eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_و_هفتم نویسنده : خانم طیبه دلقندی خائن ها خیلی اذیت می کردند.
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل هایم را لرزاند که ابتـدا آسایـشگاه ما و بعد بقیۀ آسایشگاه ،ها یکصدا با او هم ناله شدیم. فریاد یا زهراي بچـه هابا کوبیدن به شیشه و زمین طنین عجیب و رعب آوری پدیـد آورد . در و دیـواربا این صدا میلرزید . چند استخباراتی تازه استخدام که برای کامل کردن دوره ضـرب و شـتم آمده بودند ، از شدت ترس رنگ از رویشان پرید . کارآموزی را فراموش کردنـد و پا به فرار گذاشتند . بقیۀ هاعراقی هم خیلی جا خورده بودنـد . ایـن فریـاد هـا همه شان را از داخل اردوگاه فراری داد اما بچـه ها همچنـان یـک صـدا فریـاد میزدند«یا زهرا! یا زهرا . »!بعضی گریه می کردند. بدنمان می لرزید. در آن لحظـات ، همـه بـا تمـام وجود از آن بی بی مظلوم کمک می خواستیم. فریادهای ما بیرون ریز سال ها رنج و سختی و درد بود . نام آن حضرت انگار با هربار به زبان آوردن بـر گوشـه ای از این آلام مرهم میگذاشت . هرچه کردند ، بچه ها خاموش نشدند . یکی از افسر ها وارد شد و طـوری وانمود کرد که انگار از همه چیز ب یخبر است. به التماس افتاده بـود و خـواهش میکرد سـاکت شـویم . بـرای سـکوت شـرط و شـروط گذاشـتیم . اول اینکـه عراقیها دکتـر بیاورنـد و مـریض هـا را درمـان کننـد . دوم غـذا و سـوم تنبیـه نگهبان های خود محور عراقی . در عرض کمتر از چند دقیقه دکتر و دارو رسـید . غذا هم به سرعت حاضر شد همه تلافی مدت ها گرسنگی را درآوردیم . بـرای شرط سوم هم قول مساعد دادند . در ضمن پذیرفتند که فردا صبح اسرای سوله را آزاد کنند . بعد از آن همه فشار و اذیت ، یقین کردیم کـه حـضرت زهـرا (س) اراده کرده بودند به برکت نام مبارکشان اندکی از مشکلات بچه هـا حـل شـود . صبح ر وز بعد ؛ هشتم تیـر مـاه سـال شـصت و نـه، بعـد از خـوردن صـبحانه ، بچه های سوله راهی شدند و ما هم آزاد شدیم. گرچه خیلی ها از جمله مـن بـه اسهال مبتلا بودیم https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰❣
دلنوشته های زایرین بر تابوت شهدای گمنام ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 سحرگاهان که شبنم آیتی از عشق می خواند میان ربناى گریه هایت مرا هم دعایى کن ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 کاش که من هم ز شهیدان شوم مثل شهید اسوه ی ایمان شوم در ره رهبر بدهم جان خود یک نفس کوچک جانان شوم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 ومن اکنون در میان جمعی از فرزندان زهرایم این یکی 16آن 19 و 21 ساله، حال هوای غریبی ست، غربت ندارم گویی در جمع رفیقان خویشم ، وچه شیرین رویایی ست این بزم عارفانه ی ما" یادمان شهدای گمنام تپه نور الشهدا یاسوج ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ 👈 با سلام، دلم بدجوری گرفته شد حال هوای عجیبی بهم دست داد با قطره ها اشک کم کم آرام شدم  و با همین اندوه عاشقانه عشق فرزندان گمنام فرزندان فاطمه زهرا (س) را شناختم ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹نماز شیرین بعد از نماز ظهر «حاج عباس هواشـمی» مـرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا بـه شناسـایی بروی. برو خودت را آماده کن. رفتم و وسایلم و بیسیم را آماده کردم. یاد حـرفهـای علـی آقـا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قیـد همه چیز و همه کس رو بزند و...» از بنه تا خط اول را بـا موتـور و بقیـه راه را سینه‌خیز رفتیم. آرنجهای هر دونفرمان از زخم می‌سوخت. خون می آمد. کف