eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
25 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئه‌ای را که علیه انقلاب طرح‌ریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملاً روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود. اگر امروز به‌ انقلاب‌ ما خدشه‌ وارد شود بدانید که‌ به‌ مسلمانهای‌ جهان‌خدشه‌ وارد شده‌ است‌ و اگر به‌ انقلاب‌ ما رونق‌ داده‌ شود آنها پیروز شده‌اند. ولادت : ۱۳۴۰ شهادت: شهریور ۱۳۶۵ عملیات : والفجر ۲ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
متن زیر روایتی بسیار خواندنی از کرامت این شهید بزرگوار است https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
کرامات شهدا❣️ (بسیار خواندنی ، ازش نگذرید ) روایت قرض های من و شهید سید مرتضی دادگر... از تهران برايمان مهمان آمد ، برادر خانومم هم از بوشهر آمدند،( اينها از واجبات خاطرات است كه برايتان مي گويم ) از ان طرف هم پسر عموهايم كه راننده ماشين هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما . بعد از ظهر كه از محور برگشتم منزل ، خانمم گفت: ميهمان داريم و در منزل هيچ چيزي نداريم! گفتم : خوش آمدند . به طوري مي سازيم . خدا بزرگ است ، خدا وكيلي آن روزها ما براي خريد نان هم پول نداشتيم ، گفتم : حالا با همان چيزهايي كه داريم مي سازيم . آن شب را الحمدلله مهمانداري كرديم ، صبح رفتم خيابان از يك مغازه نسيه خريد كردم آوردم منزل بعد رفتم شلمچه سركار تا بعد از ظهرچگونه گذشت خدا عالم است . بعد از ظهر همسرم گفت كه ديگر هيچ نداريم . گفتم كه خيلي خوب . مي روم الان بازار صفاي خرمشهر يك اقاي اميدوار داريم . خدا خيرش بدهد . هر وقت ما نسيه بخواهيم چترمان را آنجا باز مي كنيم . رفتم گفتم :آقاي اميدوار ميوه مي خواهم . گفت:اقا سيد هرچيزي دلت مي خواهد بردار. مغازه متعلق به خودتان دارد. من هم نزديك دو هزار و خورده اي ميوه گرفتم . براي مدت يك هفته زد به حسابم . از اقا رضا ماهي فروش هم هشت هزار و چهارصد تومان ماهي گرفتم . رفتم سراغ يكي از دوستانم كه مرغ فروشي داشت . سه هزار و خرده اي مرغ نسيه گرفتم و آوردم خانه . به خانمم گفتم : خانوم حالا بايد با اينهاساخت تا سر برج كه پولش برسد. شد دقيقاً 20/4/1374 . خدا را شاهد ميگيرم شايد آن روز يكي از سنگين ترين و زجر آورترين روزهاي زندگي من بود !!! حالا دليلش را كار ندارم ولي دلم خيلي پر بود. آن روز ما داشتيم مي رفتيم منطقه ، آن روز قرار بود روي نهر الذوجي ( كانال ماهي ) كار كنيم . مدام جا عوض مي كرديم كه هر چه سريعتر شهدا را بياوريم. آن روز قرعه افتاد به نهر الذوجي يا همان كانال ماهي و يا كانال الذوجي . به من گفتند : ميدان مين دارد بايد پاكسازي شود . گفتم: خيلي خب پاكسازي مي كنيم . من شروع كردم ميدان مين را پاكسازي كردم . رسيديم خود كانال . رفتم بالاي د‍ز . عقده هاي دلم را ريختم بيرون . روي صحبتم با خود شهدا بود . اولين جمله اي را كه گفتم اين بود : ببينيد شما ها كه اينجا خوابيده ايد . تك تك شما ها صداي منو مي شنويد . اين اولين جمله ام بود. ديگه بقيه اش را كار ندارم . من اينها را گفتم : از روزي كه مبتلاي شما شديم تا حالا دستمان را هم نگرفته ايد. آن روزچهار شهيد را ما در آورديم . دوتا فقط پلاك داشت . يكي شهيد اسدي بود ، يكي شهيددادگر بود ، يكي هم مجهوال الهويه بود. اين شهيد دادگر ، ما پلاكش را پيدا كرديم . كيف پولش را هم پيدا كرديم . از روي كارت هايي كه توي كيف داشت اسم او را هم خوانديم . پلاك را برداشتم . يكي از اين كارتهايي كه تقريباً خوانا بود . با كارت هويتش كه بايد مي رفت فرستاديم . سه كارت در دست من ماند كه عكسهايش واقعاً خوانا بود به اين معنا كه اگر به عكس سيد منصور بگوييد اين عكس چه كسي است مي گويند سيد منصور است ديگه . من اينها را برداشتم گذاشتم توي جيب شلوارم و كار كه تمام شد برگشتيم ايران . فرمانده مان گفت : از همين جا مستقيم برويد و توي مقر پياده هم نشويد . ما آمديم خرمشهر . وقتي رسيدم خانه يادم آمد كه كيف و پلاك را تحويل ندادم كه ثبت بشود . اتفاقاً خانمم سر كار بود . يا الله گفتم و رفتم داخل خانه . ميهمانمان در خانه بودند . من گفتم مي خواهم لباسهايم را كنار بگذاريم كه هر وقت خانمم آمد آنها را بشويد . بعد از نماز م ، خانم ميهمان گفت : آقا سيد ببخشيد يك نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت : اين مبلغ پول را به سيد برسانيد. گفتم : به سيد بگويم كه اين پول را چه كسي داده است ؟ گفت : اين پول را بدهكار سيد هستم. حاج خانم ميهمان، پول را به من داد ، و من گفتم : ولي تاجايي كه ياد دارم من به كسي پول قرض نداده ام و كسي هم از من پول قرض نگرفته . هرچي فكر كردم تعجبم بيشتر مي شد. گفتم كه لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش كرده ام وگرنه كسي خود به خود براي كسي پول نمي فرستد. پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد بگو سيد رفته بازار .آمدم درب مغازه ي اقا اميدوار گفتم: آقاي اميدوار بدهكاري ما چقدر بود ؟ گفت: آقا سيد پسر عمويتان آمد حساب كرد . گفتم عجب پسر عموي بي معرفتي دارم نا سلامتي او ميهمان بود . آمد بدهي ما را حساب كرد. به اقاي اميدوار گفتم : نكند تعارف مي كني . اقاي اميدوار گفت : ما جنس را فروخته ايم از پول هم بدمان نمي آيد . رفتم درب مغازه ي اقا رضا گفت : پسر عمويتان آمده حساب كرد. رفتم درب مرغ فروشي گفت : پسر عمويت آمده حساب كرده من ماندم كه چه شده است و برگشتم به خانه ….. ديدم خانمم از مدرسه برگشته . خانمم گفت : يك اقا پسري چند روزاست دارد مي آيد درب منزل سراغ شما را مي گيرد من آن پسر جوان را نمي شناسم
قسمت دوم چونكه براي اولين بار او را مي بينم . تا حالا توي مسجد هم او را نديده بودم . به ايشان گفتم سيد رفته شلمچه . چكار داري ؟ خانمم گفت : امروز آمده چهل هزار تومان آورده گفته : اين طلبي است كه سيد از ما مي خواهد . به ايشان گفتم : به سيد بگويم چه كسي آورده ؟. گفت : بگوييد خودش مي داند . به خانم گفتم : مي روم بيرون چند دقيقه اي كار دارم زودبر مي گردم . يك ربع ساعت طول نكشيد برگشتم ديدم خانمم نشسته وسط حياط وسايل شهيد و عكسش را مقابل خود گرفته گريه مي كند .گفتم : خانم باز ما وسيله آوريدم شما شروع كرديد گريه كردن . خانم گفت :سيد به جدت فاطمه زهرا (س) اگر يك چيزي بگويم باور نميكني . اما خدا وكيلي آن جواني كه چند روز مي آيد در منزل ما و پول آورده همين شهيد بود . گفتم زن اشتباه نمي كني اون دوازده سال پيش شهيدشده است .گفت : صد سال پيش هم شهيد شده باشد من اشتباه نمي كنم و اين خودشهيد است . حاج خانمي را كه ميهمان بود صدا زدم و به او گفتم آن آقايي كه از تهران آمد درب منزل ما پول آورد اگر ببيني مي شناسي ؟ گفت : بله مي شناسم . من عكس شهيد دادگر را به ايشان نشان دادم گفت : سيد به جده ات خودش است . ديدم خيلي سخت است باور كردن قضيه و خيلي سنگين است . گفتم حاج خانم شما اشتباه نمي كني ؟ گفت : نه . ( عكس چون پرس شده بود سالم مانده بو د) رفتم سراغ اقاي اميدوار و عكس را به ايشان نشان دادم گفت با چشم خودم نديدم ولي پسرم ، پسر عمويت را ديده كه حساب كرده است . رفتم پيش ايشان گفت همين عكس بود رفتم مغازه ي آقا رضاگفت كه خودش است . رفتم سراغ بعدي ، گفت : خودش است . من توي بازار نشستم شايد تا آخر شب گريه كردم نتوانستم بلند شوم بروم خانه . يكي از دوستهايم آمد و زير دستهايم را گرفت و مرا به خانه آورد . آن شب در وجودم يك انقلاب عجيبي شده بود . نمي دانم چه حالي پيدا كردم …. صبح زود رفتم منطقه . يكي از دوستان كه خيلي كم حرف بود آنروز به من پيله كرده كه اقا سيد چي شده ؟ گفتم هيچي . چرا امروز اينهمه به ما پيله كردي ؟ . گفت : سيد ديشب سحر خواب ديدم شهيد دادگر در عالم خواب به من گفت : به سيد سلام برسان بگو از ما خواستي كمكت كرديم چرا هنوز ناراحتي ؟ * این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط اقای سید منصور حسینی (برادر سیده زهرا حسینی راوی کتاب دا ) برای حضار بیان شد. . قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دلجنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد. *دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا،بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ حامد عطشانی: در وصف حاج عباس سرخیلی فرمانده تیپ ۷۲ محرم، که دیشب آسمانی شد ✍..اواسط جنگ برای پدر یک تشویقی از سوی سپاه آمد و به همراه تنی چندنفر از دوستانش، منجمله «عباس سرخیلی» به حج تمتع اعزام شد. بابا تا روزی که در این دنیا بود، همیشه به چشم یک لیدر و یک فرمانده مقتدر به او نگاه می‌کرد. نمی‌دونم چه سری بود میان آن دو، که هیچوقت از ارادتشون بهم دیگه کم نشد. یه بار ازش پرسیدم بابا! چرا انگاری این حاج عباس همیشه عصبانیه و اصلاً نمی‌خنده؟! گفت ظاهر اخلاقش اینجوریه، ولی هیچی تو دلش نیست... در تشییع بابا خیلیها اومده بودند. منم چشم چشم می‌کردم ببینم اونم اومده یا نه؛ غافل از اینکه خودشو به هر زحمتی که بود، رسونده بود به مراسم. موقع تدفینش، برخی دوستاش خیلی منقلب شده بودند، حتی خدابیامرز حاج سعید هم آخر مراسم گریه اش گرفته بود، ولی حاج عباس با همون صلابت همیشگی ایستاده بود. آخرین باری که دیدمش، با قدرتی مثال زدنی منو در بغل فشرد، و فقط با همون لحن محکمش همینو بهم گفت: «خدا رحمت کنه باباتو، راهشو ادامه بده!» خداحافظ حاج عباس! پ.ن: عکسهایی از حاج عباس سرخیلی در آلبوم شخصی بابا، مربوط به حج تمتع سال شصت و چهار، و تیپ زرهی هفتادودو محرم. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ شرحه شرحه شدنت را نشود گفت ب شعر روضه ی باز چه خواهی ز یدِ بسته ی لفظ... هیچ روزی بی‌یاد تو شب نمی‌شود... این چه رفتنی بود؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩اَیُّها الْاَرباٰب.... من فقط یک آرزو دارم که آن هم اربعین سجده ی شکری کنم پای ستون آخرین أحَبَّ اللَّهُ مَن أحَبَّ حُسَيناً https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ دو وصیت دارم که باید به آنها عمل شود: «اوّل مرا شب به خاک بسپارید تا شاید مورد شفاعت فاطمه زهرا علیه السلام قرار گیرم و وصیت دوم بعد از اتمام مراسم بر سر مزارم توسط یکی از برادران که مشخص شده است اذان بگویید تا شاید به واسطه همین اذان مورد رحمت خداوند قرار گیرم.» برایم دعا کنید که خدا مرا ببخشد. خداحافظ، التماس دعا. شنبه 1361/2/3 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🚩یا حضرت عشق... هـر آن کہ گـشـت بہ دورت، شـده حـاجـی عـشـــق فـدای صـحـن و سـرایـت،"یـگـانہ نـاجـی عـشــق" شش گوشہ اربابم آرزوست أنا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن از دور ســـلام .... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1