❣ شهید علیاکبر نظریثابت سال ۱۳۴۴ در شهر مقدس قم به دنیا آمد. ۱۵ ساله بود که عازم جبهه شد. در نخستین اعزام رسمی به عنوان نیروی سپاه، جذب واحد اطلاعات عملیات تیپ ۱۷ علیبنابیطالب(ع) شد. با سرعت مراحل پیشرفت را طی کرد و در عملیات خیبر با انتخاب و اصرار شهید مهدی زینالدین به عنوان جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علیبنابیطالب(ع) مشغول کار شد؛ این مسئولیت در سن ۱۹ سالگی به او واگذار شد. مجموعه لیاقتها و استعدادهای کمنظیر و شخصیت استوار و قویاش در کنار معنویت و پارسایی عجیب او، باعث شده بود علیاکبر جوان یکی از فرماندهان برجسته، زیرک، سریعالفکر و برنامهریز لشکر ۱۷ به شمار آید. سرانجام این روح پرتلاطم در سن ۲۲ سالگی و در شب شانزدهم اسفند ۱۳۶۴ در منطقه عمومی فاو در حین اجرای عملیات والفجر۸ از کالبد مطهرش پرواز کرد.
جسم پاکش در گلزار علیبن جعفر قم در قطعه ۹ ردیف سه شماره ۳۴۵ درست در جایی که چند روز قبل از شهادت خود آن را به مادر و همسرش نشان داده بود گمنام و بینشان آرمید. آنچه در پی میآید گوشهای از کرامات مزار شهید نظری است که از زبان پدر و مادر او نقل شده است؛ شهیدی که به یکی از کسانی که خوابش را دیده بود این طور میگوید: «توی دنیا فامیلی من نظری ثابت بود اما در این دنیا علوی صدایم میکنند».
@defae_moghadas2
❣
❣ پدر شهید علیاکبر نظری ثابت نقل میکند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را میشوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را میشناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمیشناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیدهام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زینالدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدتها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمیشدم؛ خیلی ناراحت بودم. از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیدهام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علیاکبر. گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنجشنبه پدرش میآید سر قبرش، بگرد پیدا میکنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاههای متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علیاکبر نظری ارجاع دادم.
@defae_moghadas2
❣
سلام
امروز اول اردیبهشت ماه مصادف است با سالگرد عروج شش تن از پاسداران انقلاب اسلامی و عضو گردان بلالی اهواز،
ضمن گرامیداشت یاد این عزیزان از خداوند منان آرزو میکنیم ما را پیرو راستین آنها قرار دهد.
شهید محمد علی دانش جمعی گردان بلالی اهواز در اردیبهشت سال ۶۰ در سنگر روباز جاده وحدت آبادان به همراه شهید رضاپودات.شهید نادر علیخانی.شهید ابراهیم غیاث آبادی .شهیدحمیدرستگار.شهید نعمت الله بخشیان .شهید زنده جانباز ابوالقاسم صداقت بودند.
#ارسالی_مخاطب
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات_بفرستید
حماسه جنوب شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ «رانندگی در حال خواب»
سردار شهید عبدالعلی بهروزی ساده و بی پیرایه با خودروی جیپی در رفت و آمد بود!
پیش از عملیات والفجرمقدماتی درجنگل امقر او را دیدم؛
پس از سلام وگفتگو درباره عملیات گفتم:
برادر بهروزی! این قدر با این جیپ رفت و آمد می کنی کمی هم مواظب خودت باش.!
وی با تبسمی که همواره برلبانش داشت گفت:
به جان امام خمینی هرگاه به تنهایی رانندگی می کنم آیه الکرسی می خوانم و بیمی به دل راه نمی دهم!
گهگاهی حدود دو دقیقه به خواب می روم!
بعد که به خودآمده و بیدار می شوم می بینم که ماشین به درستی درجاده حرکت می کند و نیز مواقعی می بینم که درفاصله چهل یا پنجاه متری گودال یا دره ای هستم و در حال سقوط کردن که بی درنگ فرمان ماشین را هدایت می کنم!
با تمام وجود احساس می کنم که کسی نگاهبان من است. از این بابت با خیالی راحت و خاطری آسوده رانندگی می کنم...
سپس با خنده گفت:
نگران نباش! خداوند جان من را برای عملیات می خواهد!!!
خاطره رزمنده دلاور جهانشاه معماریان از سردار شهید عبدالعلی بهروزی فرمانده تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی (ع)!
شهید بهروزی در عملیات خیبر در جزیره مجنون در اثر بمباران دشمن به شهادت رسید.
@defae_moghadas2
❣
نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .
هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان
مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد !
با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری ؟!
نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو .
راوی : بسیجیان تفحص
منبع : کتاب شهید گمنام .
