eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
847 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.» و در حالي كه با اشاره آهنگران را نشان ميداد، گفت:«اين جوان صداي خوبي دارد. شايد امام را خشنود سازد. صدايش وقف شهداست.» مرد نگاهش برگشت سوي آهنگران. گفت:«بگو برود پشت ميكروفني كه درانتهاي حسينيه قرار دارد.» حسين به سمت آهنگران دويد. - صادق. صادق. پشت سر من بيا. صادق بي آن كه متوجه موضوع شده باشد، دنبال حسين راه افتاد. محافظين يك فاصله دو متري را خالي نگه داشته بودند. حسين وارد آن محوطه كه شد، به آهنگران گفت:« نوبت شماست. قرار شد امام پس از نوحه شما سخنراني كنند.» - اما من... - بايد صدايت را به گوش مردم ايران برساني. اگر براي شهدا بخواني، ترست خواهد ريخت. بلافاصله حسين او را ترك كرد. انگار غيبش زده بود. با رفتن حسين هول و ولاي صادق بيشتر شد. جمعيت از شعار دست كشيده بودند و منتظر بودند. رفت تو فكر. «تصور چنين لحظه اي را نميكردم. چگونه ميتوانم در مقابل امام و دوربين تلويزيون آن طور كه دلم ميخواهد، بخوانم؟ من هميشه براي دلم خوانده ام، اما حالا چه؟ شايد حق با حسين باشد. اگر شهدا را به ياد بياورم،كمكم خواهند كرد.» جمعيت به او نگاه ميكردند و او به جمعيت چشم دوخته بود.«بايد شروع كنم.» چهره خونين گندمكار و پيرزاده كه روزي با هم در كنار حسين كار ميكردند، در نظرش مجسم شد. جسد گندمكار را كه در خاك و خون غلتيده بود، به ياد آورد. انگار ديگر در جماران نبود. چشمان خود را بست و شروع كرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود.»
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو از بازدید عشایر و سید حسین علم الهدی و یارانش از دیدار با امام خمینی ( ره) است که برای اولین بار حاج صادق آهنگران در حضور ایشان ، مداحی نموده اند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️ آقا ببین که بغض بدی در گلوی ماست بوسیدن ضریح شمـا آرزوی ماست... از دور ســـلام ... 🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بسم الله الزحمن الرحیم🌷 به نقل از مادر شهید: ماه محرم که فرا می رسید،جایش در جلسات سخنرانی و عزاداری بود.در مجالسی شرکت میکرد که سخنران آن توانمند و تاثیر گذار بود. بعد از نماز مغرب و عشا با ذوق و شوق از مسجد به خانه می آمد. شام مختصری می خورد و با دوستانش به مسجد می رفت.اگر ماشین نبود پیاده از خانه تا امام زاده میرفتند. یک شب ما به مهمانی دعوت بودیم. از عباس خواستم که با ما بیاید.او گفت اگر بیایم، سلسله درس های اخلاق استاد از دستم می رود.🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گفت:«اگر اجازه بدهيد م
❣️ 🔺 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صدايش كه در حسينيه پيچيد، به خود آمد. تن صدا را بالا برد. در حالي كه گاه چشمانش را باز ميكرد، آهنگ سوزناك صدايش طنين انداخت. وقت آن بود كه امام به جايگاه بيايند. پشت پرده ايستادند و به صدا گوش دادند. شعر وآهنگ آهنگران ايشان را به فكر فرو برده بود. شايد اين آهنگ ميتوانست روح او را تا ميدانهاي نبرد پرواز دهد. كنج اتاق نشستند و چون عشاير به صدايي كه برايش غريبه بود، گوش دادند و در دل تحسينش كردند. آهنگران كه آرام گرفت، امام وارد جايگاه شدند. عشاير يكپارچه برخاستند. اكنون شخصي را در مقابل خود ميديدند كه تا