eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
843 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 زندگی‌نامه و وصیت‌نامه 🕊🌹 مؤلف: طاهره ولی‌پور ناشر: آوان جنوب @defae_moghadas2
🍃🌸 #شهید_مصطفی_رواتی_دزفولی🕊🌹 @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 #شهید_مصطفی_رواتی_دزفولی🕊🌹 @defae_moghadas2
🍃🌸 ✍در عملیات در فاو بصورت پدافندی بودیم که دشمن با تانک هایش به صورت مثلثی به جان پناه های ما هجوم آورد چون هنوز سنگر مناسبی درست نکرده بودیم دشمن با زدن گلوله تانک بصورت مستقیم قصد داشت که مارا از منطقه به عقب براند که ما به مقابله با دشمن پرداختیم و در این حین مورد اصابت ترکش گلوله ی تانک قرار گرفت و سر و صورت او متلاشی شد و چون در حال جنگیدن بودیم پیکرش را در کنار جان پناه نهادیم تا در فرصت مناسب به عقب بفرستیم که با آمدن آمبولانس و بعلت عجله ی راننده و آتش سهمناک دشمن آمبولانس هم از روی بدن شهید مصطفی گذشت و در نهایت آن شهید بی سر را به عقب انتقال دادیم . 🕊🌹 🕊🌹 @defae_moghadas2
4_5983064003683812638.mp3
10.19M
با خاطرات عاشقان هم خانه گشتم تفسیر گوی والفجر هشتم.... @defae_moghadas2
🍃🌸 در باغ #شهادت بسته نیست باید چون شهید زندگی کنی ، تا راهت دهند... #شهید_محمد_عذاری🕊🌹 #شهید_ترور #دستنوشته #اهواز @defae_moghadas2
🍃🌸 #یادش_بخیر❣ اون لحظه ای که یه گلوله خورد پیش قایق و قایق سوراخ شد، #شهید_کوروش_اشتری به ما روحیه میداد ، مرتب ذکر خدا میگفت و به ما میگفت : بچه ها از این سر و صداها نترسید اینها همه در مقابل قدرت و عظمت خدا هیچند به قدرت خدا فکر کنید که او پشتیبان ماست . #شهید_کورش_اشتری🕊🌹 #والفجر8 @defae_moghadas2
حماسه جنوب،شهدا🚩
🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ⚫️قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه از حمله انتحاری تروریست های تکفیری به یک اتوبوس مدافعان میهن اسلامی در جاده خاش ـ زاهدان خبر داد. این حمله تروریستی به شهادت و مجروح شدن شماری از حافظان امنیت مرزهای میهن اسلامی منجر شد. در بخشی از این بیانیه آمده است: در این حمله انتحاری که با استفاده از یک دستگاه خودرو مملو از مواد منفجره در مجاورت اتوبوس حامل یکی از یگان‌های قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه صورت پذیرفت، جمعی از حافظین مرزهای میهن اسلامی شهید و تعدادی نیز زخمی شدند. @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 ⚡️ادامه داستان واقعی👇 📚 : سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗✨📕✨📗 📚 : کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... - ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