❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹رفته بودم قوچان بهش سر بزنم گفتم یک وقت پولی، چیزی لازم داشته باشد. دم در پادگان یک سرباز بهم گفت « حسین تو مسجده » رفتم مسجد. دیدم سربازها را دور خودش جمع کرده ، قرآن می خوانند. نشستم تا تمام شود. یک سرهنگی آمد تو، داد و فریاد که «این چه وضعشه؟ جلسه راه انداختهین؟ حسین بلند شد؛ قرص و محکم گفت «نه آقا! جلسه نیس. داریم قرآن میخونیم.» حظ کردم. سرهنگ یک سیلی محکم گذاشت توی گوشش. گفت «فردا خودتو معرفی کن ستاد. همان شد فرستادندش ظفار ، عمان. تا شش ماه ازش خبر نداشتیم. بعدا فهمیدیم.
🔹 دانشگاه شیراز قبول شده بود. همان موقع دوتا پسرهایم توی اصفهان و تهران درس می خوادند. حقوقم دیگر کفاف نمی داد. گفتم حسین، بابا! اون دو تا سربازیشونو رفتهن . بیا تو هم سربازيتو برو. بعد بيا دوباره امتحان بده. شاید اصفهان قبول شدی. این طوری خرجمون هم کمتر میشه.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹هواپیماها می آمدند بمب می ریختند می رفتند. از فرمانده بی سیم زد، کیا اون جان ؟ » گفتم «قوچانی و آقایی و چند نفر دیگه.» گفت: «به جز قوچانی بقیه بیان عقب. یه ماموریت تازه براتون دارم.
نشسته بود کنار بی سیم، ما را که دید بلند شد گفت: « همه اومدهن ؟» گفتیم « همه هستن، حسین آقا نشست. ما هم نشستیم، گفت: « ماموریت اینه، همه تون می شینین این جا، تشریف نمی برید جلو ، تا من بگم.» به هم نگاه می کردیم. گفت « چیه؟ چرا به هم نیگا میکنید؟ میرید اون جلو ، دور هم جمع میشید؛ اگه یه بمب بشينه وسطتون ، من کیو بذارم جای شماها؟ از کجا بیارم؟»
🔸 فرقی نمیکرد، عملیات ، تک ، پاتک. هرچی که بود باید بعدش جنازه ها را جمع می کردیم می آوردیم عقب. همه را گفت « پس علی کو؟ علی قوچانی شهید شده بود. با گلوله مستقیم تانک. جنازه نداشت. رفت یکی یکی روی جنازه ها را زد کنار . پیدایش نکرد. حالا جنازهاش را از من میخواست، گفت باید بری بیاریش عقب .» نمی توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم اون جا رو عراقی ها آب انداخته ن . نمیشه بریم بیاریمش . »
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بچههای لشکر خودش هم نبودند ها، داد میزدند «حاج آقا ، بدوین » همین طور خمپاره بودکه می آمد. حسین عین خیالش نبود، همین طور آرام، یکی یکی دست کشید روی سرو صورتشان خاک ها را پاک میکرد. حال و احوال میکرد. می رفت سنگر بعدی؛ آنها حرص می خورند حسین این قدر آرام بین سنگرها راه میرود. یک جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمی گذاشتند حسین برود آن جا . . میگفتند: نمیشه، اون جا بارون خمپاره مییاد. خمپاره شصت.
می گفت طوری نیس میرم یه نگاه به اون ور می کنم زود بر میگردم.
گفتند اون جا با قناصه می زنندتون.
نمی گذاشتند. می ترسیدیم ولی باید این کار را میکردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست. گوش نکرد، محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم یالا دیگه راه بیفت. موتور از جا کنده شد مثل برق راه افتاد. خیالمان راحت شد. دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین. بلند شد دوید طرف ما.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 اخلاص و صداقت
اول «اخلاص» و دوم «صداقت» دو عنصری بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهای تحت امر خود آموخته بود.
«...وقتی میرويد قرارگاه تداركات بگيريد، مهمات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد. هرچه توی انبار داريد بگوييد. من نمیخواهم اين بچههای مردم غذای شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر میگذارد. وقتی تيربار دشمن معبر را به رگبار میبندد فقط خداست كه میتواند بچهها را به سنگرهای دشمن برساند. اگر مهمات آرپیجی را بيش از سهم خودتان گرفتيد، بسيجی به جای اين كه آن را به تانك بزند توی هوا شليك میكند. آتش منطقه را میبيند و ترس بر دل او حاكم میشود. شما وظيفه شرعی خود را انجام دهيد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
•••
🔹 بانگ الرحّیل
شهید حسین خرازی، جوان بیست سالهای که به سبب آشناییاش با تجهیزات نظامی، مسئول اسلحهخانه کمیته دفاع شهری اصفهان شده بود، با شنیدن خبرهایی نگران کننده از گوشه و کنار کشور، با صد نفر از اعضای کمیته که حالا سپاه پاسداران خوانده میشد به مناطق مورد نیاز اعزام شدند و حسین مسئول گروه بود. در همین احوال همه چشمها به سوی جنوب متوجه شد؛ جایی که رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصره یکی از شهرهایش را میداد.
