❣ ۸ آذر سالروز شهادت شهید دکتر مجید شهریاری دانشمند هستهای کشور در سال ۱۳۸۹🌷
♦️دشمن از کار شهید شهریاری متحیر شد
♦️امام خامنه ای:
«شهید شهریارى بسیجىوار کار کرد. آن روزى که درها را به روى ملت ایران خواستند ببندند که محصول این رادیوداروها به دست #مردم نرسد و #جمهورى_اسلامى دچار مشکل بشود و گفتند «نمیفروشیم» که این مرکز تهران تعطیل بشود، اینها - مرحوم شهید #شهریارى - هم مشغول کار شدند، تلاش کردند، که بعد آمدند به ما گفتند که توانستیم بیست درصد را تولید کنیم، بعد هم آمدند به ما اطلاع دادند که ما لولهى سوخت و صفحهى سوخت را هم ساختیم؛ دشمن [متحیر] ماند. این کار کار #بسیجى بود.» ۱۳۹۳/۰۹/۰۶ 🌷
@defae_moghadas2
❣
❣ این خودروها، شاهدان خاموش فداکاری و ایثار مردانی هستند که جان خود را برای پیشرفت و امنیت کشور فدا کردند. هر بار که به این خودروها نگاه میکنیم، یادآور میشویم که راه شهدای هستهای همچنان ادامه دارد و خون پاکشان، چراغ راه آینده ماست. 🌹🇮🇷
🗓 سالگرد شهادت شهيد دکتر مجید شهرياری گرامی باد.
📍 "خودرو شهید دکترمجیدشهریاری دانشمند هسته ای" در
موزه ملّی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
@defae_moghadas2
❣
❣دکتر هیچ وقت دیر به کلاس نمیآمد و زود هم نمیرفت. تمام وقت را میماند و معمولاً تمام زمان هم به درس و بحث میگذشت.
یک روز که ایام شهادت حضرت زهرا (س) بود همراهش چند کتاب عربی و فارسی آورد و حدود نیم ساعت درباره ایشان صحبت کرد. بعد ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن! اصلاً انتظارش را نداشتیم همه تعجب کرده بودند...
📙شهید علم دفتر اول ص ۳۶
#شهیدمجید_شهریاری
#فاطمیه
تولد ۱۶ آذر ۱۳۴۵
شهادت ۸ آذر ۱۳۸۹
@defae_moghadas2
❣
❣مثل صیاد
طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درخواست درس اخلاق کردند.🌺 ایشان فرمودند:
بروید #علی_صیاد_شیرازی شوید، اگر صیاد شیرازی شدید هم دنیا دارید و هم آخرت
@defae_moghadas2
❣
🔹 میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
یک بار به حاج قاسم گفته بود امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین (علیه السلام) نرفتم یه بار برم و بیام..
حاج قاسم بهش گفته بود: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه !!!!!
(روایت حاج حسین کاجی از شهید گرانقدر فخری زاده)
❣دست نوشته تکان دهنده شهید محمد افخم
خدایا تو می دانی که چه می کشیم. پنداری که چون شمع ذوب می شویم، ما از مردن نمی هراسیم اما می ترسیم بعد از ما «ایمان» را سر ببرند، و اگر نسوزیم هم که روشنائی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد چه باید کرد؟
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا «فردا» بماند و هم باید بمانیم تا فردا «شهید» نشود.عجب دردی. کاش می شد. امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دو باره شهید شویم آری یاران همه سوی مرگ رفتند در حالی که نگران «فردا» بودند.
خدایا نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان های کوچک با خون اینها «خان» شوند! نکند «جانمایه» ها برای «بی مایه های» «دون» مقام شود. نکند زمین «خونرنگ به تسخیر هواداران نیرنگ درآید. نکند شهادت اینها پایگاه دنائت آنها شود؟ نکند میوه درخت فداکاری اینها را صاحبان ریاکاری بچینند؟ نکند ثمره جنگ یارانمان به چنگ فرنگی مسلکان افتد؟ نکند نکند که. . . ؟ نه خدایا هرگز؟
🇮🇷 ۱۳ آذر ۱۳۶۰ سالروز شهادت
شهید محمد افخم گرامیباد.