دست‌هامان هـم پر از خار و خاشاك بود. منطقه پر از مین بـود. پوشش تیربار هم آن را کامل می‌کـرد. حرکـت بسیار مشکل بود. علی‌آقا به هر مین که می‌رسید خونـسرد آن را خنثـی مـی‌کـرد. بـه سـیم خـاردار قبـل از ســنگرها رســیدیم. نزدیکــی ســنگر تیربــار سرنیزه‌اش را بـه مـن داد و گفـت: تـا پنجـاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه کـه آمـده‌ایـم برگرد. ... و رفت. چهار بار تا پنجـاه شـمردم و خبـری نـشد. ناگهان صدای پایی و بعد صـدای گفتگـوی دو عراقی سـکوت شـب را شکـست. تیربـارچی‌هـا شیفت عوض کردند. تا کـار تمـام شـود، نیمـه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسـنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بودند. هوا روبه روشنی می‌رفت. بعـد از گذشـت نـیم ساعت که نیم قـرن گذشـت بـالاخره پیـدایش شد. دنیا را بـه مـن مـی‌دادنـد بـا ایـن لحظـه مبادله‌اش نمی‌کردم. با همه درد دست و پا و سینه و زخم آنها، دوباره راه رفته را برگشتیم ولی تا به بنه برسیم نماز صبح قضا می‌شد. گوشه‌ای در سایه درخت کُناری که توی دشت تک افتاده بود، بـا همـان زخمهای دست به سختی تـیمم گـرفتیم و بـه نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد. راوی: سردار ناصری https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹قدرت اداره و سازماندهی قدرت سـازماندهی عجیبـی داشـت. در هنگـام پذیرفتن مسؤولیت سپاه حمیدیه و بعـد سـپاه سوسنگرد، تشکیلاتی را تحویل میگرفت که نه از لحاظ نیرو، کمیت و کیفیت مناسبی داشتند و نه از لحاظ امکانـات و تجهیـزات. او بـا سـعۀ صدری که داشت شروع به جذب نیرو میکرد و سختگیريهای معمول را کنار مـی‌گذاشـت و با تأثیرگذاری بالا، تعداد قابل تـوجهی را به خدمت سپاه در می‌آورد. از ایـن نظـر سـپاه اهواز، حمیدیـه و سوسـنگرد مـدیون مـدیریت مثال زدنی و فرماندهی قوي و جذاب او بود. ایــن قــدرت اداره و ســازماندهی، در هــدایت قرارگـاه نـصرت و در جـذب نیروهـای بـومی و ماهیگیران در هور و نیز فراریان نظامی عراقی و ناراضی‌های پنهان در میـان نیزارهـا بـرای کـار شناسـایی و اطلاعـات، نقـش تعیـین کننـده و به سزا داشت. راوی: سردار غلامپور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
در سالگرد شهادت سردار دلاور هور حاج علی هاشمی پیچیده در دل شب، ای هاشمی صدایت نی های هور دارند از دوریت شکایت آوای هور آری، با یاد توسـت جاری مانده است یک نیستان در سینه اش حکایت سیمای تابناکت آئینه خدا بود گمگشته ها گرفتند، از آن ره هدایت برخاک پاک جبهه باران عشق بودی صدها گل شقایق روییده در هوایت در سرنوشت عاشق، خطی رقم گرفته آغاز، در غریبی، افسانه در نهایت از دفتر فراقت، چندی است می شماریم بی انتهاست گویا، اوراق این روایت ای ساقی شهیدان، پرکن به عیش جامی زان خم که هدیه دادند، از کوثر ولایت 🔅 محمود زهرتی پور https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_هشتم نویسنده:خانم طیبه دلقندی فریاد یا زهرا یا زهرای او چنان دل
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـت از راه مـیرسـید. تـدارك برنامه های جدید شروع شد. ابتدا دور هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم. از هـر یک نفر داوطلب شد . قرار گذاشتیم ، شب هـا بـا همـاهنگی مراسـم اجـرا کنیم؛ با رعایت همۀ جوانب احتیاط . اولین سالی بود که عزاداری منظم و هماهنگ انجام می شد. یکی دو بـار عراقی ها فهمیدند و چند نفر را زندانی کردند اما بی فایده بود . روزها از پـی هـم گذشـت و تاسـوعا رسـید . صـدای نوحـه خـوانی و عزاداری برای