راوی_خاطره :
محمد حسین ارجمندنیا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣1️⃣1️⃣
«آخرین قسمت»
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها
بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه
رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از
جاكنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بودكه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند كرد و نعره كشيد. با اين «الله اكبر» جان گرفت. رديفي از عراقيها را به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون
زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجار نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد:«ديوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو
چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود.
چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسين جدا شد. از دو سنگر كه شليك مي كردند، توجه عراقي ها بهتر پرت و پلا مي شد. فرمانده عراقي بدجوري پيله كرده بود بصدايي از سنگر نميآمد. حسين به آن سو برگشت. قدوسي درميان انبوهي
از دود و غبار افتاد روي زمين. بي اختيار به سويش رفت. با صداي بلند فرياد
ميزد. «ببين گلوله تانك چه بر سرت آورده است. چرا چشمانت باز ماند. به
دنبال چه ميگردي، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه اي كه به نظرش طولاني آمد. آن چنان كه اعتنايي به تانك ها نمي كرد. چفيه را روي سر
خونين او انداخت. تنها موشك او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حكيم را ديد كه در سنگر به كمين نشسته است. چند قطره خون از پاي او چكيده بود.
- چه ميكني؟
- ميخواهم درآخرين لحظات عمر تنها نباشم.
- از شهادت قدوسي وحشت كردي؟
- او ما را تنها گذاشت.
- برو آخرين موشك را شليك كن كه وقتي عراقيها بالاي جسدمان رسيدند،
مقاومت در نظر آنها به همان گونه نقش ببندد كه ما ميخواهيم.
حكيم موشك انداز را گرفت و رفت. در فاصله اي كه به سوي سنگر ميدويد،
گلوله تانكي به سويش شليك شد. گلوله از روي سرش عبور كرد. حسين همان
تانك را نشانه رفت و شني اش را از كار انداخت. اين بار تانكها در چند نوبت
خاكريز را به گلوله بستند. هنوز نميدانستند تعدادشان چند نفر است، زيرا
حسين هر باراز سنگري شليك ميكرد و به سنگري ديگر ميدويد. يك عراقي
سنگر حكيم را نشانه رفت. حسين ميديد كه موج انفجار حكيم را به هوا برده بود. از دور فرياد زد:«سيد»
خواست به سمتش برود كه گلوله اي متوقفش كرد. هنوز يك موشك ديگر داشت،«تنهايي در دشتي كه پر از تانك دشمن است، با تنهايي در شبي كه در
سنگر با خدا خلوت كرده بودم، چه تفاوتي دارد؟ من اكنون بهتر ميتوانم با
خدا خلوت كنم. اين تانكهاي سرمست نميتوانند مانع كارم شوند. اكنون
وقت ميهماني است. آيا خدا مرا ميپذيرد؟ چرا آخرين نفر اين ميدان من باشم؟
ديگر دوستي نمانده كه نگرانش باشم. اين تانكها مرا ياد شبي مياندازند كه
مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي دستگير شدم. تانك هميشه ميخواهد هيبت
خود را به رخ پياده نظام بكشد. تانك ها در پانزده خرداد سال 42 خيابانهاي اطراف منزلمان را هم محاصره كرده بودند. همه اين تانكها در يك مسير قرار
دارند. چرا با مشاهده اين تانكها ياد مادر ميافتم؟ اكنون وقت آن است كه آسوده خاطر به قدوسي و حكيم بپيوندم. شايد اكنون مادر چشم انتظار من است. چرا قلب مادر هميشه براي دوري فرزند ميتپد؟ اين جا را رها كنم كه
مادر را خوشحال كنم؟ اين همان چيزي است كه دشمن ميخواهد. ً قطعا مادر خود پس از شهادتم با نبود من كنار خواهد آمد، همان طور كه ديگران چنين كرده اند.»
حلقه محاصره تانكها بيشتر شد. گلوله هاي دشمن از چهار طرف ميباريدند. شليك موشكهاي آر پي جي حسين، توجه تانكها را متوجه آن قسمت كرده بود. ديگر غير از آن خاكريز، خطري عراقيها را تهديد نميكرد.
خورشيد رسيده بود كنج خليج فارس. نورش بي رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد حسين.