🌷 شادی روحش صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣روز جهانی معلولین، نگاهی به زندگی"شهید سید عطاءالله بحیرایی"
🌷عطاءالله متولد ۱۳۴۴ بود. چند ماه بیشتر نداشت که به خاطر تزریق پنیسیلین پای راستش دچار مشکل شد و نمیتوانست خوب راه برود. با وجود این مشکل جسمانی خانواده نگران حضورش در جبهه بود، اما عطاءالله در زمان ثبتنام میگفت: «درست است که کاری از دستم برنمیآید، ولی لااقل میتوانم کفشهای رزمندهها را تمیز و مرتب کنم.» برای حضور در جبهه سر از پا نمیشناخت. خلاصه به هر طریقی بود اعزام شد. عطاءالله با همین مشکل جسمی که داشت از ابتدای ورودش به جبهه در سال ۱۳۶۰ تا عملیات مرصاد در جبهه حضور داشت.
حسن و عطاءالله این دو برادر در روند اجرای عملیات برای لحظاتی شهیدحسن جلوتر از عطا در حرکت بود. عطاءالله به بچهها گفت: من میروم تا به حسن که جلوتر ازماست، سری بزنم. ۲۰۰، ۳۰۰ متر جلوتر نرفته بود که ناگهان دیدیم عطا روی زمین نشست. بچهها با دوربین دیدند عطا پیکر شهیدی را روی زانوهایش گذاشته و دائم به سینه میچسباند. عطاءالله پیکر برادر شهیدش حسن را به سینه چسبانده و گریه میکرد. در همین حال بود که مورد اصابت گلوله قناصه قرار گرفت. این دو برادر در آغوش هم شهید شدند. شدت درگیری به گونهای بود که بچهها مجبور به عقبنشینی شدند و پیکر شهدا در اختیار منافقین قرار گرفت. آنها به شهدا تیر خلاصی زدند و با کاتر از چند جا بر بدن شهدا حسن و عطا بریدگیهای عمیقی ایجاد کردند. چهره حسن قابل شناسایی نبود. یک طرف صورتش نبود. با تلاش بچهها مجدداً نیروهای ما حمله کردند و منافقین به عقب رانده شدند. در این فرصت پیکر شهدا را به عقب آوردهاند.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهادت بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره زهرای مرضیه سلام الله علیها برشما تسلیت باد.
@defae_moghadas2
❣
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣حتی اگر روضه های زیادی درباره فاطمیه و حضرت زهرا سلام الله علیها گوش داده باشید؛ باز هم جنس این چند دقیقه برایتان متفاوت خواهد بود.
▫️شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد🏴🏴
@defae_moghadas2
❣
❣خاطرات فاطمی
💐پنجشنبه شب بود و ما طبق معمول طلبه های حوزه محمودیه در منزل آقای علوی برنامه ختم انعام و دعا داشتیم. نوبت من شد که روضه بخوانم، چراغ ها خاموش بود، شروع به خواندن روضه حضرت زهرا کردم، تا اسم حضرت زهرا آوردم، صدای هق هق گریه ای بلند شد. هرچه بیشتر از حضرت زهرا می خواندم صدای این گریه بلندتر و شدیدتر می شد. انگار صدای گریه و انابه او بیشتر از روضه من اثر داشت و دیگران هم متاثر شده و با آن نوای گریه اشک می ریختند، آنقدر گریه کرد که از حال رفت و صدا قطع شد. بعد از مراسم پرسیدم این صدای گریه کی، بود گفتند طلبه جدیدی است که به حوزه آمده است به اسم علیرضا نجف پور. بعد که بیشتر آشنا شدیم، دیدم ایشان علاقه قلبی به حضرت زهرا دارد و هر بار نام این خانم را می آوردیم منقلب می شد.
شيخ نجفي خیلی پا بند حوزه نبود، بیشتر در جبهه بود اما اگر بود می دیدیدم که اهل دعا و توسل است. حتماً هر هفته دوشنبه ها مجلس دعاي توسل در منزل یکی از طلبه ها مي گرفت. اگر باني براي مجلس پیدا نمی کرد، خودش بانی می شد و نمی گذاشت مجلس تعطیل شود. عادت داشته به روضه حضرت زهرا وحضرت محسن و حضرت علی اصغر... تا اسم زهرا می شنید یا می آورد متاثر می شد و اشک و ناله اش بلند می شد...
