حماسه جنوب،شهدا🚩
#شب_تاسوعا
#یا_ساقی_العطاشا
#یاابالفضل_العباس
دستم عُمریست دخیل عَلَم عبّـــــاس است
دلم عُمریست مقیم حرم عبّـــــاس است
همه ی حاجتم این است که صیدش بشوم
دام اگر حلقه ی گیسوی خَم عبّـــــاس است
کیمیایی که کند خاک سیه را زر سُرخ
گرد و خاکی ست که زیر قدم عبّـــــاس است
نام او لفظ جلاله ست چو قرآن خداست
قسم حَقّه به مولا قسم عبّـــــاس است
به نفس های مسیحاییِ ساقی سوگند
دم احیاگر ما بازدم عبّـــــاس است
چه حسابی ست که جمع رقم “باب حسین”
عدد ابجد آن هم رقم “عبّـــــاس” است
اوّلین بابِ تقرّب به حـــــســــــــــین بن عـــــلـــــے
سوختن در غم دست قلمِ عبّـــــاس است
پای آن بحر طویلی که سروده “وصّاف”
می نویسم اثر محتشم عبّـــــاس است
طیب الله به آن شاعر خوش ذوق که گفت:
“هرچه داریم همه از کرم عــــــبّـــــاس است”
@defae_moghadas2
4_318504763102593656.mp3
زمان:
حجم:
10.13M
چه سروي الله اكبر چه شيري فرزند حيدر....مدح حضرت ابوالفضل(ع)
#ميثم_مطيعي
#پیشنهاد_دانلود
@defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🏴🏴
مَن غُلام اَدَب عَبّاسَم
خاک پای حَرَم عَبّاسَم
غِير اَز مَردانِگيَش حَرف مَزَن
مَن به عَبّاس عَلی حَسّاسَم
مَن به زَهرای سه ساله سوگَند
نَکُنَم پُشت به این اِحساسَم
جای مَن بوده هَمیشه هِیئَت
غِیر عَبّاس کَسی نَشناسَم
مَن حُسینی اَم و زَهرا نسَبم
مَن به این اَصل و نَسَب حَسّاسَم
تا که جان اَست به تَن می گویَم
مَن غُلام اَدَب عَبّاسَم
اَلسَلام عَلَیک یا اَبوالفَضل العَبّاس(ع)
#تاسوعای_حسینی_
تسلیت
🏴🏴🏴
🍂
🔻 کی بر می گردی؟
🌷🌷 دفعه آخری که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
@defae_moghadas1
🍂
#کلام_ولایت
♦️ حضرت آیت ا... خامنه ای:
🔶 بعد از هشت سال جنگ، لازم نیست ما قسم و ایه بخوریم که در جنگ پیروز شده ایم.
⁉️پیروزی در جنگ مگر چیست؟
🔷 اگر دشمنی با آن حجم قدرت و با آن عظمت مادی به یک ملت حمله کند، هشت سال هم علیه او مبارزه کند، اما بعد از هشت سال همه چیز مثل روز اول باشد، نه یک قدم از سرزمین این ملت دست دیگری باشد نه این ملت کوچکترین تحمیلی را از دشمن قبول کرده باشد،
⁉️ آیا این پیروزی ملت نیست؟
⚫️🔹⚫️🔹⚫️
💠خاطراتی از همرزمان شهید بهمن درولی
💞دلسوز
در علمیات فتح فاو:
چون بچه ها خسته بودند، شب ها زود می خوابیدند، بهمن بالای سر آنها حضور می یافت و به آنها سرکشی می کرد و سپس نماز شب می خواند. آن گاه به همراه برادر شهید مرتضی سعیدی نیا بشکه های بیست لیتری آب را پر کرده و کنار چادر بچه ها می گذاشتند تا صبح راحت تر وضو بگیرند.
او در نمازها آنقدر العفو العفو می گفت که گویا از هر گناهکاری گناهکارتر است و ما می گفتیم خدایا او را ببخش.
📚 زندگی نامه شهید بهمن درولی
@defae_moghadas2
⚫️🔹⚫️🔹⚫️
📩 #کلام_شهید
🌼اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سربزنید،زندگینامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید
#شهید_روز_تاسوعا
#مصطفی_صدرزاده
هدایت شده از جهانی مقدم
❣
🔻 من با تو هستم 3⃣
خاطرات سردار
سید جمشید صفویان
به سمت منزل ما حرکت کردیم. در بین راه، اول عذرخواهی کرد و بعد سر صحبت را باز کرد و از هر دری سخنی... همان اوایل راه، مسیرش را عوض کرد. با تعجب پرسیدم: «چرا از این طرف میری؟! از اینجا که مسیرمون خیلی دورتر میشه!"