ويز ويز گلولهها تمامي نداشت. با چند خيز نفس گير، سنگر عوض كرد. رگبار عراقيها ول كن نبود. چند نفر به او نزديك شده بودند. حسين يك هو مثل پلنگ از جا كنده شد. اين بار از پشت سنگر ميتوانست نارنجك را پرت كند. درد گوشش بيشتر شد. خون راه افتاده بود.ازموج انفجاربود.احساس ميكرد به خوشبختي نزديك شده است. در عالمي
ديگر فرو رفت. رگبار عراقيها كه بيشتر شد، از جا كنده شد. تا به سنگر بعدي برسد، هزار بار مرد و زنده شد. حسين چشم چرخاند رو به آسمان. انگار كسي صدايش ميزد. قلبش بد جوري ميتپيد. صورتش گُر گرفته بود.
نگاهش عراقيها را ميپاييد، اما وجودش در عرش و شادي وصف ناپذير سير
ميكرد.«نزديكي به خدا چقدر لذتبخش است. همه شيريني لحظات گندمكار و پيرزاده اكنون نصيبم شده است. مرگ در نظرم خوار و ذليل شده. ترس چه كمرنگ شده است.» دور و بر حسين لبالب دود و گرد و خاك بود. انگار
فرمانده عراقي متوجه شده بود كه تنها با يك ايراني رو در روست. غرور حسين انگار بد جوري عراقيها را جوشي كرده بود. با اين جنب و جوش حسين،تمام هيبت تانكها در نظر فرمانده عراقي كم رنگ شده بود. بي تاب بود تا حسين را از پا در آورد. شده بود مثل سگ هار. اشاره ميكرد كه هم چنان به
سمتش شليك كنند. گلوله ها كه نوك خاكريز را شخم ميزدند، حسين سرش را ميدزديد. انگار همه عراقيها را به بازي گرفته بود.
حسين آخرين موشك را در موشكانداز قرار داد. همان تانكي كه حكيم را نشانه رفته بود، جلوتر از همه پيش ميآمد. عراقيها سرمست بودند. انگار حسين را فراموش كرده بودند. حسين گذاشت كه تانك نزديكتر بيايد. ً يقينا
از پنجاه متري خطا نميكرد. دوست داشت آن تانك را به آتش بكشد تاهنگام شهادت، قتلگاهش با شعله هاي آتش روشن شود.
يك عراقي پشت مسلسل روي تانك نشسته بود. چشم تيز كرده بود تا هر جنبنده اي را به رگبار ببندد. چشمش كه به حسين افتاد، تعجب كرد. لحظه اي تأمل براي حسين كافي بود. نفس در سينه حبس كرد. اين بار هم كلاهك تانك را نشانه رفت. لحظه اي بعد تير بارچي پرت شد، هوا.
فرمانده عراقي فرياد ميزد. تانكي كه جلو كشيده بود، آماده شليك شد. لوله تانك را پايين آورد. شليك كه كرد، سنگر حسين متلاشي شد. با موج انفجار پيكر حسين پرت شد هوا و افتاد كنار سنگر. حسين دراز به دراز افتاد. يك باريكه خون از پيشاني اش سر خورد رو صورتش. چشمش رو به آسمان باز
بود. وقتي به هوا پرت ميشد، چفيه از دور گردنش باز شد و افتاد رو صورتش.
اين بار كه خنده در لبش باز شد، براي هميشه ماندگار شد. نور آتشي كه با موشك حسين از تانك عراقي زبانه ميكشيد، تا سنگر حسين قد كشيده بود.
اكنون حسين و يارانش ً كاملا نوراني شده بودند.
تانكهاي عراقي توقف كرده بودند. ديگر تمايلي به پيش روي نداشتند.
بادي ملايم ميوزيد. گاه چفيه حسين را پس ميزد تا چهره اش نمايان شود.
حسين زيبا رو شده بود.
سكوت دشت هويزه را فرا گرفت. شب صحنه نبرد را در سياهي خود جاي داد، جز سنگر حسين و يارانش.
پايان
━•··•✦❁❁✦•··•━
✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۹
سلام سردار بیدست!