💐🌹💐
هدیه به شهید زهرایی، شهید شیخ علیرضا نجف پور( شیخ نجفی) صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
❣#خوش_آمدی_قهرمان
🎞لحظاتی از چشم انتظاریِ بی پایان،مادران شهدا
در فیلم شیار ۱۴۳
🌷شهید گمنام یادگاران جاودان
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قهرمان_به_میدان_می_آید
➖مراسم استقبال، تشييع و تدفين
#شهید_گمنام در مجموعه تختی اهواز
🔺شنبه ۱۷ آذر ساعت ۹ صبح
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈•
✅ روابط عمومی کانون فرهنگی،ورزشی شهید جهان آرا خوزستان
📍 مکان: اهواز_روبروی ورزشگاه تختی
❣پدر شهید صدرزاده: اتفاقات منطقه باعث دلسردی خانوادۀ شهدا نمیشود
🔹مدافعان حرم در دفاع از حرم برخاستند و راه را درست رفتند و شهدای ما یقین داشتند که این راه درست است.
🔹اقتضای آن زمان این بود که جوانان وارد میدان شوند و جانفشانی کنند و هر زمانی هم در هر نقطهای که ظلمی ایجاد بشود و نظام مقدس جمهوری اسلامی مصلحت را در حضور ما ببیند، حتما در صحنه حاضر خواهیم بود.
🔹باید وحدت را حفظ کنیم و گوش به فرمان منتظر دستورات رهبر معظم انقلاب باشیم و پای آرمانهای خود بمانیم.
@defae_moghadas2
❣
❣در دوان حضور در قرارگاه مدینه مقر ما در یک بیمارستان صحرایی و زیر خروارها خاک و سازه های بتونی قرار داشت.
برخی شب ها می دیدم که وقتی همه به خواب می روند حاج رسول از محل استراحت بیرون می زنند و به نقطه ای می روند.
برایم سوال پیش آمده بود که حاج رسول کجا می روند؛ یک شب کنجکاو شدم و با چشمانم مسیرش را کاویدم و دیدم که به سمت سرویس های بهداشتی می رود.
از جایم بلند شدم و بدون این که متوجه شود دنبالش رفتم ؛ دیدم وارد سرویس های بهداشتی شد ؛ آستین ها را تا کرد و پاچه های شلوارش را تا زانو بالا کشید و شروع کرد به شستن سرویس های بهداشتی.
رفتم جلو و گفتم : حاجی شما فرمانده قرارگاه هستید ؛ اجازه بدهید من این کار را بکنم.
حاج رسول نگاهی پرجذبه کرد و گفت: برو بیرون و بگذار کارم را انجام بدهم.
گفتم: حداقل اجازه بدهید کمک تان کنم اما حاجی گفت: این کار خودم است و خودم هم انجام می دهم.
هر چه اصرار کردم حتی نگذاشت ذره ای کمکش کنم و به تنهایی مشغول شستن شد چند بار دیگر هم به دنبالش رفتم اما هرگز اجازه نداد حتی ذره ای کمکش کنم.
راوی : حسین سیاه نژاد
@defae_moghadas2
❣
❣نیمه بهمنماه سال 1341 بود. چند ماه بود در شیراز باران نباریده بود، در شیراز پیچیده بود که آقای دستغیب می خواهد نماز باران بخواند. غروب که شد مردم دستهدسته به مسجد جامع میآمدند. شبستان پر شد. نماز خوانده شد. دعای کمیل را "مرحوم سید ابوالحسن دستغیب" برادر آقا خواندند. بعد از دعا آقای دستغیب به منبر رفتند. آقا گفتند: همانطور که میدانید سه ماه پائیز و یک ماه و نیم از زمستان گذشت و قطرهای باران نیامد و مردم در مضیقه هستند. برای همین امشب آمدهایم دعای باران بخوانیم تا مردم از فشار و سختی بیرون بیایند.
کمی صحبت کردند و بعد بحث را کشیدند به بحثهای سیاسی و مطلبی را که میخواستند مطرح کردند. آخر منبرشان هم گریزی به دعای باران زدند و دعا کردند و نماز خواندند.
