eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔹کی فکرش را میکرد یک دختر ساده ی مذهبی که آن روز تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده، یک روزی به این فکر کند که به شوهر آینده اش به مهدی بگوید دلش میخواهد مهریه اش فقط یک کلت باشد؟ برادرم هر دومان را خوب میشناخت .آمد به من گفت:"زندگی کردن با مهدی خیلی سخت است ها صفیه." گفتم:خودم میدانم. گفت مطمئنی پشیمان نمیشوی؟ گفتم، با اطمینان کامل "نه". شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد.آنقدر ساده که هیچکس نتواند فکرش را بکند.مهدی هم به همین فکر میکرد.وقتی گفت "یک جلد کلام الله و یک قبضه کلت" شادی در چشم هر دومان و در سکوتی که در حرف مهدی پیش آمد موج میزد.چون من باز با اطمینان گفتم: "اگر غیر از این میگفتی شاید قضیه فرق میکرد.من هم خیلی وقت است که به کلت فکر میکنم" از همین جا بود که ایمان پیدا کردم مهدی رفتنی است. 🔸یک بار خودکاری از وسایلش برداشتم تا نمیدانم چه چیز مهمی را یادداشت کنم .تا دید نگذاشت از آن استفاده کنم. گفتم:"فقط چند کلمه" گفت:"اگر خودکار خودم بود حرفی نبود.مال مردم است" گفتم :"یعنی حتی برای چند کلمه هم نمیتوانم.؟" گفت:"حتی یک کلمه" یا آن بار که نان نداشتیم بهش گفتم:"عصر زودتر بیا خانه.نان هم یادت باشه حتما بخر!" زود که نیامد هیچ نان هم نخرید.تازه گفت:"امشب مهمان هم داریم.جلسه مهم مان را مجبور شدم بیاورم اینجا" گفتم:با کدام نان؟ گفت:راست میگویی آ. فرستاد بروند از تدارکات لشگر نان بیاورند.آنها هم که آرزوشان بود مهدی از آنها چیزی بخواهد سریع رفتند آوردند.فکر کنم پنج شش تایی بود.خودش رفت ازشان گرفت.توی پله ها نگاه مرا به نان دید.حتی دید دست دراز کرده ام بگیرمشان.گفت:"تو حق نداری از این نان ها بخوری صفیه!" گفتم چرا؟ گفت:این نان ها مال رزمنده هاست.فقط آنها حق دارند ازشان استفاده کنند. گفتم:من هم خب زن یک رزمنده ام. گفت: نمیشود اینقدر اصرار نکن. باورتان میشود من آن شب را با نان خرده های خشک شده ی ته سفره مان گذراندم؟ از زبان همسر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شهید باکری و عنان اراده همیشه می گفت: «ما باید جواب این سوال ها رو با خودمان حل کنیم که چرا می خوریم، چرا می خوانیم، چرا ورزش می کنیم و چراهای دیگر.»مهدی می خواست اول خودش را بشناسد و بعد به خدا برسد و در این راه هر سختی را که بود، با دل و جان می پذیرفت. وقتی قرار شد بیرون از خوابگاه اتاق بگیریم، رفت و یک خانه پیدا کرد که وقت دو تا غذا نمی گرفتیم، همیشه یک غذا می گرفتیم و با هم می خوردیم. گاهی می گفت: «فردا هر جا بودیم، فقط نان می خوریم.» و فقط هم نان می خوردیم، سیر هم می شدیم. گاهی می گفت: «روزه بگیریم برویم کوه. هم ورزش است، هم عبادت.» او می خواست عنان اراده اش را در دست بگیرد و خود را زیر پا له کند.. راوی: کاظم میرولد منبع: نمی توانست زنده بماند @defae_moghadas2
❣ بگو ورشکست شدم دیگه! 🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرف‌هایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن می‌خونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه می‌خونم؛ ولی وقت نمی‌شه. بیست و چهار ساعته دارم می‌دوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر می‌خونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتی‌ای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوخته‌ای نداری؛ نه مطالعه‌ای داری، نه قرآن می‌خونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایه‌ای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من می‌گم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو بیند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.» 🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۲۱۴ ✍ علی اکبری مزدآبادی @defae_moghadas2
❣مهدی از کشتن نفرت داشت. هدف او پیروزی بر صدام و سران حزب بعث بود نه بر سربازان و مردمانش. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه ها ایجاد خطر می کرد هر طوری بود او را می زد تا آسیبی به بچه ها نرساند. طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. می‌گفت: تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنید. دیدن کشته های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه های آن ها پا نمی‌گذاشت. گاها می‌آمد که مجبور بودیم از داخل کانال که پر از جنازه های دشمن بود عبور کنیم. آقا مهدی آرام می‌آمد و به هیچ عنوان روی این جنازه ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: هر کدوم از اینها عزیز یه خانواده هستند. خدا میدونه زن و بچه هاشون و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی میشن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه عزیزانشون رد می شیم و پا روی اونا می‌ذاریم. @defae_moghadas2
❣از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. @defae_moghadas2
❣توی ماشین داشت اسلحه خالی می‌کرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباس‌هایش می‌شد فهمید، چقدر کار کرده.... کارش که تموم شد از کنارمان داشت می‌رفت. به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟ به علی گفتم: کی بود این؟ گفت: جانشین فرمانده. گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی می‌کنه؟! گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت.... @defae_moghadas2