📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_سوم : خدای تو کیست؟
.
خنده اش محو شد …
– یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا …
– صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد …
– شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود …
– نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …
– ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
– انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
– خواهش می کنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون …
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_چهار : جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید ... شده بودم دستیار دایسون ... انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... باورم نمی شد ... کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد ... دلم می خواست رسما گریه کنم ...
برای اولین عمل آماده شده بودیم ... داشت دست هاش رو می شست ... همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد .
.. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ...
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم ... و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن ... و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم ... زیرچشمی بهم نگاه می کردن ... و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود ...
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم ...
- اگر این خصوصیاتی که گفتید ... در مورد شما صدق می کرد ... می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید ... حتی اگر دستیار باشه ...
خندید ... سرش رو آورد جلو ...
- مشکلی نیست ... انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه ... اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی ...
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست ... از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم ...
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود ... حاضر بشم ... البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود ... چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد ... و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم ...
توی بیمارستان سوژه همه شده بودیم ... به نوبت جراحی های ما می گفتن ... جراحی عاشقانه ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔰جلوهای از محبّت الهی🌷
رهبر معظم انقلاب اسلامی: خدای متعال به بنده توفیق داده است که با خانوادههای شهدا، مراوده و نشست و برخاست داشته باشم. به خانهی آنها و روی فرش آنها و زیر سقف آنها بروم. هر جا من مصیبت را بزرگتر یافتم، صبر آن خانواده را هم عظیمتر و باشکوهتر دیدم.
آن خانوادهای که یک پسر داشته و همان یکی شهید شده است؛
آن خانوادهای که فقط دو پسر داشته است و همان دو پسر در راه خدا به شهادت رسیدهاند؛ آن خانوادهای که سه شهید یا چهار شهید در راه خدا داده است، من میبینم صبرشان هم از خانوادههای دیگر بیشتر است. این، به معنای چیست عزیزانِ من؟
در بسیاری از موارد، مادران از پدران صبرشان بیشتر است. این برای چیست؟ این آن جلوهی محبّت الهی است که خدا در دل مؤمنین میاندازد؛ آنها را به خودشان جلب میکند؛ آنها را با حکمت آشنا میکند و به آنها صبر میدهد. ۱۳۷۲/۰۵/۰۵
📎مـادران شهــدا🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهیــد
#حق_الناس
✍رضا همرزم ، علی اکبر در سوریه بود.
میگه اکبر علاقه شدیدی به خوردن قهوه داشت ، و کلا جزء عادتاش بود که مرتب میخورد.چند روزی گیر عملیات پاکسازی بودیم ، و گه گداری هم تکفیری ها باهامون درگیر میشدن و تو این مدت علی اکبر بدون قهوه مونده بود.
✍در حین پاکسازی به خونه ای رسیدیم ، که همه وسایل سرو چای و قهوه آماده بود و صاحب خونه وقت نکرده بود جمع کنه.با خوشحالی صدا زدم اکبر بدو بیا اینجا ببین خدا برات جور کرده ، هوا هم خیلی سرد بود.
✍وقتی اومد داخل اتاق ، داشتم یه پتو در می آوردم بندازم رو خودم که شهید با یه حالت خاصی گفت؛آقا رضا ، پتوهای مردم رو دست نزن شاید راضی نباشن ، قهوه شونم بزار ان شاءالله خودشون برمیگردن و کنار هم نوش جون میکنن.من که از شدت سرما داشتم به خودم میلرزیدم مات و مبهوت نگاهش میکردم فقط.من و شما چقدر حق الناس رو رعایت میکنیم؟
📸شهيد مدافع حرم
#علی_اکبر_شیرعلی 🌷
#آغاجاری
حماسه جنوب،شهدا🚩
بســـ🌷ــم الرب الشــ🌹ــهدا
همسرشهیدعلی نقی ابونصری🌷
روایت می کند: در سال 65 که شهید در تهران بود، لشکر به او خبر داد، عملیاتی در پیش است.
با اینکه تازه یک هفته بود، از کازرون به تهران رفته بود و معمولا یک ماهه به شهر باز می گشت، یک دفعه دیدم درب خانه را می زند.
تعجب کردیم، معلوم شد برای خداحافظی به کازرون آمده است. پس از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم و دیدارمان با او به قیامت افتاد.
در یکی از همین روزها که فقط من و او در خانه بودیم با اینکه خیلی کم از حالات روحی و عرفانی خود حتی برای من که شریک زندگی اش بودم، تعریف می کرد به من گفت: در دعای کمیل هفته قبل در دانشگاه تهران حال معنوی عجیبی به من دست داد به طوری که از شدت گریه در وسط دعا بیهوش شدم و هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم با تعجب دیدم ، در بیابانی تک و تنها هستم و از جمعیت و مراسم دعا هیچ خبری نیست.
در آن بیابان هیچکس نبود و همه رفته بودند.