بعد هم مطرح شد که شب جمعه بعد هم این مراسم برپا میشود. مجلس تمام شد. مردم پراکنده میشدند که ابرهای در آسمان آمدند. هنوز خیلی از مردم به خانهها نرسیده باران، باریدن گرفت و یکی دو روز باران مفصلی میآمد!
گویی خدا هم با آقا همراه شده بود تا پیام خود را برساند. شب جمعه بعد، جمعیتی که آمد فوقالعاده بود. مجبور شدیم شبستانهای قدیم را هم فرش کنیم. عدهای هم در حیاط نشستند. آقا حرفهایی که میخواستند را از لفافه بیرون میآوردند و بهتندی از دولت و حکومت انتقاد میکردند. از الطاف الهی این بود که هر شب جمعه، بعد از مراسم مسجد جامع باران باریدن میگرفت. بهنحویکه مردم اعتقاد پیدا کرده بودند و خیلیها با چتر به مراسم آقا میآمدند!
🌹🌷🌹
هدیه به آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب شیرازی صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣خاطرات رزمندگان فارس
⬅️ آبرسان
✅به روایت برات نوبهار
◀️ اواخر سال 63 بود که لشکر به منطقه سومار اعزام شد. در این مقطع یک تویوتا که پشتش منبع آب بود در اختیار من بود و کار آبرسانی به خطوط مقدم را انجام می دادم. منطقه دارای تپه های متعدد بود، اسم یکی از این تپه ها،تپه انگشتی بود که آتش زیادی روی آن بود و کار آبرسانی آن را به من سپردند. گردانی که روی این تپه بود، گردان حضرت زینب (س) به فرماندهی هاشم اعتمادی و باقر سلیمانی و حمید شبانپور بود. چند روز کار آبرسانی به این خط را انجام دادم. یک بار در مسیر برگشت، عراقی ها شروع به خمپاره باران کردند. ایستادم ببینم برای ماشینم اتفاقی نیافتاده باشد. ناگهان با گلوله آرپی جی به سمت من شلیک کردند. گلوله کنار ماشین خورد. من که بیرون آمده بودم، یک ترکش از زیر در به کف پایم خورد، چهار چرخ ماشین هم با ترکش پنچر، تانکر آب هم سوراخ شد. سریع سوار شدم تا ماشین را دور کنم. ماشین در شیب تیزی بود، ماشین را خلاص کردم تا خودش پائین بیاید. تا جایی که ماشین در دید نباشد آمدم.
پیاده شدم. کاپوت را زدم بالا ببینم موتور سالم است یا نه، شکر خدا موتور سالم بود. دو سه ارتشی به سمت من آمدند. با تعجب گفتند: تو نگاه خودت نمی کنی، نگاه ماشینت می کنی!
نگاه پایم کردم دیدم چکمه و شلوارم پر خون شده است. خودشان یک آمبولانس آوردند و مرا به بیمارستان صحرایی ارتشی ها بردند. دکتر پایم را پانسمان کرد. به سربازی که آنجا بود گفت: من برم ناهار بخورم بیام تا برگ اعزامش را بنویسم!
دیدم اینجا بمانم، به خاطر یک ترکش من را منتقل می کنند و مجبور می شوم بچه هایم را رها کنم. به همان سرباز گفتم: برایم یک چوب بیار!
گفت: برای چی؟
گفتم: می خواهم بکنم عصا برم دستشویی!
گفت: خودم می برمت!
گفتم: عمو، من خودم می تونم راه برم، تو من را ببری دستشویی!
چوب که را که آورد به بهانه دستشویی بیرون رفتم. از بیمارستان تا جاده دو کیلومتر راه بود. کشان کشان خودم را به جاده رساندم. آنجا یکی از ماشین های خودمان رد می شد. سوار شدم و به بُنه تدارکات رفتم. بچه ها در سنگر آبرسانی از من مراقبت کردند. ماشینم را هم آورده بودند. دو روزی گذشت حالم کمی بهتر شد. ظهر روز دوم دیدیم تماس گرفتند که دو روز است به تپه انگشتی آب نرسیده است!
گفتم مگه کسی برای آنجا آب نبرده!