سالار شهیدان از سوله ها بلند شد. همۀ اسرا دسـته جمعـی نوحـه میخواندند. این صدا پاداش زحمات ما در دوران اسارت بود . عراقی ها با نگرانی می رفتند و می آمدنـد . چنـد بـار افـسر ارشدشـان بـا خواهش از بچه ها خواست که رعایت کنند . او گفت که ما می دانیم شما به هـر شکل ممکن عزاداری خواهید کرد . فقط خواهش می کنـیم طـوری ایـن کـار را بکنید که صدایتان بیرون سوله نیاید و سربازان را تحت تأثیر قرار ندهید . همانطور که نوحه می خواندیم، با سوز و گداز بیشتر بر سینه مـی زدیـم و می خواندیم «: قال رسول االله نور عینٍ، حسین منی انا من حـسینٍ » یـا «حـسین جان، کربلا ،»! یکی از سربازهاي شیعه با حـسرت نگـاه مـی کـرد ولـی جـرأت همراهی نداشت . افسر ارشد وقتی دید حریف بچه هـا نمـی شـود ، دسـتور داد سربازهای بیرون اردوگاه بیایند و دم در نگهبانی بدهند . عاشورا از راه رسید . شور و حرارت همه چند برابر شده بود . سینه زنـی و عزاداري اجرا شد اما میخواستیم عاشورا با بقیۀ روزها فرق داشته باشد . تصمیم گرفتیم نذري بـدهیم . خمیرهـاي داخـل نـان را کـه در آفتـاب خشک کرده بودیم کوبیدیم و آرد تهیه کردیم . از فروشـگاه هـم شـیر و شـکر گرفتیم و با همین امکانات اندك ، حلوا درسـت کـردیم . ظهـر کمـی از غـذای خودمان را همراه با حلوا براي نگهبان هـا بـردیم . خیلـی تعجـب کـرده بودنـد . تعجبشان بیشتر میشد وقتی میگفتیم : - نذري امام حسینه؛ بفرمایید بخورین! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹تا آخرین نفر اینجا هستم در هلیبـرد عـراق و محاصـره قرارگـاه نـصرت، می‌دانستیم یا شهادت نـصیبمان مـی شـود یـا اسارت، راه سـومی وجـود نداشـت. در لحظـات نفسگیری که توپخانه دشمن بـر سـر قرارگـاه آتش می ریخـت و هلـیکوپترهـا بـا موشـک و تیربـار آن را هـدف قـرار داده بودنـد، تـصمیم گرفتیم همه ما تا آخر با حاجعلـی بمـانیم. امـا او دستی به شانه ام زد وگفـت: «بـرادر گرجـی، دوست ندارم ناراحتتان کنم ولی همه شـماها باید به عقب برگردید، همین الآن هم داره دیـر می‌شه، چیزی به صبح نمونـده مـن تـا آخـرین نفری که درخط ایستاده، اینجـا هـستم وتکـان نمی خورم، بدون بحث دستور را اجرا کنید...» هرکدام از سویی رفتیم، حاج‌علی آخرین کـسی بود که از قرارگاه خارج شد ولی دیگر دیر شده بود. راوی: سردار گرجی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹خداحافظی غریب چند شب قبل از مفقـود شـدنش عکـسی از خـود را بـه عکاسـی مـی بـرد و بـه تعـداد مـا خواهرها تکثیر و آنها را تک تک قاب می‌گیرد. بعد هر شب به خانه یکی از ما می‌آمد و یکی از قــاب عکــسهــا را هدیــه مــی‌داد. آن اواخر یـک شـب بـه خانـه آمـد وگفـت: «مادر! خواهرها و برادرها را جمع کن امشب شام دور هم باشیم.» آن شب کنارم نشست و به هر بهانـه‌ای مـرا می بوسید. نگاهش چیزی را می‌گفت که بـرای من غریب بود یا دوست داشتم که غریب باشـد، آخر من مادرم ! و بعد هم از بامِ نگاه مـا پریـد و رفت. راوی: مادر شهید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ۴ تیر ماه سالروز شهادت سردار هور شهید حاج علی هاشمی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹 دو سه تا نان سرد یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقـه جنگی بود، پرسیدم: «شب برای شام هستی؟» گفت: «با خداست. اگر کـاری نداشـتم حتمـاً می آیم.» برای اولین بار گفتم: «آمدی نان هم بگیر.» با لبخندی گفت: «اگر یادم ماند چشم.» تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفـتم: «اینهـا را از کجـا گرفتی؟» گفت: «جلسه طول کشید و این نانهـا