❣
...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال
دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد.
حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها
بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها
نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند.
دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد
كه همزمان شليك كند.
گذاشت تانكها نزديكتر شوند.
كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين.
بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا.
شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جا كنده شد.
خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند
روی سرش.
حالا فقط سنگر قدوسي بود كه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند
جان گرفت.
رديفي از عراقيها را با نعره « الله اكبر » به رگبار بست.
عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون
زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها.
با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند.
نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجارديوانه نارنجك.
قدوسي دويد طرفش.
چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد« دیوانه شدي؟ برگرد تو سنگر»
حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو
چشمهاي خسته اش.
لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود ، چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو
سنگر.
#فرازی_از_کتاب_سفر_سرخ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣❣
با سلام خدمت دوستان کانال شهدا ، از اینکه ما را در انجام رسالتمان که زنده نگه داشتن یاد شهداست ، همراهی میکنید ، کمال تشکر را داریم.
ماجرای زندگی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی و خانواده ی مکرم ایشان به پایان رسید و ما بنا به عهدی که با شهیدان بسته ایم به زودی قسمتی از زندگی و مبارزات شهید دیگری را در اختیار شما عزیزان قرار می دهیم
کتاب #سفر_سرخ در مورد زندگی شهید #محمدحسین_علم_الهدی
از همه ی دوستان بزرگوار خواهشمندیم تا در انتخاب موارد بعدی که به خواست و سلیقه ی شما نزدیک تر باشد ، با نظرات خود ما را یاری بفرمایید🌹
❣️
🔺#سفر_سرخ 1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ازخانه بيرون زد. خيابان خلوت بود. آدمها تك و توك با لباس سياه بيرون ميزدند و به سوي مساجد ميرفتند. صبح عاشوراي آن روز براي حسين پر از شور و التهاب بود. آيا ميتوانند به اهداف خود برسند؟ «كاش بچه ها بيايند. اگر
بيست نفر هم بشويم، كافي است.»
بي توجه به دور و بر از عرض خيابان نادري گذشت و به سوي وعده گاه پيش رفت. بين راه يك بارديگر كاغذ را از جيب بغل درآورد و مطالبي راكه در آن نوشته بود، مرور كرد. حالت چهره اش متناسب با هر شعاري تغيير ميكرد.
صدايش كم كم بلندتر شد. حتي كساني كه ازكنارش ميگذشتند، نگاهي به قد و قواره كوچك او مي انداختند و متعجب رد ميشدند.
يكي از پشت سر صدايش زد.
به عقب برگشت. حسن بود. نفس زنان پرسيد:
- چرا صدايم نكردي؟
- تو اتاق پدر كه بودم، همه چيز فراموشم شد، حتي قرار با تو.
حالا حسن بايد مي دويد تا بلكه خود را به حسين كه با قدمهاي بلند حركت ميكرد برساند. حسين لحظه اي توقف كرد. نگاهي به قيافه اش كه دو سال از او كوچك تر بود، انداخت. گفت: «بايد زودتر برسيم، بلكه كمي تمرين كنيم.»
- اگر آرامتر برويم، ميتوانيم بين راه هم تمرين كنيم.
حسين مكث كرد. اين بارقدمهايش كوتاه تر شد، طوري كه حسن توانست دوشادوش او حركت كند.
- بهتر است شما جملات عربي را بخواني. من هم ترجمه آنها را ميخوانم. در خواندن جملات عجله نكن. وقتي ترجمه را ميخوانم سرت را پايين بينداز و خيلي مظلوم به حركتت ادامه بده. ما بايد در سكوت،زمينه انفجار را در درون مردم فراهم كنيم.
حسن و حسين هر دو صداي خوشي داشتند. صوت قرآن اين دو برادر در مدارس اهواز طرفداران زيادي داشت، حتي فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان براي افتتاح مسجد پادگان از صداي اين دو برادر استفاده كرده بود. فرمانده لشكر كه خود را مردي متدين جلوه ميداد، اين مسجد را براي جلب توجه
اقشار مذهبي اهواز ساخته بود. آن روز حسين آياتي از قرآن را انتخاب كرده بود كه ماهيت واقعي اين افراد را افشا ميكرد. دو برادر در برابر امراي ارتش که براي شركت در مراسم حاضر شده بودند، از جا برنخاسته بودند. با وجود اين كه همه حاضرين مثل عروسك خم و راست ميشدند، از جايشان تكان نخوردند.