گفتند روی آن تپه آتش زیاد است، راننده ها می گویند به آن سمت نمیریم!
دیدم کار خودم است. عصا زنان به سمت تعمیرگاه رفتم. گفتم تا یک ساعت دیگه باید هم چرخ های ماشین من درست شده باشد، هم تانکرش!
بنده های خدا سریع ماشینم را آماده کردند. تانکر را آب کردند. عصا زنان سوار شدم و به تپه انگشتی رفتم. باقر با دیدنم خیلی خوشحال شد، گفت: دو روز است آب نداریم.
آب را که خالی کردم گفت: عمو برات، یه سنگر استراحت هم پائین تپه زدیم، منبع آنجا را هم آب کن.
بعد ازظهر با ماشین رفتم سراغ آن سنگر. کم و بیش آتش هم می بارید. حمید شبانپور که دید با عصا رفت و آمد برایم سخت است برای کمک به من آمد. بقیه بچه ها هم برای نگاه کردن از سنگر بیرون آمدند. ناگهان یک گلوله سنگین توپ روی سنگر خورد و منفجر شد. با موج انفجار چند متر پرتاب شدم. به خودم آمدم دیدم این بار ترکش به زانویم خورده است. گرد و خاک که خوابید، دیدم بدن حمید باترکش تکه تکه شده است. بنده خدا بین من و محل انفجار بود و با بدنش همه ترکش ها را جمع کرده و محافظ من شده بود. پای یکی دیگر از بچه ها هم قطع شده بود. چهار چرخ ماشینم هم پنچر شده، منبع هم پاره پاره شده بود.
من و جنازه حمید را پشت یک ماشین گذاشتند تا به عقب منتقل کنند. کمی که رفتیم یک نفر جلو ما را گرفت. حسین شبانپور بود، برادر حمید که در گردان دیگری بود. گفت: دنبال برادرم آمده ام، شما از او خبر ندارید!
بچه ها گفتند: حمید نیستش، بیا با ما برگردیم!
گفت: نه، منتظر می شوم تا بیاید!
گفتند: حمید یکم زخمی شده است.
گفت: اگر برای حمید اتفاقی افتاده است به من بگوئید. نه من دیشب خواب دیده ام، می خواهم ببینم خوابم حقیقت پیدا کرده یا نه...
با حالت خاصی ادامه داد: دو تا برادرام قبلاً شهید شدند، ترسی از شهادت برادر دیگرم ندارم.
بچه ها وقتی دیدند روحیه حسین این جور است، گفتند: حمید پشت ماشین است!
بنده خدا آمد و جنازه تکه تکه برادرش را دید. بی آنکه اخمی در چهره اش بیاید گفت: انالله و انا الیه راجعون.
بی آنکه چیز دیگری بگوید سوار ماشین شد و با هم به عقب رفتیم...
👇
هدیه به شهیدان حمید شبان پور و باقر سلیمانی و سلامتی جانباز عمو برات نوبهار صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣روح مطهر سقای جبهه ها ، رزمنده ی جانباز و پدر سردارشهید جلال نوبهار
💥حاج برات نوبهار (عام برات) پس از سال ها تحمل رنج بیماری به فرزندش ، یاران و همرزمان شهیدش پیوست.
روحش شاد
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که یک تنه جلوی ۴۰ داعشی ایستاد!
اگر شهید عبدالکریم پرهیزگار نبود، جاده بوکمال به دست داعش میافتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز سقوط میکرد
او به تنهایی با ۴۰ تن روبهرو میشود و پس از به هلاڪت رساندن ۳۷ نفر از آنها، فشنگهایش تمام میشود. به سوی او حمله میکنند تا اسیرش کنند، اما این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح میکند و در نهایت به شهادت میرسد
شهید#عبدالکریم_پرهیزگار ۲۰ آذر ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و هیچ گاه دومین پسرش را ندید...💔
#شهید
#سوریه
#یادشهداباصلوات
@defae_moghadas2
❣
❣ سال ۶۱، من در جهاد فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر!
محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت.
گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟
گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم!
روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد!
- بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده!
دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟
- می خواهم بیام جبهه.
- آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟
- مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی...
هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین.
بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی!