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
❣
❣
🔸 شهید حمید محرابی
🔹 «ادای دین»
يك روز به همراه شهيد محرابی و به اصرار يكی از دوستان به اغذيه فروشی محل رفتيم . دوستمان سفارش ساندويچ داد بعد از صرف آن وقتی خواستيم، حساب كنيم. صاحب مغازه كه حميد محرابی را می شناخت، از گرفتن پول خوداری كرد. شهيد محرابي اصرار داشت كه پول غذا را حساب كنيم چون صاحب تازه كارش را شروع كرده بود اما او هم از گرفتن پول امتناع می كرد. در همين مدتی كه جلوی مغازه چانه می زديم متوجه شديم مغازه دار قصد دارد سردر اغذيه فروشی خود ، عنوان جديدی بنويسد ولی ظاهراٌ با خطاطی كه آمده بود سر مبلغ آن به توافق نرسيده بودند. شهيد محرابی كه ديد همه وسايل خطاطی از قبيل رنگ و برس آماده است به صاحب مغازه گفت: تابلوی سردر مغازه را خودم می نويسم و خيلی زيبا هم آن را نوشت. او اينگونه می خواست دين خود را ادا كرده باشد و بدهكار كسی نباشد.
راوی: سيد مجتبی احمدی
¤¤¤¤
🔹 «نبرد با پای شکسته»
يكی دو هفته مانده به عمليات والفجر هشت در محوطه چادرهای گردان جعفر طيار، شهيد محرابی در حين بازی واليبال با بچه هاي بسيجي به زمين خورد و از ناحيه مچ پاي چپ آسيب ديد. وقتي با اصرار بچه های گردان به بهداری لشكر رفت معلوم شد پايش شكسته و بايد آنرا گچ بگيرند ولی با مسئوليتی كه وی در گردان داشت به خود اجازه نمی داد كه مدتی دور از نيروهايش به استراحت در خانه بپردازد. وقتي مچ پای او را گچ گرفتند به جاي رفتن به مرخصي استعلاجی به محل گردان آمد و با همان پاي آسيب ديده كارهای خودش را انجام می داد.
تا اينكه دستور حركت گردان به منطقه عملياتي صادر شد و به حميد محرابي از طرف فرماندهي گردان گفته شد به علت اينكه پاي شما در گچ است، نمي توانيد در اين مأموريت گردان را همراهي كنيد. حميد خيلی اصرار كرد ولی فايده نداشت حتي دليل آورد كه من فرمانده گروهانم چطور نيروهايم بدون داشتن فرمانده در عمليات شركت كنند. او وقتی ديد حرف فرماندهي گردان تغيير پذير نيست و مدام می گويد: بر بيمار جهاد واجب نيست و نمی توانی گردان را همراهی كني با يك چاقوی ميوه خوری كه نيمی از لبه آن اره مانند بود گچ پايش را بريد و به دور انداخت و با همان وضعيت بدون آنكه ناله و شكايتی داشته باشد، در عمليات والفجر هشت شركت كرد.
راوی: غلامعلی معلی
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
❣
❣ کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع:
کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
#خاطرات
@defae_moghadas2
❣
❣ «حسرت شهادت»
عمليات والفجر هشت تمام شده بود. خيلی از نيروهای قديمی گردان چون حاج زمان شالباف، يا مجيد غزيعلی، خسرو تقوی، رستم منيعاوی و تعدادی ديگر شهيد شده بودند. به حميد كه دوستی نزديكی با آنها داشت حال عجيبی دست داده بود. اكثر بچه های گردان اعتقاد داشتند حالت او از اين بابت است كه چرا شهيد نشده است. با فاصله كمی از پايان عمليات از طرف لشكر مأموريت پدافندی به گردان داده شد و نيروها به خط برگشتند، برای خيلی ها مسجل شده بود كه اين مأموريت آخر حميد محرابی است.
در شب هفتم ورود به خط او زخمی شد و هنگامی كه می خواستند او را به عقب منتقل كنند، نپذيرفت و گفت: من به عقب نمیروم. كسی بالای سر بچهها نيست من تا صبح صبر میكنم بچه های بسيجی با شنيدن خبر زخمی شدن حميد به سراغ او آمدند. ايشان به هر كدام از آنها چيزی هديه داد. انگشتر، ساعت مچی كه يادگار يكی از شهدا بود و عكس هايی كه از دوستان شهيدش داشت و همان نگاه عميق ژرفناك هميشگی را كه اينبار با لبخندی كه حتی درد زخم هم نمی توانست، آن را آلوده به تلخی نمايد از رزمنده ها خواست. او پس از ديدن همه بچه ها و گروهان از بی سيم چی های خود خواست بی سيم ها را در كنار او در سنگر بگذارند و خودشان به سنگرهای ديگری بروند. لبه چفيه خود را تا كرد و لای دندان هايش گذاشت و شب را به صبح رساند. صبح هنگامی كه به عادت معمول لنگان لنگان از سنگر خارج شد تا به نيروهايش سركشی كند خمپاره ای در كنار او به زمين خورد و به آنجا كه دوستان شهيدش در انتظار او نشسته بودند پيوست.
