7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣هفته دفاع مقدس گرامیباد
🎙 وقتی حاج صادق آهنگران ،
جگر پاسداران را سوزاند...
🔹زمان : شهریورماه ۱۳۹۵
🔹مکان : حسینیهء امام خمینی(ره)
دیدار فرماندهان سپاه با رهبر معظم انقلاب.
@defae_moghadas2
❣
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣نماهنگ باغ سحر سحرخیزان
.
شاعر:
#محمد_حسین_انصاری_نژاد
خواننده، آهنگساز و تنظیمکننده:
ساسان نوذری
.
@defae_moghadas2
❣
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣نماهنگ فرزند کلاس اوّلی شهید مدافعحرم
کجایی ببینی گلت کلاس اولیه...
گفتن که بابات کجاست گفتم که توی سوریه 💔
گفت که شغل بابات چیه گفتم غلام حضرت زینب (س)
گفتش که الان کجاست گفتم هنوز نیومده😭
🕊 #شهید_جهانپور_شریفی
🌷پنج صلوات هدیه به ارواحطیبهشهدا
اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
@defae_moghadas2
❣
❣چقدر این روزا جات خالیه حاجی ...
نیستی ببینی غزه و لبنان چه خبره !!!
سکوت ها و طعنه ها و نیش و کنایه ها را !
بیا و با همان ابهت بگو که کمتر از ۳ ماه
دیگر اسرائیل از صفحه روزگار محو خواهد شد ...
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سنگ مزار متفاوت یک شهید
درکل کشور فقط در قزوین
@defae_moghadas2
❣
❣انتظار
🌹در لحظات آخر قبل از شهادتش پرسیدند شاپور در چه حالی؟
گفت:
انتظار انتظار!!
و لحظاتی بعد این انتظار به وصل مبدل شد و شهید شیرین شهادت را نوشید!!🌷
پنجم مهرماه سالروز شهادت سردار شهید شاپور طاهری در عملیات ثامنالائمه گرامی باد.
@defae_moghadas2
❣
❣شهریورماه 1360 بود. سید رضا میخواست به جبهه برود. من، مادرم و همسرش پشت در ایستادیم. مادر قرآن گرفت و سید رضا را از زیر قرآن رد کرد. سید رضا و با برادرم سید علی با موتور رفتند. مادر کاسه آبی که در دست داشت را پشت سر سید رضا ریخت. چشمم به آب که روی آسفالت سیاه شُر کرده بود افتاد، دیدم آب نیست، خون است که روی زمین جاری شده است!
ترسیدم چیزی بگویم. مادر و همسر سید رضا به داخل برگشتند. اما من یکچشمم به موتور سید رضا بود که دور میشد، یکچشمم به خونی که در مسیرش جاری بود.
🌷با موتور به سمت پادگان شهید عبدالله مسگر [پادگان امام حسین (ع) فعلی] آمدیم. در بین راه گفت: سید علی حواست به خانه باشد، مراقب پدر و مادر باش.
گفتم: چشم، حواسم هست.
تا برسیم مرتب سفارش این و آن را میکرد. به در پادگان رسیدیم. پیاده شد تا وارد شود. برگشت. من را محکم در آغوشش گرفت و بوسید. نگاهی به موتورش کرد و گفت: این را از تعاونی سپاه گرفتم. اگر شهید شدم، به یکی از برادران سپاه با همان قیمت تعاونی بده، یکوقت گرانتر ندهی!
گفتم: چشم.
خداحافظی کرد و داخل پادگان شد. با تمام این سفارشهایش، هنوز نفهمیده بودم تمام این مسیر و آن درخواست آخرش وصیت بود و این آخرین دیدارم با سید رضا است.
🌹🌷🌹
هدیه به شهید سید عبدالرضا سجادیان صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣غیبت
یادم هست علی چهارده یا پانزده ساله بود. توی منزل بحثی شد و کار به بدگویی در مورد یکی از همسایه ها رسید. در همین گیر و دار بود. که علی با لباس خانه به حیاط رفت و شروع کرد دوچرخه بازی اون هم در وسط زمستانهای آن موقع تهران!
پدر و مادر آمدند تو حیاط که علی جان بیا تو بیرون خیلی سرده مریض میشوی علی گفت شما غیبت میکنید تا وقتی غیبت میکنید، من توی خانه نمی آیم.