گفت: من بر نمی گردم، خودت برو!
و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ!
راوی برادر شهید
🌹🌷🌹
هدیه به شهید محمود فولادی صلوات،،
@defae_moghadas2
❣
18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعلام مشخص شدن پیکر مطهر شهید مسعود عزیزیان به خانواده معظم شهید 👆👆
🌷🌹🥀💐
❣بسمـ رب الشـهدا..
|💔| مهنـدسشهیـدمحـمدجوادتندگویان🍃🌼
شهیـدغریب
تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۳/۲۲
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: نامعلوم
محل شهادت: اردوگاهاسرا_عراق
وضعیت تأهل: متأهل_داراےچهارفرزند
محل مزارشهید: بهشتزهرا(س)
دربارهےشهیـد👇🌹🍃
✍...شهید تندگویان در سال ۱۳۵۹/۰۸/۰۹در جاده ماهشهر به اسارت نیروی بعثی عراق درآمد.ایشان به هنگام اسارت وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران بوده است.پیکر مطهرشهید درسال ۱۳۷۰ به وطن بازگشت ودرتاریخ ۱۳۷۰/۰۹/۲۵در بهشت زهرابه خاک سپرده شد.
••🍁مقام معظم رهبری:"انشاءالله خداونداین شهیدرا همانطورکه غریبانه مجاهدت کردو در راه او شهیدشد،ثواب واجرشهدای غریبِ راه خدا را به اوارزانی دارد.."
••شهیدتندگویان:"ڪرامتانسـاندرمیـزانخدمتبهمستضعفیـناست.."
@defae_moghadas2
❣
❣بعد از شیمایی شدید در فاو، دو سه ماهی در تهران بستری بودم و در این مدت چند بار بهطور کامل پوست انداختم. در طول مدت بستری شهید حاجمحمـد ابراهیمی هر چند روز تلفنی از حال و احوال من باخبر میشد. در این گفتگوها متوجه شدم حدود پانزده نفر از نیروهای اصلی مخابرات یا شهید شدهاند یا بهشدت مجروح.
وقتی به شیراز منتقل شدم، حاجمحمـد برای ملاقاتم آمد. به حاجمحمـد گفتم: اگر نیاز هست من بیام!
گفت: کسی را که نداریم، فعلاً کارهای تو را خودم انجام میدهم!
فهمیدم دارد تعارف میکند و واقعاً دستش از نیرو خالی شده است. قبل از برگشتم به جبهه، سید محمد که دوره نقاهت بعد از مجروحیتش را میگذراند سراغم آمد. سید محمد قبل از عملیات در آببندی بیسیمها خیلی زحمت کشیده بود. تا فهمید دست حاج محمد خالی است و من میخواهم برگردم، گفت: من هم میآیم!
گفتم: نه، تو تنها فرزند مادرت هستی، اگر شهید شوی، مادرت مثل حضرت ام البنین بی پسر می شود!
خندید و گفت: چیز جالی گفتی.
یکی دو روز بعد، وقتی به اهواز رسیدم، دیدم سید محمد زودتر از من رسیده است. اعتراض کردم، با خنده گفت: وقتی به نیرو نیاز است، دیگر نمیگویند سید رضا بیاید، سید محمد بماند، همه باید بیاییم.
یک هفته نشد که در خط فاو شهید شد. بعد وصیتش را دیدم، این بند را خطاب به مادرش اضافه کرده بود: مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك غــم حضرت ام البنـين باش اوكه پـس ازواقعـه کربلا گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى وچه خوب وجه اشتــراكى داريد..
🌹🌷🌹
هدیه به شهید سید محمد شعاعی صلوات،،شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣فیلم شهید حبیب مقدم دزفولی. مادر مکرمه شان دوست دارند این فیلم منتشر بشود. لطفا در این کار خیر سهیم شوید.
