eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
837 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 3️⃣7️⃣ سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.» همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.» صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.» پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد. صمد چهارپایه ای آورد. گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.» سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت. اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣ ۷۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣روز دختر مبارک! فیلمی از صحنه تلخ خداحافظی دختر شهیدمدافع حرم محمد جعفر حسینی با پدرش در معراج شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 4️⃣7️⃣ سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.» ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...» خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.» اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...» نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!» پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.» پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.» گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.» پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.» هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!» با بی حوصلگی گفت: «جبهه!» گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.» گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.» فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!» پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «بهوالله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣ ۷۴
🔻 5️⃣7️⃣ سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.» از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.» خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.» دست آخرهم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.» از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.» لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!» یک دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.» دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.» پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود. پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.» و دوباره به گریه افتاد. برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!» کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.» زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.» خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت. آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار میشدند.آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم. از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند. .━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣ ۷۵
نازم به عاشقی که درِ عشق باز کرد... در خاک و خون تپیدن او کشف راز کرد... تا هر بشر بداند اهمیّت نماز... با خون وضو گرفت و شروع نماز کرد... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 6️⃣7️⃣ قسمت پایانی سردار شهید : حاج ستار ابراهیمی نوشته: بهناز ضرابی زاده ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.» برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.» پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.» راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.» صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.» کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.» می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند. دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند.
دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم ! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید باهم برویم...)) .━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ پایان✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣ ۷۶