گفت: «عیبی نداره... بهتر! "
منزل ما معمولا شلوغ و پررفت و آمد بود، منزل آنها هم همین طور. جای خلوتی نبود که بتوانیم کمی راحت باهم حرف بزنیم.
از مسیری که رفتیم بیشتر از یک ساعت در راه بودیم. در خیابانها کسی نبود و ما تنها در کنار هم قدم میزدیم. من هنوز چندان به او عادت نکرده بودم و خجالت می کشیدم. زیر زانوهایم شل شده بود. چند بار از او فاصله گرفتم ولی او دوباره به من نزدیک می شد تا اینکه گفت: «چیه!... چرا هی میری اون طرف؟ بابا! ما دیگه محرم هستیم.»
در بین راه يكسره حرف میزد و شوخی می کرد. از علاقه هایش می گفت. از زندگی، ازدواج و همه چیز. می گفت: «درسته که گفته اند ازدواج نصف دينه ولی مثلا اگه من فردا شهید شدم فکر نکنی که ازدواج کرده ام تا دینم کامل باشه. نه! من ازدواج رو واقعا دوست داشتم. دوست دارم که یه نفر در کنارم باشه و من رو به کمال برسونه و از لغزشها دور باشم.»
ساعت حدود یک و نیم شب بود که به خانه رسیدیم. همه خوابیده بودند و چراغها خاموش بود. آرام با کلید در را باز کردم و رفتیم داخل.
وارد خانه که میشدیم راهرویی بود که به حیاط منتهی میشد و سمت چپ راهرو، آشپز خانه بود.
هوا نسبتا خنک بود و خانواده در حیاط خوابیده بودند. ما هم توی راهرو ایستاده بودیم که خداحافظی کنیم. سید جمشید اشاره ای به آشپزخانه ی تاریک کرد و گفت: «این آشپز خانه ی شماست؟
گفتم: «بله» در پناه دیوار آشپزخانه ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: یعنی دست هم نمیخوای بدی؟» دستم را گرفت و با محبت سرم را به سینه اش چسباند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
یک هفته بعد دوباره از جبهه برگشت و برای دومین بار به منزل ما آمد و برای ناهار ماند. بعد از ناهار، گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و من در حالی که همچنان با چادر و روسری بودم، خودم را مشغول کارهای آشپزخانه کرده بودم. مادرم گفت: «چرا نمیری پیش سید؟!»
پدرم نگاه تندی به مادر کرد و گفت: «یعنی چه؟ برای چی بره؟!...» مادر جواب داد خب شوهرشه!» و بعد رو کرد به من و گفت: «لااقل برو یه پتو بهش بده.»
رفتم داخل اتاق. پتویی به سید جمشید دادم و خودم در گوشه ی دیگر اتاق، پشت میز نشستم و مشغول مطالعه شدم. مدام نگاهم می کرد ولی از خانواده ام خجالت می کشید که بگوید بیا اینجا. بالاخره او خوابید و من هم در طرف دیگر اتاق کمی استراحت کردم. بعداز ظهر مادرم چای دم کرد و به من گفت: «سید رو بیدار کن، چای بخوره."
وقتی بیدارش کردم، گفت: «امروز پدرم رو در آوردی! دلم خوشه که اومدم پیش زنم... یعنی چه؟ رفته ای اون طرف اتاق نشسته ای که چی بشه؟!» چایش را که خورد خداحافظی کرد و رفت.
بعد ها گفت که: «وقتی به خانه رفتم، خاله ام پرسید خب...
خانمت رو دیدی؟ خوب بود؟ من هم گفتم والله من که خانمی ندیدم! هر چه نگاه می کنم به خواهر می بینم با چادر و مقنعه.
خاله اش به او گفته بود که اگر میخواهی با او صحبت کنم که چادرش را در بیاورد ولی سید جمشید به او می گوید نه
بگذارید راحت باشد... اذیتش نکنید.
دوران عقد ما کلا یک ماه بود و در طول این یک ماه، او دو بار به منزل ما آمد و من هم یک بار برای ناهار به منزلشان رفتم و بقیه اش هم جبهه بود.
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