@defae_moghadas2
❣
❣صاف مثل آیینه
اصلاً زیر کار در رفتن در مرامش نبود. از کمردرد رنج میبرد. اما هر روز در دو صبحگاهی گروهان که بعضی روزها به ده کیلومتر هم میرسید شرکت میکرد. شوخی کردن و بذله گویی با خونش عجین شده بود. همه چی را با شوخی رد میکرد. بچهها عاشق همین مرامش بودند. همیشه خشابش پر بود از تکههای ناب شوخی. به موقع و بجا به هدف میزد. دل طرف مقابل با حرفش جلا پیدا میکرد. فرقی هم نداشت. فرد مورد نظرش فرمانده باشد یا دوستش. تکه مناسب را شلیک میکرد. حتی تازه واردها هم از تکهانداختن هایش در امان نبودند.
هیچ کس هم ناراحت نمیشد. از بس تودل برو بود و کلام دلنشینی داشت. با وجود کمردردش در کارهای دست جمعی پیشقدم بود.
اما نمیدانم چطور شد که در آن شب رزمشبانه که قرار بود سی تا چهل کیلومتر پیادهروی کنیم آمد و گفت من کمرم درد میکنه. اجازه بده که من نیام.
نمیدانم دغدغه عملیات را داشت که نکند این پیادهروی باعث شود کمردردش عود کند و نتواند در عملیات شرکت کند. یا شایدم آنقدر درد کمرش زیاد بود که میدانست تحمل آن همه پیاده رفتن با تجهیزات را ندارد. هرچه بود اهل دروغ گفتن نبود. مثل آیینه بود. صاف و صادق.
گفتم: من حرفی ندارم. اما دستور فرمانده گروهانه که همه باید شرکت کنند.
مگر اینکه با خودش صحبت کنی. فرمانده گروهان برادرزاده خودش حاج یدالله مواساتی بود. خوب با اخلاقش آشنا بود. میدانست که فرمانده در موقع کار و مأموریت عمو و برادرزاده و دوست برایش فرقی ندارد. اما با این وجود دل را به دریا زد و به سراغ فرمانده رفت.
وقتی ناراحت و پکر برگشت پرسیدم:
_ چی شد؟ فرمانده چی گفت؟
_ هیچی بابا. انتظار داشتی چی بگه؟
_ چرا مگه چی گفت؟
_ بهم میگه ببین عمو. اگه نمیتونی بیای پیادهروی صبح ساکِت رو بردار و برگرد خونه.
با خنده میگفت. اهل برگشتن به خانه نبود. چفیهای دور کمرش بست. حمایل تجهیزاتش را پوشید. اسلحهاش را روی دوشش انداخت و با ما همراه شد. با وجود درد کمر همه راه خودش را کشاند.
عموعلی مواساتی باهمه شوخیها، خندهروییها و درد و رنجها روز بیستم دیماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه به همراه گردان فجر بهبهان زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت. چهره شادابش سوخت و غرق تاول شد. تاولها راه نفسش را بستند. آن آتشفشان خوشبیان خاموش شد و عاقبت با بدن سوخته و تاول زده شهد شیرین شهادت را نوشید و جاودانه شد.
✍ حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣امام خامنهای:
شرح حال شهدا را بخوانید!!
مشق شهادت
مرحله سوم عملیات بیتالمقدس بود در شبی مهتابی به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت بودیم!
در بین راه اسماعیل صدایم زد: رضا رضا؛
از دسته جدا شدم و به سمتش رفتم؛
گفت:
من امشب شهید میشوم!
گفتم:
اسماعیل مگر علم غیب داری؟
گفت:
دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی را دیدم، میدانم امشب مهمانش خواهم بود، جنازهام را برای پدرو مادرم به عقب برگردان!
گفتم:
اسماعیل شاید من زودتر از تو شهید شدم؟
گفت:
نه تو شهید نمیشوی!
خواسته دیگری هم از تو دارم؛
ذکری یادم بده تا در هنگام شهادت زمزمه کنم!
یاد ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت افتادم و گفتم:
ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت این بود:
الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين
تو هم همین رو بگو!!
نگاهش به مهتاب افتاد و در آن گره خورد و در آسمانها سیر کرد!
به داخل دسته برگشتم که داریوش صدایم کرد و گفت:
رضا بیا کارت دارم؛
به سراغش رفتم و گفت:
من امشب شهید میشوم بیا و ذکری یادم بده تا لحظه شهادت زمزمه کنم!
گفتم:
ای بابا! تو و اسماعیل امشب با هم تبانی کردید؟
گفت:
چطور مگه؟
گفتم:
او هم حرف تو را میزد؛
گفت:
هر ذکری به او گفتی به من هم بگو!