راوی: شهيد كريم اهوازی
#شهید_حمید_محرابی
@defae_moghadas2
❣
🍂❣
🔻 مردانگی مردان کوچک
عليرضا زارعی نوجوانی سيزده يا چهارده ساله بسيجی، با اندامی نحيف به همراه پدرش در جبهههای جنوب اسير شده بودند. در اردوگاه موصل يك وقتی بعثیها آب و غذا را از اسرا دريغ كردند، آثار تشنگی و گرسنگی در چهرهها آشكار شد.
افسر بعثی برای شكنجه روحی اسرا، مقداری آب و نان آورد و به عليرضا تعارف كرد. در ميان بهت و حيرت خود عليرضا را ديد كه از پذيرفتن آب يخ و نان امتناع كرد با وجودی كه به شدت تشنه و گرسنه بود.
او كه دست افسر بعثی را خوانده بود گفت «اگر به همه زندانیها آب و نان بدهی من هم پيشكشت را قبول میكنم». او تشنگی و گرسنگی را تحمل كرد ولی حاضر نشد از صف متحد هموطنانش در برابر دشمن خارج شود.
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 فاتح
شهيد خليل فاتحی، پاسداری رشيد و غيور از خطه آذربايجان شرقی بود. در اردوگاه موصل يك قديم، بعثیها پنجاه نفر را به اتهام خارج كردن سلاح از انبار به طبقه بالايی اردوگاه بردند و به شدت شكنجه كردند.
آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام كنند. خليل وقتی وضع را اينچنين ديد، به فرمانده بعثی گفت «به جز خودم بقيه نقشی در بيرون آوردن سلاحها از انبار نداشتند». همه نجات پيدا كردند ولی خليل در زير شكنجههای بعثیها مردانه به شهادت رسيد.
او از جوانان غیوری بود که در سوسنگرد و در مجروحیت دکتر چمران، او را از جلو دشمن بر دوش گرفت و از منطقه خارج کرد و دکتر چمران کلت خود را به رسم قدردانی به او اهدا کرد.
@defae_moghadas2
❣
❣ مریم نادر طالبزاده: از پدرم تشکر میکنم به دلیل چشماندازی که از زندگی به من نشان داد، او هیچگاه به من دیکته نکرد که چه کنم و چه کسی باشم، اجازه داد مسیرم را خودم کشف و انتخاب کنم، همیشه با دقت به حرف من جوان گوش میکرد، اگر برخلاف نظرش صحبت میکردم، به من اجازه انتقاد کردن میداد گاهی با گفتگو و گاهی با سکوت.
❣ سهیل اسعد: پرکردن شخصیتهای هم شکل حاجنادر بسیار مشکل و نشدنی است، چرا که حاج نادر خودش بود. خود خودش و از کسی تقلید نمیکرد هرچند که مقلدان فراوانی داشت.
❣ دکتر مجید شاهحسینی: نادر طالبزاده پدیده منحصر به فردی بود که هرچه برای دیگران در حکم آرزو بود، آن آرزوها برایش خاطره بود؛ یعنی آرزوهای دیگران را قبلا زیسته بود، به پوچی آن پی برده بود و حالا به عنوان یک انسان وارسته در آمریکا تحصیل کرده از جبهه استکبار برگشته، به سنگر حق پیوسته و و راوی حقیقت شده بود. او آمده بود تا از این «مسیرطی شده» بگوید.
طالبزاده از جهاتی بسیار شـبیه به سید مرتضی آوینی بـود. مرتضی آوینی هم روندی زیستی داشـــت که خیلی از بسیجیان آن را تجربه نکرده بودند و از جبهه چرک به جبهه روشن انقلاب اسلامی پیوسته و آمده بود و راوی فتح شده بود.
❣ الکساندر دوگین: الکساندر دوگین مهمترین مشاوران ولادیمیر پوتین: نادر واقعا نادر است و در فارسی به معنای کمیاب است. بزرگ بودن این مرد به دلیل درخشان بودن و مستندساز بودن آن نیست. طالبزاده یک شیعه واقعی است؛ نه فقط در ظاهر بلکه در قلب روح و باطنش یک عمق معنوی و عرفانی دارد. من باور دارم طالب زاده یکی از افراد انتخاب شده برای نبرد واقعی است.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ماجرای حضور آیتالله خامنهای
در منزل شهید شیرودی
🔸 انتشار به مناسبت هشتم اردیبهشت سالگرد شهادت شهید علیاکبر شیرودی
@defae_moghadas2
❣