تا علی این را تعریف کرد، مثل کسی که سری از اسرار خود را فاش کرده یک دفعه ساکت شد و هیچ نگفت.
انگار یک نیروی پنهانی هم مرا از ادامه صحبت و سوال از او بازداشت و این یکی از حسرت های همیشگی من است که چرا از او و حقیقت آن حادثه عجیب را نپرسیدم.
بسیجی شهید ˈعلی_نقی_ابونصری ˈ
در سال 1341 در روستای مهدیه کازرون متولد شد. وی مسئولیت گروه تخریب تیپ فاطمه زهرا (س) و معاونت تخریب لشکر 19 فجر و مسئول واحد مهندسی در جزایر جنوب (بندرعباس) را بر عهده داشت.
وی دانشجوی رشته زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود در عملیات محتلف از جمله والفجر مقدماتی، خیبر، والفجر 2 و والفجر 8شرکت داشت
و در آخرین اعزام به همراه سپاه یکصد هزار نفری حضرت محمد (ص) عازم جبهه شد و در همین اعزام به شهادت رسید.🌹
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_پنج : برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ... رسما من رو خطاب قرار داد ...
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی... اون یه مرد جذاب و نابغه است ... و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ...
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ... و من فقط نگاه می کردم ... واقعا نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ... فشار دو برابر عمل های جراحی ... تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدن نگاه خسته من ساکت شد ...از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم ...
سرمای سختی خورده بودم ... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن ...
تب بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد ...
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشک جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن ...
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست ...
گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید ...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم ...
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم ... اصلا به شما مربوط نیست ...
و تلفن رو قطع کردم ... به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود.
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_شش : با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد ... توان جواب دادن نداشتم ... اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... توی حال خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد ...
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت ...
- در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه ...
- دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان...
یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم ... حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم ...
- دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟...
اشک می ریختم و سرش داد می زدم ...
- واقعا ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ...
پریدم توی حرفش ...
- باشه ... واقعا بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم ...
چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود ...
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ ...
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توان حرف زدن نداشتم ...
- باشه ... شماره پدرت رو بده ... پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ...
- پدرم شهید شده ... تو هم که به خدا ... و این چیزها اعتقاد نداری ... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم ... از اینجا برو ... برو ...
و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
@hemasehjonob2
🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤
💠مصاحبه با مادر شهید
🌷محمد حسین ناجی
از شهرستان دزفول
ز من مپرس که در دل چه آرزو داري
که سوخت عشق رگ و ريشه تمنا را!
✳️«هو مِنَ البکّائين »
وقتي کسي آن همه رقيق القلب باشد که به شنيدن زمزمه کلماتي از خمس عشر اختيار از کف داده و اشکهايش بيمحابا جاري شوند ؛ و با ديدن شعلههاي آتشي که تو گويي هم الان است که بسوزد ؛ و به کلمات غوغايي ِ کميل از عالم منفک شود و بياختيار اوج بگيرد ؛ بياختيار آدمي را ياد مرد بزرگي به نام "جواد آقای ملکی تبریزی" مياندازد که شبها افتان و خيزان به آسمان مينگريست و سير آفاق و انفس ميکرد . به اذعان همه کسانی که محمد حسین ناجی را می شناختند ؛ او هم از بکایین بود و سری شوریده داشت و دلی شیدا ...
اینک توجه شما را به حرفهای مادر محمدحسین درباره فرزندش جلب می کنم تا ببینید که او از چه سنینی تزکیه نفس را سرلوحه خود قرار داده بود ! بدینسان پی می برید چگونه شاگرداني در مکتب سيدخميني پرورش مييافتند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند .
⚜⚜⚜⚜✳️⚜⚜⚜⚜
🎤 مادر ِ حسين ..لطفا درباره تاريخ تولد حسين و کودکيهايش مختصری توضیح بدهید .
حسين در سال ۱۳۳۷ به دنيا آمد. از همان اولش خانواده ما مقيد به دين و ديانت بود. پدرش روحاني و روحاني زاده بود. حسين در شرايطي چشم به جهان گشود که پدر زحمتکش او با اجاره نشيني و دشواريهاي امرار معاش مواجه بود و حسين نان حلال چنين پدري را خورد و قد کشيد.
اسمش محمد حسین بود اما به مرور زمان با نام حسین مشهور شد . در سن ۳ سالگي به بيماري تشنج مبتلا شد که در اثر آن تا سر حد مرگ رفت. ليکن اراده خدا بر اين بود که حيات اين کودک ادامه يابد تا بعدها يکي از مجاهدان مبارز و عاشقان امام خميني رضوان الله عليه باشد .