همان ذکر امام حسین (ع)را برایش گفتم:
خوشحال شد و به میان دسته برگشتیم؛
عملیات شروع شد، درگیری شدید بود، تیربار دشمن بر ما باریدن گرفت، تیری بر قلب داریوش نشست و در بغلم افتاد، او را بر زمین خواباندم؛
شروع کرد به زمزمه ذکر امام حسین (ع)
الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين!
چشمانش را بست و آسمانی شد!
در بین راه شنیدم که اسماعیل هم آسمانی شده است و حتماً او هم آخرین کلامش ذکر امام حسین (ع) بوده است.
مانده بودم اینها در کدامین مدرسه مشق شهادت کرده بودند که این چنین بیپروا آن را در آغوش کشیدند!!
برگرفته از خاطره همرزم شهیدان: «اسماعیل شهیدزاده و داریوش کاظمی» برادر رضا زکیپور
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣یا امام رضا🤲
🌷سال ۴۳ بود. شبی در خواب دیدم, در دشتی سرسبز و با صفا هستم. اقا امام رضا را دیدم. گفت:چرا حیران و نگرانی به زودی صاحب فرزندی به اسم رضا می شوی...
چهل روز بعد رضا به دنیا امد.
بعد از ان خواب, حسابی در بانک برای زیارت امام رضا(ع) باز کردم. رضا دو ساله بود که بردمش زیارت امام رضا. بار اول بود که نزدیک ضریح می شد. دست در شبکه های ضریح کرد و با تمام وجود به ان چسبید. هرچه کردم جدا نشد. یکی از خدام حرم امد و به زور او را جدا کرد. صدای صلوات مردم بلند شد. مردم به تبرک بخشی از لباسش را کندند و نقاره خانه شروع به نواختن کرد...
وقتی لباسش را در اوردم دیدم پشتش جای پنج انگشت سبز است...
🌷تازه به خواب رفته بودم که خواب دیدم می خواهند مرا به عقد امام زاده ای در بیاورند, از خواب پریدم...
دوباره به خواب رفتم. این بار خواب امام رضا را دیدم که سر در میان ابرها داشت. مرا صدا زد راضیه!
با تعجب گفتم من, اسم من که راضیه نیست. گفت بله تو را می گویم!
صبح روز بعد بود که خواهر اقا رضا برای خواستگاری به منزل ما امد.
بعد ها که با رضا محرم شدم, اولین چیزی که به من گفت این بود از این به بعد تو را راضیه صدا می زنم, چون راضی هستی به انچه قرار است برای تو رخ بدهد!
🌷پا که در حرم امام رضا گذاشتیم. رضا دستم را محکم گرفت گفت برام دعا می کنی؟
گفتم چی؟
گفت خودت می دونی!
گفتم خدایا, به حق امام رضا(ع), اگه رضا لیاقت شهادت داره, من و این بچه را سد راهش قرار نده!
🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه!
فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه!
رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام!
روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد به دست آقام امام رضا(ع)
وصیت کرده بود مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبد به ثامن الحجج...
🌷با بچه های مخابرات رفتیم مشهد. یه روزشهید عزیز ضیایی با ناراحتی امد پیش اقا رضا و گفت:اقا رضا خرج سفر بچه ها که دستم بود را گم کردم!
رضا خندید و گفت همین!
عزیز گفت:شرمنده بچه ها می شیم!
اقا رضا خیلی جدی گفت:شما فکر می کنید با پای خودتان امدید زیارت.شما مهمان اما رضایید. خودش شما را بر می گرداند.
یک ساعت بعد امد و عین پول را به عزیز داد و گفت دیدی گفتم مهمان امام رضایید.
از استان قدس قرض گرفته بود!
🌷اعزام اخرش بود. گفت بابا من این بار از امام رضا اجازه گرفتم!
گفتم اجازه چی؟
سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برای شهادت؟
گفت:اره!
گفتم وقتی اقا اجازه داده و برات شهادت داده, من چی کارم مانعت شوم، برو به سلامت!
🌾💐🍃💐🌾
هدیه به شهید رضا پورخسروانی صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