لحظاتي قبل باورشان نميشد. كساني كه در صف جلو ايستاده بودند، چفيه هاي خود را به بالا پرت ميكردند و امام نيز با خوشرويي برايشان دست تكان ميدادند. در دل جمعيت جواني پشت يكي از ستونها ايستاده بود و با چشماني اشكبار امام را مينگريست. در آن گوشه هيچ كس نميتوانست او را ببيند، چند نفر دنبالش بودند كه او درصف جلو قرار گيرد، اما حسين از اين كار گريزان بود. فكر ميكرد اين طوري راحت تر است. عشاير قطعنامه اي مبني بر اعلام همبستگي با امام نوشته بودند. قدوسي دنبال حسين ميگشت كه آن قطعنامه را بخواند. حسين را كه نيافتند، يكي رفت بالا و آن را خواند. جمعيت كه آرام گرفت، امام سخنان خود را شروع كردند. آرام و مسلط حرف ميزدند.«خوزستان دين خود را به اسلام ادا كرد و...» نگاهشان به اعرابي بود كه صدام آنها را دعوت به همكاري كرده بود، اما ايشان آن عشاير رادعوت به وحدت زير سايه اسلام مينمودند. امام چه زيبا تفاوتهاي قومي را طرد ميكردند. عشاير چه راحت حرفهاي امام را ميگرفتند. انگار از شر آن همه ابهامي كه از آغاز جنگ در درونشان رخنه كرده بود، خلاص شده بودند. وقتي سخنان امام به انتها رسيد، عشاير شوك زده برخاستند. انگار دوست نداشتند امام از جايگاه خارج شوند. حسين مبهوت ايستاده بود. يكي از عشاير با شادماني و هل هله كنان پريد وسط. چفيه دور سرميچرخاند و به عربي شعر ميخواند. حسين دويد طرف او. چفيه را بالاي سر گرفت و با او همراه شد. كم كم حال و هواي حسينيه عوض شد. اين كار عشاير از قبل پيشبيني نشده بود. حسين با صداي بلند هل هله ميكرد. دست حاج طاهر راگرفته بود و به دوره افتاده بودند. جشن و پايكوبي عشاير همه را به وجد آورد. حالا آن جشني كه ماه ها صدام حسين از آنها درخواست كرده بود تا در برابر ورود ارتش عراق بر پا كنند، در حسينيه جماران اتفاق افتاده بود.انگار حسين دنبال همين صحنه بود. گويي در ميان هل هله خود، صدام را به يك جنگ رواني دعوت ميكرد. گاه در ذهن تا عمق منطقه شط علي ميرفت و بر ميگشت. حسينيه يك پارچه پر شد از عشايري كه جشن و پايكوبي راه انداخته بودند. اولين بار بود كه ياران امام با چنين صحنه اي رو به رو ميشدند. آنها اعتراض نميكردند كه هيچ، دوست داشتند خود به عشاير بپيوندند. حسين همچنان ميداندار بود. گاه به چهره شاداب عشاير نگاه ميكرد و بعد با گرمي چفيه را دور سر ميچرخاند. «جنگ از اينجا تا قلب بغداد رخنه كرده. خدا كند تلويزيون اين تصاوير را پخش كند. آينده سختي در انتظار اين عشاير است. من تا پايان راه با آنها همراه خواهم بود. تنهايشان نخواهم گذاشت.» حسين كنار كشيد. عشاير يك دور ديگر زدند و بعد دسته دسته از حسينيه خارج شدند. كم كم آنجا خلوت شد. حسين گوشه اي نشست. رفت تو فكر. دستي از پشت كتفش راگرفت. برگشت. مادر بود، با چشماني پر اشك. - تو امروز چه كردي، حسين؟ - مثل بقيه. گفته بودم كه عشاير مردمي وفادار هستند. - روح پدرت را شاد كردي. ياد ايامي افتادم كه در نجف بوديم. پدرت خيلي به امام وفادار بود. امروز براي خانواده علم الهدي روز بزرگي به حساب خواهد آمد. مادركمي مكث كرد. گفت:«حسين!» - چيه مادر؟ - سرت را بالا بگير. حسين سر بلند كرد. نگاه مادر چرخيد تو چشمهاي حسين. كمي صبركرد. آهسته گفت: «وقتي دنبالت ميگشتند تا قطعنامه را بخواني، غيبت زد. ميدانستم به عمد از اين كار سر باز زده اي. چرا؟ منتظر بودم بروي بالا و كنار امام ببينمت. نگاه مادر چرخيد طرف جايگاه امام. انگار حسين را ميديد كه داشت قطعنامه ميخواند. - من هنوز راهي طولاني در پيش دارم تا به مقصدي كه تو ميخواهي برسم. ترسيدم همه زحماتم هدر رود. اكنون لذتي از اين كار ميبرم كه يقين دارم در آن صورت از آن محروم خواهم شد. از ظاهر شدن جلو دوربين تلويزيون ميترسم. حسين كمي آرام گرفت. حالا او هم چون مادر اشك ميريخت. سرش پايين بود. خيره شد به جاجيم كف حسينيه. خيلي آرام ادامه داد. - شما كه نميخواهي از من يك قهرمان بسازي . مادر جا خورد. تصور نميكرد حسين چنين تعبيري از حرفش داشته باشد. مانده بود چه بگويد كه او را آرام كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۶
❣ پادگان دوکوهه ساعت ۲ نصف شب بود خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم رفتم سمت دستشویی ها برای تجدید وضو شنیدم صدای خس خس میاد ۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود رفته بود سراغ پنجمی... کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟ پشت دیوار قایم شدم... اومد بیرون چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان نور ماه افتاد رو صورتش تعجب کردم باورم نمیشد اسدالله بود، فرمانده گردان... با یه دست داشت دستشویی ها رو می شست... تا سحر درگیر بودم با خودم!!! فرمانده ۲ تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ... 🕊 ▫️فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئول‌آموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسول‌الله(ص) https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صدايش كه در حسينيه پيچ
❣️ 🔺 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - من حرف دلم را زدم. بگذار به حساب آرزوهاي يك مادر. حالا يقين دارم كه تو از من بسيار فاصله گرفته اي. هنوز شعورت را با سن و سالت مقايسه ميكنم. قراردادن آن شعاري كه بين عشاير ميدادي، در كنار اين شعورت وصف ناپذير است. ما چقدر از تو غافل بوديم. - مهم نيست امام مرا بشناسد. مهم اين است كه ايشان در ميدان عمل سربازاني فهيم و توانمند داشته باشد. غرور كمر بسياري را خرد كرده است. من به‌ دنبال كارهاي مفيدم، نه كارهاي مهم. مادر برخاست. اشكي را كه سر خورده بود رو صورتش، پاك كرد. حسين با او همراه شد و از حسينيه خارج شدند. هواي زمستاني جماران براي حسين دلچسب بود. نفس تازه كرد و به مادر گفت:«تا دير نشده بايد خودمان را به راه آهن برسانيم كه بر گرديم اهواز . - دلم گرفته، حسين. هواي زيارت كردم. قم كه رسيديم، پياده ميشوم. چند روزي ميمانم و بر ميگردم. و بعد رو به حسين كرد و گفت:«بيا اين چند روز را با هم باشيم.» - من اين عشاير را تنها نخواهم گذاشت. تازه با آنها مانوس شده ام. آنها با عمل امروز خودشان براي هميشه مرا مديون خود كرده اند. حسين كمي مكث كرد و ادامه داد. - كاش با من بر ميگشتي اهوار. دوست ندارم از من فاصله بگيري . - تو كه تا به حال از اين حرفها نميزدي ، حسين. - نميدانم. يك وقتها كه دلم هواي تو را ميكند،دوست دارم چون فرشته بالا سرم حاضر شوي. - خيلي در قم نخواهم ماند. زود بر ميگردم. فصل سيزدهم (1) دم صبح حسين حالش بهتر شد. افرادي كه براي انهدام پل رفته بودند، برگشتند. از سر شب كه حسين در تب ميسوخت، اين پنج نفر تو منطقه بودند.