درس_گفتار_حاج_همت
#شهادت بمنزله رسیدن به اوج نقطهی تکامل برای انسانهای وارسته و آزاده است.
#شهادت چنان معنا و مفهوم عظیمی دارد، که میشکند آن قلم و گنگ و الکن میشود آن زبانی،که قصد توصیف مقام والای شهادت و شهید را داشته باشد
در طول تاريخ انقلاب اسلامی و این جنگ، ما شاهد شهادت بسیاری از انسانهای مومن، مخلص و متّقییی بودهایم که قصدشان، جلبِ رضای خدا و تمام هم و غمشان، تلاش و جهاد در راه اعتلای کلمهی اسلام عزیز و ترقّی بشریت بوده است. به گونهای که هر شهیدی، یک اُسوه و نمونهی قابل پیروی را در تاریخ ما، ساخته و بجا گذاشته است.هر شهیدی به تنهایی، قادر است ملّتی را زنده کند، قلبهای مردهای را به تپش درآورد و برای نسلهای آیندهی بشریت،سرمشقی تاریخساز و انسانساز باشد
فرازی از سخنان شهید همت
خاطره ای از حاج همت بنقل از صادق آهنگران
شبی به اتفاق شهید همت بطرف پادگان کرخه می رفتیم از او دعوت شده بود تا برای جان برکفان سلحشور آن پادگان سخنرانی کند و من هم برنامه حماس سرایی انجام دهم
درطول راه صحبت از بسیجی ۱۴ساله ای می کرد " امشب که در سکوت و هم انگیزی فرو می رفت این نوجوان از سنگر خارج شده و با طمانینه و آرام به آرام بدرگاه دوست می رفت و در گودالی که قبلا حفر کرده بود اعتکاف می گرفت و تا سپیده دم در حال قیام و قعود بود"
همت وقتی این داستان را از آن نوجوان بیان داشت تمام صورت مردانه اش را اشک فرا گرفته بود و باخود مبگفت:بسیجی های خوبم! عزیزان خداجویم! از شما متشکرم ای همه آبروی آوردگاه من! ای دریادلان! عاشقان پاکبازان! حماسه آفرینان!ممنونم از شما"
@defae_moghadas2
❣
وَ اعْتَصِمُواْ بِحَبْلِاللَّهِ جَمِیعاً وَ لَا تَفَرَّقُواْ
همگی به ریسمان الهی چنگ بزنید
و پراکنده نشوید...
[آلعمران۱۰۳]
📸 منطقه دالپری سال ۱۳۶۰
محل تجمع گردانهای لشکر۱۴ امامحسین(ع)
پیش از عملیات فتح المبین
عکاس: شهید حجتالله خادمی
#وحدت
#نماز_جماعت
#قهرمانان_وطن
#عملیات_فتحالمبین
@defae_moghadas2
❣
(بخش دهم)
اسفند ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کارون
بمب خوشهای
اردوگاه کارون، محلی آشنا برای نیروهای لشکر۲۷ است که خاطرات بسیاری از آن در عملیاتهای جنوب دارند؛ مکانی سبز و خرّم در مسیر جاده اهواز خرمشهر در کرانه رود کارون که با درختان نخل زینت شده است.
تکوتوک کلبههای روستایی نیز وجود دارد که ساکنان غیرنظامی آنها را تخلیه کردهاند.
مقرهای لشکر۲۷ معمولاً هوشمندانه انتخاب میگردد و کمتر شناسایی و مورد حمله هوایی واقع میشود؛ اما استثنائاً بعد از عملیات کربلای5، اردوگاه کارون یکبار با بمبهای خوشهای بمباران شد.
خسارت زیادی به بار نیامد و فقط چند چادر خالی آتش گرفته بود.
تعدادی بمب خوشهایِ عملنکرده در نخلستانها پراکنده شده بود که بهصورت خودجوش توسط بچهها خنثا میشد.
ابتدا با طناب بلندی بمبِ عملنکرده را که معمولاً داخل گِل گیر کرده بود، محکم میکشیدند تا اگر ماسورهاش گیر کرده، عمل کند.
اگر بمب منفجر نمیشد، بااحتیاط ماسوره بمب را که پشت آن بود، باز و خارج میکردند.
بدنه بمب را که شبیه و اندازه گلوله خمپاره شصت است، بهعنوان یادگاری کمیاب و ارزشمند برداشته و چاشنی و مواد منفجره داخل بمب را خرج شیطنت و سرگرمی میکردند.
آثار باستانی
به دلیل حمله هوایی عراق به مقرّ کارون، ساختن پناهگاه ضروری شد.
ابتدا بیل مکانیکی در جلوی هر چادر، کانالی به عرض یک متر و طول چهار ـ پنج متر حفر کرد. سپس، بچههای هر دسته با تراورس و ورق پلیت و گونی شن، روی کانال سقف زدند و درنهایت، روی سقف را با خاک تقویت و استتار کردند.
اگرچه این پناهگاه در برابر بمب خوشهای که در بمباران قبلی استفاده شده بود، مقاوم بود، اما حتی در برابر اصابت مستقیم خمپاره 120 هم استقامت نداشت؛ چه رسد به راکت هواپیما. هرچه بود، از چادرها که کاملاً بیحفاظ بودند، بهتر بود و نیروهای داخل آن، از ترکش در امان بودند.
داخل پناهگاه، جای دنجی بود که میتوانستی در آن برای دعا و مناجات خلوت کنی.