🍀پایان قسمت اول
@defae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤🎤
💠🎤مصاحبه با مادر شهید
🌷 محمد حسین ناجی
از شهرستان دزفول
⚜⚜⚜⚜✳️⚜⚜⚜⚜
🎤 چرا دوست نداشت به مدرسه برود ? دليلش چه بود؟
در سن هفت سالگي او را به دبستان دولتي رازي دزفول فرستادیم . کلاس سوم ابتدايي که رسيد از همان روزهاي آغازين سال تحصيلي، از رفتن به مدرسه رويگردان شد و رغبتي به آن نشان نميداد.
کم کم کار به جايي رسيد که او را با دعوا به مدرسه ميبردم و گاهي در اثر سماجت بيش از حد حسين مجبور ميشدم او را به مستخدم مدرسه بسپارم که از مدرسه خارج نشود . دو سه ماهي اين وضعيت او ادامه يافت. روزي حسين را با محبت نزد خويش فرا خواندم و از او پرسيدم:
حسين جان چرا به مدرسه نميروي؟ چرا فرار ميکني و براي مدرسه رفتن اين همه مرا اذيت ميکني؟ مگر دوست نداري درس بخواني و با سواد شوي؟
اما جواب کودک نه ساله مرا مبهوت بینشش کرد . او در جوابم گفت:
مادر جان ! خانم معلم بيحجاب سر کلاسمان ميآيد . از او بدم ميآيد و تحمل ديدن اين خانم بيحجاب را ندارم.
اصلا انتظار چنين پاسخي را از او نداشتم . بلا فاصله او را از مدرسه روزانه ترک دادم و از آن زمان به بعد بود که حسين با وجود سن کم در يک مغازه ميوه فروشي که از دوستان پدرش بود مشغول به کار شد . در اين مدت به لحاظ اينکه صاحب مغازه ميوه فروشي، حسين را شاگردي امين و دست پاک ميشناخت او را در کمال اعتماد قبول کرده و گاهي نيز علاوه بر مغازه، کليد خانه و زندگي خويش را هم به او ميسپرد.
🍀پایان قسمت دوم
@defaae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
آنکه می رود نمی فهمد!
اما آنکه بدرقه می کند
خوب می داند کاسه آب
معجزه نمی کند...
#صلوات
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🔴 فرمانده ما باش
اسماعیل مربی آموزش بسیج قرارگاه کربلا بود و به همین خاطر به او و دیگر نیروهای ستاد اجازه شرکت در عملیاتها را نمی دادند.
روزی آقای احمدپور مسئول لجستیک اعلام کرد که به تعدادی نیرو برای همراهی با کامیون های مهمات نیاز دارد .
افراد داوطلب باید مهمات را به محور تپه های الله اکبر می ریاندند. اسماعیل از فرصت👌 استفاده کرده و با تعدادی از نیروها به این ماموریت رفت.
ابراهیم ، برادرکوچک حاج اسماعیل به تازگی شهید 🌷شده بود و بچه ها نتوانسته بودند پیکر او را به عقب منتقل کنند . ما می خواستیم خبر شهادت را به خانواده اش بدهیم. وقتی پیگیری کردیم متوجه شدیم اسماعیل بعد از تخلیه مهمات برنگشته است😢.
#ادامه_دارد
@defae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
#ادامه👇👇
مدتی گذشت تا خبر رسید که حاجی فرمانده گروهی از بچه های اعضامی از تهران را بعهده گرفته است.
بعد از مدتی که او را دیدم، از او پرسیم :
چطور شد که فرمانده شدی؟🤔
گفت :
کامیون مهمات را که به منطقه رساندم، برای سرکشی به منطقه رفتم. چون لباس فرم سپاه تنم بود، تعدادی از بسیجی های تهرانی دورم را گرفته و گفتند :
برادر!
فرمانده ما شهید شده ...شما بیا و فرمانده ماباش !🙏
منم پذیرفتم و در کنار آنها ماندم تا اینکه پیک، خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم را برایم آورد.🌹
آری...از آن موقع اسماعیل دیگر به بسیج برنگشت و با شهیدان حسن لطفی و عظیم دزفولی و شهید زنده عبدالزهرا داغری از بسیج جدا شدند و در محورهای سوسنگرد به طور گمنام خدمت می کردند.
رحیم راسخ
گردان بلالی
حماسه جنوب ، شهدا
@defae_moghadas2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃
📗✨📕✨📗
⚡️ادامه داستان واقعی 👇
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_هفت : ۴۶ تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ...
اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ...
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ...
در رو باز کردم ... باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ...
- با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ...
این رو گفت و بی معطلی رفت ...
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود ... با یه کاغذ ... روش نوشته بود ...
- از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_شصت_و_هشت : احساساتت را نشان بده
برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد ...
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود ...
- با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟ ...
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست ...
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه ...
- از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه ...
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم ...
- پس چطور انتظار دارید ... من احساس شما رو قبول کنم؟... منم احساس شما رو نمی بینم ...
آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون ...
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود ...
چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه ...
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد ...
گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود ...
- دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان ...
رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای ...
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد ... که فقط بهتون غذا بدم ... حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