را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جـای آنهـا نـان ببرم.» به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان کـه سپاه ورشکست نمی‌شود. گفت: «موضـوع ایـن نیست. موضوع بیت‌المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.» (راوی: همسر شهید) 🔹 حمله و غیر حمله یک روز بعد از ازدواجمان کـه روز جمعـه‌ای بود، علی آقا بنا به عادتش صـبح زود از خـواب برخاست. دیدم مشغول پوشیدن لباس نظـامی است. گفتم: «کجا؟» گفت: «می‌روم منطقه.» گفتم: «امروز که حمله نیست!» گفـت: «مگـر جنـگ، حملـه و غیـر حملـه می‌شناسه؟» سپس آرام، مانند نسیمی از کنارم گذشت و رفت. (راوی: همسر شهید) 🔹 جلسه چمنی مشغله حاج علی زیاد بود. بخاطر مسؤولیتش او را لحظه‌ای آرام نمی‌گذاشتند. پـیش مـا هـم که بود، تلفن‌ها، مراجعات و... رهایش نمی‌کرد. برای وضع حمل در بیمارستان بستری بـودم. او هم حضور پیدا کرد، همرزمانش بعداز اطـلاع از جای او، یکـی یکـی بـه بیمارسـتان آمدنـد، هرکدامشان هم کـاری داشـت. تعدادشـان کـه زیادتر شد، حاج علی به ناچار در چمن محوطه بیمارستان آنها را دور هم جمع کرد و جلسه را همانجا برگزار کرد! هم هوای من و فرزندش را داشـت و هـم از مسؤولیت اش غافل نبود. (راوی: همسر شهید) 🔹 زنگ در وقتی حاج‌علی به خانه می‌آمد از نـوع زنـگ زدنش بچه‌ها می فهمیدند که بابا آمـده اسـت. حـسین و زینـب هرکـدام سـعی داشـتند در را زودتر از دیگری باز کنند، حسین تیزتـر بـود و زودتر مـی‌رسـید و در را بـاز مـی کـرد، زینـب ناراحت می شد و گوشه‌ای کز می کرد. علی وقتی ماجرا را می فهمید بر می‌گـشت، در را می بست و مجدداً زنگ می زد تـا زینـب در را باز کند. این کار بارها تکرار شد. (راوی: همسر شهید) 🔹 خبر ناگهانی من و حسین سال‌هـای سـال بـا امیـد زنـدگی می کردیم. امید به اینکه پدر زنده اسـت و بـاز می‌گردد. قراین زیادی هم بود که این احـساس را تقویت می‌کرد. این قراین گاه ازسوی مقامات بالای سپاه هم بیان می‌شد، لذا ما، دامن امید را رها نکرده بودیم. اماخبر شهادتش که در سـال ۸۵ به ما رسید شوك بزرگی به زندگی مـا وارد کرد. (راوی: دختر شهید) 🔹 پدرهای آسمانی من سه ساله بودم و حسین دو ساله که پدر به اسارت دشمن درآمد. اکنون حـسین جـوانی برومند و دانشجوی رشته کامپیوتر است و مـن دانـشجوی روانـشناسی هـستم. مـن و حـسین مسئول ستادی هستیم به اسم ستاد "پـدرهای آسمانی" کار این سـتاد برگـزاری برنامـه‌هـایی جهت بزرگداشت یاد و خاطره شـهدا در اسـتان خوزستان است. (راوی: دختر شهید) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
‍ ‍ 🍂 دلنوشته های زایرین بر تابوت شهدای گمنام شما مشهورترین گمنامان زمین هستید... خدا یاد شما را از ما نگیرد ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ نه پرواز بلدم، نه بال و پرشو دارم، نه این دامهای دنیوی بهم اجازه پرواز می دهند... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ شهدا شهدا شهدا به خدا بگین یه جورایی هوای منه بنده ی نا خلف رو داشته باشه، ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ با اومدن در کنار شما قلب من آرامش و صفا پیدا کنه ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ امام سجاد(ع): کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. حدیث ۲۲۸ جلد ۴۵ بحار ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ من قول می دم حرف خدا رو گوش بدم... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ رسم گمنامی عجب عمق عظیمی دارد. که اهل آن هر چه در گمنامی پیش میروند به پایان خط نمی رسند. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ این خاک پذیرای گمنامانی است که عرش عظیم آرزوی به آغوش کشیدنشان را دارد. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ ای شهدا برای ما حمدی بخوانید . که ما مرده ایم و شما زنده ... ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ شهدا قول میدهم به لطف و یاری شما تا آخر بایستم. ┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄ جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. اکنون شما آمده اید تا جلوه گاهی از بدنهای سر کربلا باشید. 👈 از دفتر دل نوشته معراج شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
1⃣ سردار شهید علی هاشمی فرمانده قرارگاه نصرت ••• 🔹دل دریایی علی هاشمی انسانی بسیار متواضع و با حجب و حیا بود. حیای علی در جبهه‌های جنگ مثال زدنی بود. به علاوه انسان بـسیار مـؤدبی بـود و‌ مـؤدب حـرف مـی‌زد. حتـی شـوخی هـم کـه مـی‌کـرد، شـوخی‌هـایش مؤدبانـه بـود. انـسان وفاداری بود و در بین این همـه تیـپ و لـشکر مختلف با وجود اینکه از قومیت خاصی بود و با اقوام دیگر از لحاظ زمان و ادبیات متفاوت بود، با همه به خوبی جوش می‌خورد. اگر بخواهیم در کل کشور دو یا سه نفر را به عنوان نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آنها علی هاشمی باشد. (راوی: مادر شهید) ... و سرانجام تا سـالهـا معلـوم نبـود علـی کجاسـت و کسی هم از وی اطلاعی نداشت. بعدها که عراق آزاد شــد و صــدام ســقوط کــرد و نیروهــای حزب اللهی و سپاهیان بدر در استانهای جنوبی عراق حاکم شدند، استانداری‌ها و فرمانداری‌هـا را گرفتند، مجلس تـشکیل دادنـد و در نهایـت یک دولت طرفـدار اسـلام در عـراق بـه وجـود آوردنـد، مـا گـشت‌هـای فراوانـی را بـه عـراق فرستادیم و معلوم شد سردار علی هاشمی شهید شده است و به خیل شهدا پیوسته است. (پایان قسمت اول) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_نهم نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـ
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کرده بودیم و نمـی دانـستیم چرا. حدود ساعت ده شبِ دوازده مردادِ شصت و نـه ، بـه سـراغمان آمدنـد و گفتند : - زودتر وسایلتون رو جمع کنید ! باید برگردین ملحق ! اسرای ملحق را به سـولۀ مـادر منتقـل کردنـد . قلعـه خـالی شـد . کلـی اینطرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تـا بـالاخره علّـت را فهمیـدیم . اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند . حدود ده روز کویتی هـا آنجـا بودند و ایرانی ها برایشان غذا می بردنـد . در همـین مـدت کوتـاه ، همـه جـا را خراب کردند . عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند : ها صد رحمت به شما ایرانی ها با وجوداین که فارسـی ،وقتـی یـک بـار میگیم بشین ، می فهمین! اینا که هم زبان ماهستند حرف حالیشان نمیشه و همه جا کثیف کردن ! بعثی ها سرخورده بودند و احـساس شکـست مـی کردنـد . تـوي دلمـان گفتیم «: دست بالاي دست بسیار است »!این احساس از دو مسأله ناشی می شد. یکی اینکه از زمانی که کویتی هـا را به سـوله هـا آوردنـد ، هـر روز شـاهد درگیـری هـای زیـادی بودنـد و ایـن کش مکش ها را از چشم ما می دیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سـوله ، آنها از رقص و آواز و دزدی، به نماز جماعت و دعای توسل و دعـای کمیـل رو آورده بودند . برخلاف خواسـتۀ آن هـا بچـه های مـا تأثیرگـذارتر بودنـد و محبوبیتشان چند برابر شده بود . آزادی های ما خیلی کم شد . فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