من و محمدرضا سعیدی، یک بعدازظهر وقت گذاشتیم و روی دیوارههای پناهگاه را نقاشی کردیم و نقشهایی مثل نقاشیهای انسانهای غارنشین حک کردیم.
در پایان، به طنز به محمدرضا گفتم: «ممکنه بعد از جنگ، این نقشها رو مردم ببینن و بهعنوان کشفیات باستانشناسی معروف بشه.»
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 43
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣
4_5980794216547097037.pdf
حجم:
49.72M
انتشار کتاب امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهدا تالیف #ناصرکاوه به مناسبت سالگرد شهادت علی خلیلی شهید امر به معروف که در ۳ فروردین به شهادت رسیدند. این اتفاق در ۲۵ تیر ۱۳۹۰ در منطقه تهرانپارس و در چهارراه سیدالشهدا روی داد و تقریباً سه سال بعد در ۳ فروردین ۱۳۹۳ در اثر عفونت ریوی به شهادت رسید.
📌 وقتے ضارب، علی رو زد و ما اون رو به گوشهای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد، همینو میخواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟! علی با همان بدن بیرمقش گفت:حاجآقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم...
#کتاب_شهداوامربه_معروف
#ناصرکاوه
۳ فروردین، سالروز آسمانی شدن و شهادت مظلومانه شهید امر به معروف و نهی از منکر، #علی_خلیلی گرامی باد
نثار روح مطهّرش صلوات 🌹
به ما بپیوندید
@defae_moghadas2
❣
میبینی بابا!
موهای سفیدم را؟ ..روزی که رفتی
یک تار موی سفید نداشتم
به ژولیدگی ام نخند بابا
ژولیده تو شدم
اگر مادرت الان اینجا بود از من ایراد میگرفت
که چرا اینطور روی زمین نشستم..
شلوارم خاکی میشود
اینها را میدانم ..
اما .. پایم که به اینجا میرسد
همه چیز از یادم میرود
حتی خاکی شدن لباسم..
بگذریم بابا، چه خبر؟
دلم خیلی تنگ شده برات بابا ...
یادش بخیر
بچه که بودی، مخصوصا هر سال دم عید
می بردمت سلمونی آقا ناصر
سرکوچه امون یه چوب میگذاشت روی صندلی
و تو رو مینشوند روی چوب ...
زیر چشمی به من نگاه میکردی ..
و آرزو میکردی زود تموم بشه
تو مسیر برگشت جایزه برات
یه آلاسکا میخریدم
با خرید آلاسکا
برق شادی تو چشات پیدا میشد...
آآ آ ...آ آ ...ی پسرم ...
آ..آآآ...ی بابا ...
حال دلم خوب نیست;
یه کاری کن، فدای اون چشمهای قشنگت
اینجوری نگام نکن بابا دیگه طاقت ندارم
من دیگه اون آدم قدیم نیستم بابا
مگه نمیبینی؟
شکستم ..
زارم
من دیگه باید برم پسرم ..
مادرت خونه تنهاست ..
گفتم تا نهار آماده بشه
من برگشتم ..
خداحافظ باباجون
صلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله (ع)
@defae_moghadas2
❣
❣شب جمعه بود. من و حسن نگهبان بودیم. یک صندلی گذاشده بودیم روبروی پنجره و از آنجا حواسمان به بیرون از ساختمان بود. نوبت نگهبانی حسن بود. رادیو را روشن کرده و دعای کمیل گوش می داد. یک لحظه رد شدم، دیدم صدای هق هق گریه اش همراه با فرازهای کمیل بلند است.
صبح، دوباره نوبت نگهبانی به حسن افتاد. دوباره روی همان صندلی نشست و این بار دعای ندبه گوش می داد. دعا به فراز های أین بقیه الله رسیده بود. صدای افتادن چیزی آمد. به سمت اتاق دویدم. دیدم اسلحه یک سمت افتاده، حسن هم یک سمت. حسن به شدت می لرزید. مثل کسانی که دچار تشنج می شوند. هر چه صدایش زدم فایده نداشت. یک خودکار گذاشتم بین دو انگشت پایش و محکم فشار دادم. از درد به حال اولش آمد و شروع به گریه کرد. هرچه پرسیدم چه شد نگفت.
یکی دوماه گذشت. حسن مقدمات اعزامش را انجام داده و آماده رفتن بود. با موتور از جایی رد می شدیم. گفتم حسن، آخر جریان آن صبح را نگفتی؟
موتور را نگه داشت. گفت: می گم، اما تا زنده ام به کسی نگو!
گفت: آن روز صبح خیلی صدای آقایم زدم که بیاید. بالاخره آمد. اما آقا یک دریا بود، ظرفیت وجودی من به اندازه یک استکان، بنابراین تاب دیدنش را نداشتم و افتادم!
- خوب؟
- خوب، آن چیزی را که از ایشان می خواستم گرفتم!
- چی؟
- بماند!
وقتی خبر شهادتش را شنیدم، فهمیدم چه خواسته!
🌷روز بعد از شهادت حسن بود. می خواستم برم شاهچراغ باران شدیدی گرفت، چتر نداشتم. چتر بدست آمد و گفت: مادر بیا زیر چتر!
زبانم بند آمده بود مرا رساند و برای همیشه رفت!
🌿🌹🌷🌹🌿
هدیه به شهید محمد حسن روزی طلب صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣
یاد کنیم شهدا عزیز را با صلوات بر محمد و آل محمد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@defae_moghadas2
❣