👌نمیدانم در کدام روز از محرم تو را یاد کنم
🏴روزمسلم بن عقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، ومیهمان ما بودی!؟
🏴یا روزحبیب بن مظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی مابودی!؟
🏴یا روزقاسم چون اسمت قاسم بود!؟
🏴یا روزعلی اکبر چون قطعه قطعه شدی!؟
🏴یا روزعباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد!؟
👌چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم
👌سردار دلها بعد از شهادتت، هر وقت به عبارت "سلام بر حسین(ع) و اصحاب حسین(ع)" میرسیم تو را یاد می کنیم...
دلتنگ توایم ای عصارهی تمام شهدا
#ما_ملت_شهادتيم
#ما_ملت_امام_حسينيم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩
@Fzh553
با سلام خدمت همراهان بزرگوار کانال شهدا و عرض تسلیت ایام و لیالی سوگواری سالار شهیدان ، همانگونه که مستحضر هستید کتاب سفر سرخ ، زندگینامه شهید والا مقام سید حسین علم الهدی با همراهی شما عزیزان به پایان رسید.
از آنجاییکه بنا داریم همواره کتب مربوط به زندگی شهدای عزیزمان را در این کانال معرفی و نشر دهیم ، از شما بزرگواران خواهشمندیم تا نظرات ، پیشنهادات و انتقادات خود را به آیدی داده شده ، ارسال و در هر چه بهتر شدن کانال شهدا ، ما را یاری بفرمایید.
با تشکر
@Fzh553
اربٰابُنـــٰا ....
تا زنده ایــم ، شور حسینی، شعـــار ماست
این سبک زندگــــی، سند افتــخار ماست....
#بنفسی_فداک_یا_اباعبدالله
🌼از دور سلام
صلی الله علیک یا مولای ، یا ابا عبدالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#شهید_مدافع_حرم_پویا_ایزدی
شهادت: ۹۴/۸/۱
مصادف با تاسوعای حسینی
روایتگری شهید محسن حججی،برای دوست و همرزم شهیدش:
منطقه ای که بودیم، لوله کشی آب وجود نداشت. آب مصرفیمون رو با یه بشکه 200لیتری میرفتیم ازچاه می آوردیم...
اکثر اوقات که خستگی کار بهانه میشد برا فراموش کردن آب . پویا بدون اینکه حرفی بزنه باتمام خستگی که داشت میرفت آب می آورد...
هیکل رشید و قشنگی داشت... مثل عباس...
قرارشد تاسوعا بریم عملیات...
جنگید...
تاجواب سقایی کردن هاشو گرفت...
موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل عباس...
از روی مرکب...
عصر تاسوعابود...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🏴🚩🏴🚩🏴🚩
لا یوم کیومک یا اباعبدالله
🏴 در زیارت منسوب به ناحیه ی مقدسه حضرت حجة عجل الله تعالی فرجه می فرماید:
🔹اگر زمانه مرا به تاخیر انداخت ونتوانستم در رکاب تو با دشمنانت بجنگم، ولی هر صبح و شام دریاد تو سرشک غم از دیده می بارم و به جای اشک خون می گریم...
#زیارت_ناحیه_مقدسه
#عاشورا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
علاج تشنگیم را فرات هم نکند
تنور سینه ی من داغ کربلا دارد
#عاشورا_تسلیت
#مأجورین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
در هجران فرزند ، برادر
و دوست آنچه بر
اباعبدالله گذشت را
به یاد آرید.
لبهای عطشان را ،
فرقهای شکافته و
دستهای بریده و
سرهای جدا از پیکر را ،
جگرهای تکهتکه و
چهرههای خونین و
سینههای پر درد و
دیدگان گریان را ،
سرباز شش ماهه و
حبیب صلابت را و
شیرزنی قهرمان را که
بار تمامی این مصائب
را بر دوش میکشید.
آری اگر اشک میریزید
بر حسین(ع) اشک
بریزید که دیدههای
گریان بر حسین(ع) ،
امان بر آتش اند .....
فرازی از وصیتنامه عارف شهید:
#مجید_آرامی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🏴اَیُّها الْاَرباٰب ...
شعیب و صالح و یحیی تو را گریسته اند
چقدر گریه کن کهنه کار داری تو...
اَنَا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن ....
از دور ســـلام ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
آجرک الله یا صاحب الزمان
بیا که بدون تو سخت تنهاییم
حجاب دیدن تو غالبا خود ماییم
برای عالمیان مژده سحر هستی
فقط نه منجی ما ، منجی بشر هستی
جهان بدون ظهورت به ظلم محکوم است
دعای آمدنت اشکهای مظلوم است
#السلام_علیک_یا_ربیع_الانام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
اگر تقوا نباشد اکثر
عبادات به خاطر غیر
خدا می شود، نماز را
طوری بخوانید که
بدانید با خدا چه
می گویید.....