خلاصه این قدر پافشاری کرد که پدر و مادرم گفتند باشه بیا ما دیگه ادامه نمی دهیم.
وقتی من سن کمی داشتم، علی به من می گفت: وقتی در مورد مثلاً اصفهانی ها یا ترکها جُک خنده دار تعریف میکنی چون در مورد همه اصفهانی ها یا تُرک ها صحبت کردی باید بروی از همه کسانی که اصفهانی یا ترک هستند حلالیت بطلبی به همین خاطر من یاد گرفتم هیچ وقت راجع به شهر خاصی بدگویی نکنم.
می گفت: غیبت نکن، میگفتم غیبت نمیکنم راست میگویم می گفت چون راست میگویی غیبت است اگر دروغ بگی میشود، تهمت.
✅ این حرفها برای زمانی بود که او هنوز مسجد را نشناخته بود و بنده هم سن کمی داشتم.
🔰شهید علی حیدری
📚کتاب بیخیال
@defae_moghadas2
❣
❣((خاطره شهید احمد مستعان))
شهید احمد 🌸مستعان یکی از شهدای بزرگوار مسجد حاج علوان اهواز بود که در عملیات های متعددی حضور داشت . شهید احمد مستعان قبل از عملیات فتح المبین و بیت المقدس عضو گروه اطلاعاتی قرار گاه نصرت بود .
احمد 🌸جوان بسیار باهوش و چالاکی بود . من و احمد سال دوم و سوم دبیرستان با هم همکلاس بودیم احمد مستعان در تحصیل بسیار پرتلاش بود . او در رشته انسانی که آن موقع (رشته اقتصاد ) نام داشت نفر اول کنکور سراسری شده بود و عکسش را در روزنامه کیهان چاپ کرده بودند.
من و احمد در عملیات فتح المبین در لشکر علی بن ابیطالب (ع) در یک دسته بودیم و بعد از مدتی احمد را به قسمت تدارکات لشکر بردند ولی سنگرهایمان نزدیک هم بود و همدیگر را زیاد میدیدیم آن موقع در خط بچهها شبها همدیگر را صدا میکردند تا نماز شب بخوانند.
@defae_moghadas2
❣
❣خاطره شهید احمد مستعان
ادامه👇
یک روز صبح احمد 🌸با حالت پریشان از سنگر خارج شد و اعتراض کرد که چرا او را برای نماز شب، بیدار نکردهاند. من نزدیک رفتم و سعی کردم او را آرام کنم .
من و احمد در عملیات فتح المبین در یک خط بودیم روز عملیات ، روبروی ما یک تیربارچی عراقی بود که آتش سنگینی روی خط ما انداخته بود و به بچهها امان نمیداد.
صدای بی سیم می آمد که شهید حاج🌸 اسماعیل فرجوانی (فرمانده گردان )به شهید 🌸دباغ( فرمانده گروهان) میگفت : جان مادرت شروع کن، همه شروع کردند و به جلو رفتند شما هنوز شروع نکردهاید و پشت سر هم قسم مان می داد تا ما پیشروی را شروع کنیم .
بعد از چند دقیقه یکی از بچهها که کارش آر پی جی (RpG )زن نبود آر پی جی را بلند کرد تا تیربارچی عراقی را بزند و چون نمیدانست چطور شلیک کند دستش را بر روی موشک آرپیجی قرار داد و موشک آر پی جی دستش را با خود برد و با شلیک او تیربارچی عراقی را زدیم
و من همان جا بود که زخمی شدم و مرا به عقب آوردند.
@defae_moghadas2
❣
❣خاطره شهید احمد مستعان
ادامه👇
وقتی به خط اولیه عراق آمدیم تا مرا سوار آمبولانس کنند دیدم احمد 🌸مستعان نگران و مضطرب بالای سر من ایستاده گفتم:
احمد تو اینجا چه کار میکنی؟ گفت که نگرانت بودم نکند یک بار مثل🌸 پرویز صداقت فر شهید بشوی ، من به او گفتم تو برو من حالم خوب است و احمد مستعان رفت تا به بچهها در عملیات کمک کند.
راوی : حاج علیرضا موسفید
برای شادی روح دو برادر شهید احمد و محمود مستعان صلوات
@defae_moghadas2
❣