تيمسار جعفريان اين حركت آنها را به حساب بچگي شان گذاشته بود، اما با شنيدن آياتي از قرآن كه به جهاد در راه خدا مربوط ميشد، فهميد كه عمل آن دو به عمد بوده است. با اين وجود طنين صداي آنها تيمسار را به
سكوت واداشت.
به مدرسه سعادت جعفري كه رسيدند، سراسيمه وارد حياط شدند. چند نفري كنار ديوار جمع شده بودند و هر كدام مشغول كاري بودند. مستخدم مدرسه هنوز از كارشان سر درنياورده بود، اما چون آنها را ميشناخت، كاري به كارشان نداشت. حسن، فيض االله را ديد كه دارد باتري بلندگو دستي را عوض
ميكند. از اين كه همه چيز طبق برنامه بود، خوشحال شد. چند پلاكارد و تعدادي پرچم عزاداري امام حسين(ع) در كنج ديوار قرار داشتند. آنها تصميم گرفته بودند برنامه شان غير از ساير دسته هاي سينه زني برگزار شود. فيض الله بلندگو را امتحان كرد و بعد به طرف كريم رفت تا نحوه حركت دسته را تنظيم كنند. حميد كه چند سال از آنها بزرگ تر بود، سعي ميكرد كارها را طبق برنامه پيش ببرد. يك سري روبان سياه به سينه بچه ها بستند كه رويشان به عربي نوشته شده بود: «ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة» و «ان الحياة عقيدة و جهاد.»
حسين آخرين روبان را به سينه خود بست و براي حركت آماده شدند. از مدرسه كه بيرون رفتند، تعدادشان به صد نفر ميرسيد. حسين و حسن جلو دسته حركت ميكردند. فيض الله و كريم در طول صف حركت ميكردند كه نظم به هم نخورد. حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظاميها واكنش نشان بدهند. صادق و جواد چند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند. حسين يك بار ديگر به عقب
برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو را دست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند.
حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند.
به اولين چهار راه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند. عزاداران طبق سنت همیشگی سینه می زدند و با علم و کتل
به سمت ميدان مجسمه (شهدا) حرکت
مي كردند.
اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهواز بود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد. توجه عده اي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود. آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند. در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه ميزدند. صداي حسين مردم
را به وجد ميآورد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱
❣نشانی برای قیامت
دکتر جراحم آمد بالا سرم و گفت: تیری که از توی پایت در آوردند را دیدی؟ گفتم نه. به همراش گفت تیر را برایش بیارید و بهش بدید. آن در شیشه ای گذشته بودند و به من دادند. مرمی رسام کلاش بود.
برایش حلقه ای درست کردم و هنوز هم دارمش و از آن نگهداری می کنم.
شاید با نشان دادن آن در روز قیامت بتوانم از شرمندگی دوستان شهیدم در بیایم و الا چه دارم .
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ سردار
گرهها رو وا کن
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺#سفر_سرخ 2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ازكناريك دسته زنجير زن گذشتند.
صف عزاداران وارد خيابان پهلوي(امام خمینی) شد.
حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهار راه پيچيدند تو خيابان سيمتري.
ديگر صداي بلندگوي دسته هاي مختلف قاطي شده بود
و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد، تُن صدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته مي پيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض الله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود
كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت :
«مالكم لا تقاتلون في سبيل الله...
حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست
نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.»
حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد.
سرگرد به سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات او را زير نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت. ازدور حدود بيست مأمور شهرباني به سمت دسته ميآمدند. هر
لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضور آنها صحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند.
ساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه
قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكيهارا ميشناختند. فيض الله
صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها
متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيض الله هنوز وسط دسته بود. با خودش
گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا
آخر خط برويم.» فيض الله خود را به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد.
ما را محاصره كرده اند.»
- بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما
را محاصره كرده اند؟
- بايد بچه ها را فراري بدهيم.
- هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيفه متفرق شويم.
برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند.
فيض الله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به
حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلند قد و لاغر
بود، خود را جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه ها گرفت و به كريم
اشاره كرد كه با او همراه شود.