❣️ جمهوری اسلامی حرم است. و ما باید با تمام توان از این حرم دفاع کنیم. یکی از شیوه های دفاع از این حرم هم صحیح است.... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ ...حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود، در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد. دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جا كنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند روی سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بود كه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند جان گرفت. رديفي از عراقيها را با نعره « الله اكبر » به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجارديوانه نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد« دیوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود ، چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣❣ با سلام خدمت دوستان کانال شهدا ، از اینکه ما را در انجام رسالتمان که زنده نگه داشتن یاد شهداست ، همراهی میکنید ، کمال تشکر را داریم. ماجرای زندگی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی و خانواده ی مکرم ایشان به پایان رسید و ما بنا به عهدی که با شهیدان بسته ایم به زودی قسمتی از زندگی و مبارزات شهید دیگری را در اختیار شما عزیزان قرار می دهیم کتاب در مورد زندگی شهید از همه ی دوستان بزرگوار خواهشمندیم تا در انتخاب موارد بعدی که به خواست و سلیقه ی شما نزدیک تر باشد ، با نظرات خود ما را یاری بفرمایید🌹
❣️ 🔺 1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ازخانه بيرون زد. خيابان خلوت بود. آدمها تك و توك با لباس سياه بيرون ميزدند و به سوي مساجد ميرفتند. صبح عاشوراي آن روز براي حسين پر از شور و التهاب بود. آيا ميتوانند به اهداف خود برسند؟ «كاش بچه ها بيايند. اگر بيست نفر هم بشويم، كافي است.» بي توجه به دور و بر از عرض خيابان نادري گذشت و به سوي وعده گاه پيش رفت. بين راه يك بارديگر كاغذ را از جيب بغل درآورد و مطالبي راكه در آن نوشته بود، مرور كرد. حالت چهره اش متناسب با هر شعاري تغيير ميكرد. صدايش كم كم بلندتر شد. حتي كساني كه ازكنارش ميگذشتند، نگاهي به قد و قواره كوچك او مي انداختند و متعجب رد ميشدند. يكي از پشت سر صدايش زد. به عقب برگشت. حسن بود. نفس زنان پرسيد: - چرا صدايم نكردي؟ - تو اتاق پدر كه بودم، همه چيز فراموشم شد، حتي قرار با تو. حالا حسن بايد مي دويد تا بلكه خود را به حسين كه با قدمهاي بلند حركت ميكرد برساند. حسين لحظه اي توقف كرد. نگاهي به قيافه اش كه دو سال از او كوچك تر بود، انداخت. گفت: «بايد زودتر برسيم، بلكه كمي تمرين كنيم.» - اگر آرامتر برويم، ميتوانيم بين راه هم تمرين كنيم. حسين مكث كرد. اين بارقدمهايش كوتاه تر شد، طوري كه حسن توانست دوشادوش او حركت كند. - بهتر است شما جملات عربي را بخواني. من هم ترجمه آنها را ميخوانم. در خواندن جملات عجله نكن. وقتي ترجمه را ميخوانم سرت را پايين بينداز و خيلي مظلوم به حركتت ادامه بده. ما بايد در سكوت،زمينه انفجار را در درون مردم فراهم كنيم. حسن و حسين هر دو صداي خوشي داشتند. صوت قرآن اين دو برادر در مدارس اهواز طرفداران زيادي داشت، حتي فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان براي افتتاح مسجد پادگان از صداي اين دو برادر استفاده كرده بود. فرمانده لشكر كه خود را مردي متدين جلوه ميداد، اين مسجد را براي جلب توجه اقشار مذهبي اهواز ساخته بود. آن روز حسين آياتي از قرآن را انتخاب كرده بود كه ماهيت واقعي اين افراد را افشا ميكرد. دو برادر در برابر امراي ارتش که براي شركت در مراسم حاضر شده بودند، از جا برنخاسته بودند. با وجود اين كه همه حاضرين مثل عروسك خم و راست ميشدند، از جايشان تكان نخوردند. تيمسار جعفريان اين حركت آنها را به حساب بچگي شان گذاشته بود، اما با شنيدن آياتي از قرآن كه به جهاد در راه خدا مربوط ميشد، فهميد كه عمل آن دو به عمد بوده است. با اين وجود طنين صداي آنها تيمسار را به سكوت واداشت. به مدرسه سعادت جعفري كه رسيدند، سراسيمه وارد حياط شدند. چند نفري كنار ديوار جمع شده بودند و هر كدام مشغول كاري بودند. مستخدم مدرسه هنوز از كارشان سر درنياورده بود، اما چون آنها را ميشناخت، كاري به كارشان نداشت. حسن، فيض االله را ديد كه دارد باتري بلندگو دستي را عوض ميكند. از اين كه همه چيز طبق برنامه بود، خوشحال شد. چند پلاكارد و تعدادي پرچم عزاداري امام حسين(ع) در كنج ديوار قرار داشتند. آنها تصميم گرفته بودند برنامه شان غير از ساير دسته هاي سينه زني برگزار شود. فيض الله بلندگو را امتحان كرد و بعد به طرف كريم رفت تا نحوه حركت دسته را تنظيم كنند. حميد كه چند سال از آنها بزرگ تر بود، سعي ميكرد كارها را طبق برنامه پيش ببرد. يك سري روبان سياه به سينه بچه ها بستند كه رويشان به عربي نوشته شده بود: «ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة» و «ان الحياة عقيدة و جهاد.» حسين آخرين روبان را به سينه خود بست و براي حركت آماده شدند. از مدرسه كه بيرون رفتند، تعدادشان به صد نفر ميرسيد. حسين و حسن جلو دسته حركت ميكردند. فيض الله و كريم در طول صف حركت ميكردند كه نظم به هم نخورد. حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظاميها واكنش نشان بدهند. صادق و جواد چند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند. حسين يك بار ديگر به عقب برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو را دست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند. حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند. به اولين چهار راه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند. عزاداران طبق سنت همیشگی سینه می زدند و با علم و کتل به سمت ميدان مجسمه (شهدا) حرکت مي كردند. اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهواز بود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد. توجه عده اي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود. آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند. در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه ميزدند. صداي حسين مردم را به وجد ميآورد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱
‍ ❣نشانی برای قیامت دکتر جراحم آمد بالا سرم و گفت: تیری که از توی پایت در آوردند را دیدی؟ گفتم نه. به همراش گفت تیر را برایش بیارید و بهش بدید. آن در شیشه ای گذشته بودند و به من دادند. مرمی رسام کلاش بود. برایش حلقه ای درست کردم و هنوز هم دارمش و از آن نگهداری می کنم. شاید با نشان دادن آن در روز قیامت بتوانم از شرمندگی دوستان شهیدم در بیایم و الا چه دارم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ازكناريك دسته زنجير زن گذشتند. صف عزاداران وارد خيابان پهلوي(امام خمینی) شد. حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهار راه پيچيدند تو خيابان سيمتري. ديگر صداي بلندگوي دسته هاي مختلف قاطي شده بود و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد، تُن صدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته مي پيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض الله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت : «مالكم لا تقاتلون في سبيل الله... حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.» حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد. سرگرد به سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات او را زير نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت. ازدور حدود بيست مأمور شهرباني به سمت دسته ميآمدند. هر لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضور آنها صحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند. ساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكيهارا ميشناختند. فيض الله صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيض الله هنوز وسط دسته بود. با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا آخر خط برويم.» فيض الله خود را به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.» - بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما را محاصره كرده اند؟ - بايد بچه ها را فراري بدهيم. - هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيفه متفرق شويم. برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند. فيض الله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلند قد و لاغر بود، خود را جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه ها گرفت و به كريم اشاره كرد كه با او همراه شود. به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند. محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند ، مأموران متعجب به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟ دو ساواكي وارد دسته شدند. يكي از آنها از يكي از بچه ها پرسيد: «مسئول شما كيست؟» - ما مسئول نداريم. ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله را رها نكرد. دسته از ميدان خارج شد. انگار روي مأموران آب سرد ريخته بودند. ترس وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.» نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به جان آنها افتادند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۲
یادش بخیر شهید عبداله محمدیان در دویدن های صبحگاه اشعاری می خواند که تکلیف همه را در عملیات روشن می کرد. آن گاه که محکم پا میزدیم و می خواندیم دندان ها را بهم فشارشان غافل از خدا مشو تو کوه از جایش اگر بجنبد ✊ تو از جایت.... جمجمه را خدا سپاران .... و این اشعار حماسی چیزی نبود جز سفارشات و توصیه های امیر المومنین علی علیه السلام خطاب به محمد حنفیه ✍ اگر کوه‌ها از جای کنده شوند، تو جای خویش بدار! دندان‌ها را بر هم فشار و کاسه سرت را به خدا عاریت بسپار! پای در زمین کوب و چشم بر کرانه سپاه نِه و بیم بر خود راه مده! و بدان که پیروزی از سوی خداست https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در اين ميان تنها فيض الله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده بود و بچه ها را فراري ميداد. ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به طرفش رفت. فيض الله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود. مأموران از چهار طرف دورش حلقه زدند. بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه معبّر بود، به طرف جيپ هلش دادند. در ساواك اهواز كسي نسبت به كار اسمش معبّر شكي نداشت. او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض الله برای معبّر كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد. حالا كه فيض الله در اين زير زمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش ميخورد. دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد. چشمش در تاريكي سلول چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود. پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهواز بود. از وقتي پايش به كربلا باز شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و برميگشت. بعد هم شوشتر را رها كرد و به كار زغال فروشي درلشكرآباد- كه در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت. پدربزرگ كه از دنيا رفت، پدر فيض الله كار او را دنبال كرد، هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض الله هم به مسجد باز شود. فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستانهاي ممتاز اهواز درس ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد. يك بار كه متوجه بوي الكل دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث شد او را از دبيرستان سر لشكر زاهدي اخراج كنند. يك روز جمعه با پدرش به ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد. در آن زمان ده سال بيشتر نداشت.حسين مكبّر مسجد علم الهدي بود. او خودش را حسابي توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين، حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد و با آنها جوش خورد. كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند. اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نميگذاشتند و درمنزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند. حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت. او در دبيرستان شاهپور درس ميخواند. حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود. بچه ها به حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي داشت اعتماد ميكردند. فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين ميافتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معبّر را بي اثر ميكرد. «غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟» فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معبّر سر در بياورد. غير ازاو كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش ميكرد و البته دستورات معبّر را اجرا ميكرد. دربازجويي آخر كتك مفصلي به فيض الله زدند، اما او لب بازنكرد. معبّر كه نااميد شده بود، تصميم گرفت آزادش كند. تلفن زنگ زد. معلوم نبود معبّر چي شنيد كه فيض الله را مجدداً به سلول بازگرداندند. حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معبّر او را از حال برده بود. صداي در آمد. مأمور زندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و مجدداً در را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده بود. فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد. هر وقت صداها بيشتر ميشد، ميفهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد. چراغ سلول روشن شد. فيض الله خود را جمع كرد. چشمش را ماليد تا به روشنايي عادت كند. زندوكيلي وارد شد. اين دومين باربود كه رئيس ساواك به سراغش مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند. اين بار زندوكيلي با خوشرويي با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد. وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت. فيض الله از ديدن محسن، حميد، كريم و جواد جاخورد. چه كسي اسم آنها را داده است؟ سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند، امازندوكيلي به دقت آنها را زير نظر گرفته بود. وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد : «ديگر چه كساني بودند؟» - صدوپنجاه نفر. - منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند. - همه در يك سطح بودند. - حتي آن پسر قدكوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟ او را به احترام پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياوردهايم. زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت : «او را هم ميآوريم و به حرف ميكشيم.» - مثل من؟ ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۳