از نیمه دوم بهمن سال ۱۳۵۹، هدایت عملیات در منطقه عمومی خوزستان به او واگذار شد. کمکم نیروهای او نیز با حضور داوطلبان، به لشکر امام حسین علیهالسلام تبدیل و او ماندگار جبهه شد. وقتی دشمن وجب به وجب از ویرانههای بستان عقب مینشست، حسین آنجا بود.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔹 حاج حسین خرازی، در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت و با آنکه در آزمون ورودی دانشگاه شیراز قبول شد، به علت فقر به سفارش پدر به سربازی رفت. او نمیتوانست زورگوییها را فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین دلیل با آنکه بهترین تکتیرانداز شناخته شده بود، برای تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروه کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظُفار را سرکوب کنند تا نام شاه به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه بلندتری بگیرد. به تدریج شور انقلاب بالا گرفت. حاج حسین در سال ۱۳۵۷ با فرمان حضرت امام از سربازی گریخت و در آرزوی ساختن بهشت کوچک ایرانزمین، به خیل عظیم امت انقلابی پیوست.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔹اخلاص و صداقت
اول «اخلاص» و دوم «صداقت» دو عنصری بودند كه «حاج حسين » در دفاع مقدس به نيروهای تحت امر خود آموخته بود.
«...وقتی میرويد قرارگاه تداركات بگيريد، مهمات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد. هرچه توی انبار داريد بگوييد. من نمیخواهم اين بچههای مردم غذای شبهه ناك بخورند.
اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدن آنها اثر میگذارد. وقتی تيربار دشمن معبر را به رگبار میبندد فقط خداست كه میتواند بچهها را به سنگرهای دشمن برساند. اگر مهمات آرپیجی را بيش از سهم خودتان گرفتيد، بسيجی به جای اين كه آن را به تانك بزند توی هوا شليك میكند. آتش منطقه را میبيند و بر سدر دل او حاكم میشود. شما وظيفه شرعی خود را انجام دهيد.
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸از همان اول عادتمان نداد که نامه بنویسد یا تلفن کند یا چه میگفت « از من نخواین . اگه سالم باشم، میآم سر میزنم اگر نه، بدونین سرم شلوغه ، نمی تونم بیام»
🔹 رفته بود .کردستان یازده ماه طول کشید نه خبری، نه هیچی . هی خبر می آوردند تو کردستان چند تا پاسدار را سر بریده اند رادیو میگفت یازده نفر را زنده دفن کرده اند. مادرش می گفت نکنه یکیشون حسین باشه؟» دیگر داشت مریض میشد که حسین خودش آمد . با سرو وضع به هم ریخته و یک ساک پر از لباس های خونی
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 رفتم بیرون برگشتم، هنوز حرف میزدند. پیرمرد می گفت:«جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟»
حاج حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا. گفت:« این جای اون یکی رو هم پر میکنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود، حوصله ام سر رفت پرسیدم پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ حواسش نبود. گفت « این ، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟»
گفتم حاج حسین خرازی. راست نشست، گفت « حسین خرازی؟ فرمان ده لشکر؟»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 حق با من بود. هر وقت فکرش را میکردم میدیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره او فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود، فکر کردم بذار از عملیات برگردیم، با دلیل
ثابت میکنم براش.»
از عملیات برگشتیم، حسش نبود. فکر کردم ولش کن. مهم نیست. بی خیال.
پشت بی سیم صدایش میلرزید. مکث کرد، گفتم بگو حاجی چی میخواستی بگی؟»
گفت «فانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود، حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده، من معذرت میخوام ازت.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 گفت:« اتوبوس خوبه. با اتوبوس می.ریم» میخواستیم برویم مرخصی، اصفهان.
گفتم:«با اتوبوس؟ تو این گرما؟»
گفت:« گرما؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومد شهرک هلاک شدم. اینا چی بگن؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد. بچه های لشکر هم میبینندمون، کاری داشتند می گن.»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
7⃣ سردار شهید
حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
••••
🔸 داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ، شما همین طور نشستين؟» گفتم «نه خودش تلفن .کرد گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان می کنه میآد.» گفت «شما نمیخواد بیاین» خیلی هم سرحال بود.
گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده هان» شب رفتیم یزد بیمارستان. به دستش نگاه میکردم. گفتم: «خراش کوچیک!» خندید. گفت «دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»
•••
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