مبادا عبادات مان
بندی باشد که ما را
از راه سعادت بازدارد،
بدین واسطه که فکر
کنیم خیلی آدم خوبی
هستیم. عبادات ما باید
پله ای برای صعود ما
به درجات و کلاسهای
بالاتر باشد.
🔸 فرازی از
وصیت نامه ی
#شهید_سید_عباس_جولایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️
جوان نذر عباس را می شناسید؟
واقعیت هایی که کوچک شمرده میشوند
ببینیم و تدبر کنیم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
ارباب من !!
دلم به عشق تو تا آسمان هفتم رفت
و نماز در حَرَمت « اهدنا » نمی خواهد...
از دور سلام....
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#وصیت_شهید❣️
هر نفسي #طعم_مرگ را خواهد چشيد
و همه ما آخرالامر بايد بميريم،
اما مؤمنين واقعي مرگشان #شهادت است
و هدف از مردنشان نظاره #وجه_الله است،
#شهید_بهمن_درولی
#دزفول
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#خاطرات_شهدا❣️
🔹کی فکرش را میکرد یک دختر ساده ی مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش میخواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟
برادرم هر دومان را خوب میشناخت .آمد به من گفت:"زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است ها صفیه."
گفتم:خودم میدانم.
گفت مطمئنی پشیمان نمیشوی؟
گفتم، با اطمینان کامل "نه".
شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد.آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند.مهدی هم به همین فکر میکرد.وقتی گفت "یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت" شادی در چشم هر دومان و در سکوتی که در حرف مهدی پیش آمد موج میزد.چون من باز با اطمینان گفتم: "اگر غیر از این میگفتی شاید قضیه فرق میکرد.من هم خیلی وقت است که به کلت فکر میکنم"
از همین جا بود که ایمان پیدا کردم مهدی رفتنی است.
🔸یک بار خودکاری از وسایلش برداشتم تا نمیدانم چه چیز مهمی را یادداشت کنم .تا دید نگذاشت از آن استفاده کنم.
گفتم:"فقط چند کلمه"
گفت:"اگر خودکار خودم بود حرفی نبود.مال مردم است"
گفتم :"یعنی حتی برای چند کلمه هم نمیتوانم.؟"
گفت:"حتی یک کلمه"
یا آن بار که نان نداشتیم بهش گفتم:"عصر زودتر بیا خانه.نان هم یادت باشه حتما بخر!"
زود که نیامد هیچ نان هم نخرید.تازه گفت:"امشب مهمان هم داریم.جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا"
گفتم:با کدام نان؟
گفت:راست میگویی آ.
فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند.آنها هم که آرزوشان بود مهدی از آنها چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند.فکر کنم پنج شش تایی بود.خودش رفت ازشان گرفت.توی پله ها نگاه مرا به نان دید.حتی دید دست دراز کرده ام بگیرمشان.گفت:"تو حق نداری از این نان ها بخوری صفیه!"
گفتم چرا؟
گفت:این نان ها مال رزمنده هاست.فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند.
گفتم:من هم خب زن یک رزمنده ام.
گفت: نمیشود اینقدر اصرار نکن.
باورتان میشود من آن شب را با نان خرده های خشک شده ی ته سفره مان گذراندم؟
از زبان همسر شهید
#کتاب_خاطرات_شهید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
اربابنا!!❣
تا زنده ایــم ، شور حسینی، شعـــار ماست
این سبک زندگــــی، سند افتــخار ماست....
از دور ســـلام ...
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدلله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#وصیت_شهید❣️
هرچقدر سن انسان
بالاتر میرود تجربهاش
زیادتر میشود و به
اشتباهات گذشته ی
خود پی میبرد و بهترین
انسان هم کسی است
که علاوه بر پندگرفتن
از گذشته ، دیگر مرتکب
خطاهای آن نشود.
- قبول کردن هر سخنِ
نیک و درست است که
در زندگی انسان نقش
دارد و آدمی را از
گمراهی نجات میدهد.
#شهید_مسعود_عالی_فکر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1