به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق
رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان
ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند.
محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به
چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام
عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها
شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند ، مأموران متعجب
به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟ دو ساواكي وارد دسته شدند.
يكي از آنها از يكي از بچه ها پرسيد: «مسئول شما كيست؟»
- ما مسئول نداريم.
ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله را رها
نكرد. دسته از ميدان خارج شد. انگار روي مأموران آب سرد ريخته بودند. ترس
وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند
نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته
جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.»
نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به
جان آنها افتادند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
۲
❣ یادش بخیر
شهید عبداله محمدیان
در دویدن های صبحگاه اشعاری می خواند که تکلیف همه را در عملیات روشن می کرد.
آن گاه که محکم پا میزدیم و می خواندیم
دندان ها را بهم فشارشان
غافل از خدا مشو تو
کوه از جایش اگر بجنبد ✊
تو از جایت....
جمجمه را خدا سپاران ....
و این اشعار حماسی چیزی نبود جز سفارشات و توصیه های امیر المومنین علی علیه السلام خطاب به محمد حنفیه
✍ اگر کوهها از جای کنده شوند، تو جای خویش بدار! دندانها را بر هم فشار و کاسه سرت را به خدا عاریت بسپار! پای در زمین کوب و چشم بر کرانه سپاه نِه و بیم بر خود راه مده! و بدان که پیروزی از سوی خداست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣️
🔺#سفر_سرخ 3️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
در اين ميان تنها فيض الله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده
بود و بچه ها را فراري ميداد. ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به
طرفش رفت. فيض الله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود. مأموران از
چهار طرف دورش حلقه زدند. بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه معبّر بود، به طرف جيپ هلش دادند. در ساواك اهواز كسي نسبت به كار
اسمش معبّر شكي نداشت. او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض الله برای معبّر
كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد.
حالا كه فيض الله در اين زير زمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش
ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار
بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول
چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود.
پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهواز بود. از وقتي پايش به كربلا باز
شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و
برميگشت. بعد هم شوشتر را رها كرد و به كار زغال فروشي درلشكرآباد- كه
در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت،
پدر فيض الله كار او را دنبال كرد، هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد
ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض الله هم به مسجد باز شود.
فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستانهاي ممتاز اهواز درس
ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل
دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث
شد او را از دبيرستان سر لشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به
ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان ده سال بيشتر نداشت.حسين مكبّر مسجد علم الهدي بود. او خودش را حسابي
توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين،
حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد
و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را
پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نميگذاشتند و درمنزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر
از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس
ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد
كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به
حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي
داشت اعتماد ميكردند.
فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه
ياد حسين ميافتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معبّر را
بي اثر ميكرد.
«غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم
بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معبّر سر در بياورد.
غير ازاو كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش ميكرد و البته دستورات معبّر را اجرا ميكرد. دربازجويي آخر كتك مفصلي به فيض الله زدند، اما او لب بازنكرد.
معبّر كه نااميد شده بود، تصميم گرفت آزادش كند. تلفن زنگ زد. معلوم نبود معبّر چي شنيد كه فيض الله را مجدداً به سلول
بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معبّر او را از
حال برده بود. صداي در آمد. مأمور زندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و
مجدداً در را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده
بود. فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد. هر وقت صداها بيشتر
ميشد، ميفهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد. چراغ
سلول روشن شد. فيض الله خود را جمع كرد. چشمش را ماليد تا به روشنايي
عادت كند. زندوكيلي وارد شد. اين دومين باربود كه رئيس ساواك به سراغش
مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند. اين بار زندوكيلي با خوشرويي
با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد.
وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت. فيض الله از ديدن محسن،
حميد، كريم و جواد جاخورد. چه كسي اسم آنها را داده است؟ سعي كرد
خونسردي خود را حفظ كند، امازندوكيلي به دقت آنها را زير نظر گرفته بود.
وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد : «ديگر چه
كساني بودند؟»
- صدوپنجاه نفر.
- منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند.
- همه در يك سطح بودند.
- حتي آن پسر قدكوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟ او را به احترام
پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياوردهايم.
زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت : «او را هم ميآوريم و به حرف
ميكشيم.»
- مثل من؟
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
۳