عراقيها روي رودخانه كرخه كور، در كنار روستاي حاج غالب پلي زده بودند تا نيروهاي مستقر در شرق كرخه كور را پشتيباني كنند. اين تحركات حسين را نگران كرده بود. جولا از سر شب كه وارد منطقه شد، يك نفس راه رفته بود تا سرانجام توانسته بود با چهار نفر ديگر مواد منفجره را به پل برساند. بوعذار از روستاي خود- كه در مسير پل قرار داشت- به آنها پيوسته بود، اما اكنون آمده بود احوال حسين را بپرسد. وابستگي او به حسين به حدي رسد كه دلش نميآمد لحظه اي از او جدا شود. حسين روي تخت نيمخيز شد و گفت:«ما به شناسايي وسيع منطقه نيازمنديم. همين كه حالم خوب شد، باهم ميرويم.» - اين شناسايي را براي چه ميخواهيد؟ - به نظر ميرسد ارتش خود را براي يك عمليات گسترده آماده كرده است. حضور ما در كنار آنها مفيد است. آنها هنوز به اين منطقه مسلط نيستند. با اين كه هنوز مأموريتي به ما محول نكرده اند، اما حدس ميزنم ما نيز در اين عمليات شركت كنيم. ديروز در جلسه سپاه خوزستان مفصل بحث شد. ما ميتوانيم نقش مهمي در اين عمليات داشته باشيم. اين تحركات اولين عمليات كلاسيك ما به حساب ميآيد. - پس تحركات چند روز گذشته ارتش به اين خاطر است؟ - غير از لشكر شانزده زرهي قزوين، تيپ پياده دزفول نيز با تمام قوا وارد عمل ميشود. - چرا ازما استفاده نميكنند؟ - آنها كلاسيك عمل ميكنند. بهتر است منتظر بمانيم. شما به قدوسي و ساكي كمك كنيد تا گزارش جامعي از وضعيت منطقه آماده شود. قدوسي وارد اتاق شد. حسين كه در اتاق فرماندهي استراحت ميكرد، دوستانش تا صبح بالا سرش بودند. تبش از چهل درجه گذشته بود. گروه عملياتي دور قدوسي حلقه زدند. قدوسي از حسين پرسيد:«چه خبر است؟» حسين كه به نظر ميرسيد حالش بهتر شده، شروع كرد به صحبت كردن. نام عمليات رنگ چهره قدوسي را عوض كرده بود. با اينكه فهميده بود در عمليات نقشي ندارند، اما يقين داشت چهره منطقه عوض خواهد شد. از حكيم خواست كهبه سرعت گروههاي شناسايي را آماده كند. حكيم به حسين گفت:«گزارشها را به موقع برايتان ميآوريم كه بتوانيد با اهواز هماهنگ شويد. وقتي قرار است در منطقه هويزه عمليات انجام شود، ما چگونه ميتوانيم تماشاچي باشيم؟ آن همه عمليات ايذايي، تعقيب و گريز دشمن به درد چنين روزي ميخورد. شما در جلسات اصرار كنيد كه از ماهم استفاده كنند.» - فردا با فرماندهان ارتش جلسه داريم. گزارش شما در تصميم گيري آنها بي تأثير نيست. قدوسي با اطمينان خاطر از اتاق خارج شد. حسين پس از صبحانه يك قرص خورد و از اتاق خارج شد. هواي سرد صبحگاهي به او آرامش بخشيد. چند پاسدار در حال تكميل سنگر دسته جمعي بودند. حسين اين سنگر بزرگ را براي مواقعي كه عراقيها شهر را به توپ مي بستند، آماده كرده بود. آن روز منتظر دو نفر از فرماندهان مهندسي جهاد سازندگي بود تا تكليف جاده اي را روشن كند كه در صورت به خطر افتادن جاده اصلي هويزه- سوسنگرد، برايشان نقش كليدي داشت. تقي رضوي را كه ديد، به سويش رفت. رضوي در ستاد پشتيباني جنگ جنوب فعاليت ميكرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۷
حیران حسینم و به حیرانی خود می نازم صد شکر که با شور حسین دمسازم اَبَد والله ما نَنسيٰ حسينا.... از دور ســـلام ... ▪️صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - من حرف دلم را زدم. ب
