🍂
🔻 شهید ابراهیم فرجوانی
✍ بعد از ورود امام خمینی ، ابراهیم علاقه عجیبی به ایشان پیدا کرده بود . صبح که بیدار میشد ، به عکس امام ، سلام می کرد و میگفت :"امام خوبم ،سلام !خسته نباشید !... التماس دعا !... دیشب امام زمان "عج" را ملاقات کردید؟ "
✍ هنگامی که سخنرانی و تصویر امام از تلویزیون پخش میشد، اگر پشت به تلویزیون یا سرگرم کار دیگری بود ، تمام قامت می چرخید و می گفت :"ببخشید !معذرت می خوام ..." و دست خود را بر سینه می گذاشت و عرض ادب می کرد.
#راوی_مادرشهید
@defae_moghadas2
❣
♦️قوطے ڪمپوت♦️
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰﺷﺪ. ﺣﺎﻻﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
"شهيد حسين خرازى"
🔻شرمشان باد، ڪسانے، ڪه با اختلاس، دزدے و رانت خوارے به خون و راه شهیدان خیانت ڪردند و مے ڪنند.🔺
🍂
#شهید_علیرضا_معتمد_زرگر
علیرضا معتمد زرگر یه فرمانده بسیار قاطع و شجاع بود. بچه ها جرئت تخلف از دستوراتش رو نداشتن. میگفتن به دلیل نشون دادن لیاقتش در فرماندهی حاج اسماعیل میخواست عملیات بعدی بزارتش معاون خودش.....اما چند روزی بود که علی رضا معتمد زرگر دیگه خیلی سر به سرمون نمیزاشت....خیلی نوربالائی شده بود.....
شرهانی و ماالشرهانی و ما ادریک ماالشرهانی.....تپه های ۱۷۵ رو باید اسمشون رو گذاشت تپه های معراج....تپه هایی که فاصله شون با خط مقدم عراقیا در بعضی جاها به حدود ۵۰متر میرسید....فاصله این تپه ها با خدا از این هم کمتر بود...
چند روزی میشد که گردان در خط شرهانی قدری به سمت راست منتقل شده بود و روی تپه های۱۷۵ شرهانی مستقر شده بود....فرمانده میگفت اگه این تپه ها رو از دست بدیم تمام نتایج عملیات محرم و عملیات فتح المبین به خطر میفتن....بخشی از این تپه ها دست ما بود و بخشی دست دشمن.....
برای دشمن هم حفظ این تپه ها خیلی حیاتی بود...
تعدادی از بچه های مسجد جوادالائمه که هسته اصلی دسته قاسم از گروهان مکه رو تشکیل میدادن، شهید و تعداد بیشتری زخمی شده بودن و نفرات دسته خیلی کم شده بودن.....اون شب خیلی تاریک بود و ابوالقاسم اقبال منش که معاون علیرضا معتمدزرگر بود منو برد و سنگر نگهبانی ام رو تحویلم داد اما گفت اینبار باید به تنهائی ۳ساعت پست بدم...اونم بدترین ساعت...ساعت۱۲تا۳صبح....
تپه ها آروم بودن و فقط صدای تک و توک تیراندازی میومد...دیگه داشت خوابم میگرفت....به زور خودم رو بیدار نگه داشته بودم....
کم کم صدای چند رگبار پراکنده شنیده شد....خواب از سرم پرید دقیقتر به خط دشمن زُل زدم....دیدم تمام خط دشمن یکپارچه شلیک میکردن به طرف ما....باران گلوله و خمپاره رو میریختن روی سرمون...حالا دیگه همه بچه ها ریخته بودن تو کانال.....من کمک آرپی جی زن امیر کریمی بودم....امیر کریمی هم اومد کنارم و رو به قبله تو کانال زیر باران گلوله شروع کرد به خوندن دعای فرج امام زمان علیه السلام...دوست داشتم فریاد بزنم مرد حسابی دشمن رسید بالا سرمون اونوقت تو داری دعا میخونی....اما اونقدر آرامش در وجود امیر حاکم بود که نتونستم لب باز کنم....
خوب که دعاش رو خوند آرپی جی رو برداشت و رفت بالای کانال رو به دشمن و فریاد گفت " گلوله"....باز میخواستم بگم " مرد حسابی به خدا میزننت، تو رو خدا بیا از همین تو کانال شلیک کن" اما باز هم اونقدر آرامش از وجود امیر تشعشع می شد که نتونستم چیزی بگم..خرج رو تو گلوله گذاشتم و دادم بهش.....با صدای خشک انفجار شلیک گلوله آرپی جی گوشم شروع کرد به سوت کشیدن ....حالا دیگه فقط امیر رو میدیدم که بالای کانالِ حدودا یک متری ایستاده بود و بعد از هر شلیک فقط می نشست روی زانوهاش و دستهاشو به طرفمون دراز می کرد تا قدمون از تو کانال بهش برسه و ازمون گلوله می گرفت و شلیک می کرد.................
اون شب امیر تا اتمام آتش تهیه دشمن گلوله شلیک می کرد و حتی یک خراش هم بهش وارد نشد...اما اون شب امدادگرا یکی رو کشان کشان از تو کانال بردن عقب...روش هم پتو کشیده بودن که نشناسیمش و روحیه مون خراب نشه....بعدش فهمیدیم اونا علیرضا معتمد زرگر را با خودشون به بهشت می بردن....گفته شد حتی آمبولانسشون هم اون شب هدف دشمن قرار گرفته بود....
چند روز بعد که صدای تک و توک گلوله فقط در خط شنیده می شد امیر در کانال نشسته بود که یک گلوله باز هم در وسط پیشانیش مهمان آسمانش کرد....من که آخرش نفهمیدم که سِرِّ این گلوله در سر که اکثر شهدای شرهانی رو به مهمانی خدا برد چی بود.....
احمد چلداوی
@defae_moghadas2
🍂
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹
✍ #برگی_از_خاطرات
همه بچه هایم، به خصوص دو پسر شهیدم، به نماز و روزه مقید بودند. نمازشان را میخواندند، قضای نمازهای از دست رفته را جبران میکردند. سید مجتبی توجه ویژهای به فقرا داشت. همسر سید مجتبی، تعریفمیکرد وقتی که در افغانستان زندگی میکردیم، او نیمی از غذای ما را برای همسایهای که همسرش بیمار بود و بچه داشت، میبرد. یا وقتی هندوانه و خربزه میخرید، به سه قسمت تقسیم میکرد و دو قسمت آن را برای همسایهها میبرد. او به همسرش میگفت؛ تو من را داری، اما همسایهای که شوهرش فوت کرده و فرزند یتیم دارد، نمیتواند این میوه را تهیه کند و ممکن است بچه او، پوست خربزه و هندوانه را در سطل آشغال ببیند و ناگهان هوس کند و آهی بکشد
#برادران_شهید_مدافع_حرم 🌹
#سیدمجتبی_و_سیداسماعیل_حسینی
🌷 #شهدا_هویت_جاودان_تاریخ