بسیجی عاشق نمازهای خاشعانه‌اش پزشك عراقی را در بيمارستان متأثر كرده بود. در اردوگاه كه بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچه‌ها و به زخمی‌ها خدمت می‌كرد. او " محمدحسين راحت‌خواه " اهل ايذه بود. وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردنش بيمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی می‌گفت: « سوختم، سوختم. » يك روز نمازش را كه خواند، يك تشت خواست. سرش را كرد توی تشت، يك لخته‌ بزرگ خون از دهانش بيرون ريخت بعد هم آرام گرفت. پزشك عراقی طاقت را از دست داده بود و زار زار گريه می‌كرد. ديگر آن بسيجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان « وادی عكاب » غريب بود. صليب سرخ فقط گزارش داد: « قبر شماره‌ 47 » راوی:حميد كاووسی حیدری از كتاب قصه نماز آزادگان 68https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ 🔺 4️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اين حرف فيض الله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زيرگوشش. - ببريدش. اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند. دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند. دكور اتاق شش متري طوري بود كه در دل زندانيها وحشت ايجاد ميكرد. آثار خون روي ديوارها مشاهده ميشد. چند زنجير از سقف آويزان بود. معبر با همكار هميشگي اش وارد شد. از چشمانش شرارت ميباريد. به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوك تيزش محكم به ساق پاي او زد. درد تمام وجود فيض الله را گرفت. دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند. يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد. صداي فيض الله بلند شد. معبر كنارش نشست و گفت: «آن قدر ميزنمت كه بميري، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه انداخته اند.» فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند. يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت بيشتري فرود آورد. حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، طوري كه نه حركتي ميكرد و نه فرياد ميزد. معبّر دست يعقوب را گرفت : - برو دكتر را خبر كن. يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد. لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله را معاينه كرد. - اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد. ممكن است كار دستتان بدهد. معبّر باعصبانيت اتاق را ترك كرد. مدير مدرسه نگاهي به ساعت خود انداخت. هنوز ده دقيقه به زنگ تفريح مانده بود. از دفتر خارج شد. در حياط كسي نبود. غير از زمزمه دانش آموزان، صدايي به گوش نميرسيد. سروصدا از طبقه دوم بيشتر ميآمد. از چهره خسته مدير كه سالها عمرش رادراين مدرسه گذرانده بود، مشخص بودكه ناراحت است و ناراحتتر هم شد. چهارمردمسلح به سرعت وارد حياط مدرسه شدند و چهار چشمي اطراف حياط را ميپاييدند. مدير ازپله ها پايين آمد و جلو معبّرايستاد. دستانش ميلرزيدند. معبّر اسم كسي را كه روي كاغذ نوشته شده بود، به او نشان داد. مدير با ديدن اسم به يكي از كلاسهاي طبقه ّدوم اشاره كرد. معبّر گفت: «ما را ببر آنجا.» از پله ها بالا رفتند. به كلاس مورد نظر كه رسيدند، معبّر وارد شد. نگاهش رفت تو چهره دانش آموزان. - حسين علم الهدي حسين از گوشه كلاس بلند شد. همه چيز دستگيرش شده بود. كتاب و دفترش را برداشت و آمد پاي تخته. قدكوتاه و حالت كودكانه او معبّر را به فكر فرو برد. باورش نميشد. فكر كرد: «يعني همه اعترافات در مورد او درست است؟» - راه بيفت. حسين سرش را پايين انداخت. ازمعلمش كه هاج و واج به او نگاه ميكرد،اجازه گرفت و بيرون رفت. معبّر هلش داد. حسين خود را كنترل كرد. نگاهي به معبّر انداخت و از پله ها پايين رفت. تو حياط با ديدن آن چهار مسلح، خود را جمع و جور كرد. وقتي به خود آمد كه توی اتومبيل كنار معبر نشسته بود. پنج روز پس از واقعه عاشورا به سراغ او آمده بودند، اما نميدانست كجاي كار است. منتظر چنين روزي بود. راننده با سرعت از خيابانها ميگذشت. حسين ترجيح داد به بهانه تماشای خیابان خود را از شر نگاههای معبر خلاص کند. «مرا به كجا خواهند برد؟» به نظر ميرسيد اتومبيل به سوي منزل حسين ميرود. انگار معبّر نيز ياد ماجرايي افتاده بود كه خيابان نادري پر از جمعيت شده بود. همه لباس سياه پوشيده بودند. وقتي تابوت را از خيابان فرعي وارد نادري كردند، موج جمعيت تابوت سياه را به محاصره خود درآورد. اهواز به حالت تعطيل درآمده بود. تا به حال چنان جمعيتي براي تشييع كسي جمع نشده بود. بسياري اشك ميريختند و با حسرت به عكسي كه بر پيشاني تابوت بود، خيره شده بودند، عكس مردي كه در قلب مردم خوزستان جاي داشت و فريادرس مردم بود. از وقتي آيت الله علم الهدي از نجف به خوزستان برگشت، مردم اهواز در بسياري از كارها به او رجوع ميكردند. عده اي هم ميدانستند كه او با آيت الله خميني در ارتباط بود و همين امر باعث شده بود ساواك او را زير نظر بگيرد. معبّر شناخت دقيقي از اين مرد داشت وحالا كه از خيابان نادري ميگذشت، صحنه پرشكوه تشييع جنازه پدر حسين را به ياد ميآورد. يك لحظه ترس در دلش افتاد كه چطور جرأت كرده فرزند آن مرد بزرگ را دستگير كند. معبّر به خود آمد راننده جلو منزل حسين ترمز كرد. و اشاره كرد حسين پياده شود. در زدند. زني كه چادر نماز سرش بود، در را باز كرد. حسين سلام كرد، اما نگاه مادر متوجه معبّر و افراد مسلح بود. از جلو دركناررفت كه وارد شوند. معبّر چهره اي خشن به خود گرفت و وارد اتاق بزرگي شد كه محل ديدار مردم با ايت الله علم الهدي بود. حسين حتي درهمان فكر كودكانه اش توانسته بود، آن ملاقاتها را به ذهن بسپارد. مردي با محاسن بلند و عمامه مشكي كه لبخندش توجه همه را جلب ميكرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۴