شَڪ نَـدارَم
نِگاه بِہ چِهرِه هایِشٰانْ
عِبــادَتْ استْ...
عِبـادَتِے اَز جَنسِ
مَقبـوُل بِہ #دَرگاه_اِلٰهےِ
ڪاشْ شَفـاعَتِے
شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ...
#شهدا_نگاهے
🍃🌸
#خاطره❣
#شهید_علی_ماپار 🕊🌹
✍حدودا ۲۵ بهمن ماه ۱۳۶۲ بود که سپاه اهواز جهت عملیات خیبر فراخوان داد . بعد از جمع شدن نیروها در سپاه اهواز کاروان را به پادگان مصطفی خمینی( ره ) اندیمشک حرکت دادند .
✍آخرین روزی که توی پادگان بودیم فرمانده سپاه اهواز برادر عباس صمدی جهت بازدید به اونجا آمدند . آنروز گردان توی محوطه صبحگاه به خط شد و برادر عباس صمدی بعد از کمی صحبت درباره عملیات خیبر که در پیش بود تذکرات لازم را به نیروها دادند .
✍اون موقع نیروها زیر نظر گردان قدس که فرمانده اش برادر علی رضا اسکندری بود رفت . یک آرم کبوتر و قدس هم روی جیب بچه ها زده شد که بچه ها اون موقع به اون آرم به شوخی می گفتند : آرم کفتر بازی .
⤵
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #خاطره❣ #شهید_علی_ماپار 🕊🌹 ✍حدودا ۲۵ بهمن ماه ۱۳۶۲ بود که سپاه اهواز جهت عملیات خیبر فراخوان داد
🍃🌸
✍بعد از اتمام صحبت های فرمانده عباس صمدی من انتهای گردان ایستاده بودم .
متوجه شدم جلوی گردان کمی شلوغ است و چند تا از بچه ها دارند جر و بحث و گریه می کنند . رفتم جلو دیدم دو تا از بسیجی های کوچولو که کارت شناسایی شان را برادر عباس صمدی گرفته بود داشتند گریه می کردند .
✍یکی از اونها #شهید_علی_ماپار بود که با گریه و قلدری کارتش را پس گرفت و خندان سر جایش نشست .
#شهید_علی_ماپار بعنوان کمک بیسیم چی مشغول خدمت شد . علی بعد ازعملیات کربلای ۵ جایش همانند شهید اسماعیل فرجوانی و شهید علی بهزادی و شهید عبدالله محمدی و شهید صادق نوری برای همیشه در گردان خالی ماند .
✍علی خیلی با حجب و حیا بود . وقتی در ماموریت قبلیش در پاسگاه زید مجروح می شود توی بیمارستان وقتی خانم پرستار آمده بود پانسمانش را عوض کند به خاطر نامحرم بودن به ایشون اجازه پانسمان نداده بود .
خداوند رحمت کند علی ماپار را و خداوند رحمت کند شهدای گردان قدس و کربلا و نور را .
برای شادی روح امام شهدا و شهدا فاتحه مع صلوات❣
#شهید_علی_ماپار🕊🌹
#کربلای_5
راوی. بهرام یاراحمدی
@defae_moghadas2
📎 غذای اضافه
رسیدیم به مقر و شروع کرد به تقسیم ناهار، به من گفت سيد هر وقت كسي غذا نداشت بفرست پيش من، "يك غذا" اضافي دارم.
اين جريان چند روز تكرار شد و گاهي وقتها من كسي را ميفرستادم تا غذای اضافه بگيرد و بخورد.
تا اينكه يك روز به من غذا نرسيد و گفتم محمد غذاي اضافي كو؟! من غذا ندارم كه بدون درنگ غذاي خودش را به من داد، من قبول نكردم و گفتم غذا هست اما از ايشان اصرار و از من انكار، تا اينكه عباس يكي از رزمندگان شمالي كه بعدا مجروح شدند، گفت سيد جان غذاي اضافي در كار نيست، اين محمد ما غذاي خودش رو نميخوره و اونو ميداد به بچه ها !
🌷شهید محمد بلباسی🌷
📗✨📙✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_پنجم: می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
⬅️ادامه دارد...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
📗✨📙✨📗 #بدون_تو_هرگز📚 #قسمت_پنجم: می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افت
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت ششم: داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...
اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