❣️ 🔺 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي توانسته بود طي چهار ماه گذشته به مهندسي جنگ جهاد سر و ساماني بدهد. اين جوان كه داوطلبانه از خراسان به جبهه آمده بود، خيلي زود توانست ياران خود را پيدا كند و اكنون ميتوانست بخشي از مشكلات مهندسي جبهه‌ها را پاسخ گو باشد. در كنارش جواني ايستاده بود كه از ابتداي جنگ در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد حضور فعال داشت. حسين بارها او را در سوسنگرد در كنار خوشنويسان- مسئول جهاد سازندگي سوسنگرد- ديده بود. اسمش مهدي بود. هر سه نفر وارد اتاق فرماندهي شدند. - صبحانه خورده ايد؟ - نخير. - تا صبحانه حاضر شود، ميتوانيم صحبت كنيم. ما تصميم داريم به هر قيمت اين جاده را احداث نماييم. هويزه نياز به پوشش دفاعي دارد. بايد در قسمت غربي هويزه خندق حفر كنيم تا مانع ورود تانكها به شهر شويم. اگر عراق از سوسنگرد نااميد شود، به سراغ ما ميآيد. شما با اقدامات مهندسي ميتوانيد كمك زيادي به ما كنيد. ما هنوز به تعداد افرادمان اسلحه نداريم. ادوات سنگين ما بسيار ناچيز است. رضوي از برنامه هاي حسين متوجه شد كه چرا طي بيست روز گذشته حال و هواي هويزه عوض شده است. او از ته دل دوست داشت براي حسين كاري انجام دهد. مهدي گفت:«اميد از سر و روي اين مرد ميبارد. پيشنهادش را قبول كن.» رضوي گفت:«بعد ازاين كه تكليف عملياتي كه ارتش تدارك ديده،روشن شد، كارمان را شروع ميكنيم. اين جاده در كمتر از يك هفته احداث ميشود. ارتش خيلي جدي وارد منطقه شده است. يك تيپ در شمال سوسنگرد مستقر شده، تيپ ديگرش هم در جنوب هويزه. اين دو تيپ منطقه وسيعي از جبهه دشمن را محاصره خواهند كرد. هدف اصلي آنها تصرف پادگان حميد است. حسين تصور ميكرد افراد محدودي از اين عمليات اطلاع دارند، اما از حرفهاي رضوي متوجه شد كه اين خبر در منطقه پخش شده است. رفت تو فكر.«چرا به ما كه در سپاه هويزه مستقر هستيم، اطلاع نداده‌اند؟ ما كه قصد دخالت در كارشان را نداريم؟» انگار حسين فراموش كرده بود كه دو جهادگر در اتاق حضور دارند. فكر و ذكرش عملياتي بود كه نميدانست چه سرانجامي خواهد داشت. پيرمردي با سفره نان وارد شد. حسين كمك كرد تا صبحانه حاضر شود. مهدي گفت:«شما دراين منطقه پدافند قابل ملاحظه اي نداريد.» - درست است. سه دستگاه بلدوزر و لودر جور كرده ايم، اما هنوز فردي را براي كارهاي مهندسي پيدا نكرده ايم. خوشنويسان قولهايي داده، اما انگار سوسنگرد هم وضعي مشابه ما دارد. - به‌نظر ميرسد هنوز جبهه هاي هويزه را جدي نگرفته‌اند. - بعد از اينكه عراقيها اينجا را تصرف كردند، تازه به فكر ميافتند كه كاري بكنند. و زد زير خنده. مهدي هم با صداي بلند خنديد.يكي حسين را صدا زد و از اتاق خارج شد. مهدي به رضوي گفت:«تمام حواسش به عمليات آتي است.» و از اتاق خارج شدند. حسين شتابان به طرفشان آمد و گفت:«مرا ببخشيد، بايد به قرارگاه ارتش بروم. مثل اين كه خبري شده.» سوار اتومبيل شد و شتابان از شهر خارج شد. حركت تانكها از جاده سوسنگرد- هويزه آغاز شده بود. تردد خودروهاي ارتش هر لحظه بيشتر ميشد.«اين تانكها به كجا ميروند؟ آيا به زودي عمليات آغاز خواهد شد؟» حسين به عبور يگانهاي لشكر قزوين خيره شده بود. به مركز فرماندهي لشكر در قسمت شرقي جاده سوسنگرد رسيد. چند سرهنگ روي نقشه اي كار ميكردند. حسين كنار فرمانده سپاه خوزستان نشست. سرهنگي كه فرماندهي عمليات را به عهده داشت، به فرمانده سپاه گفت:«برنامه ما براي عملياتي گسترده طراحي شده است. دو گردان تانك ما نياز به نيروي پياده دارند. اگر شما موافق باشيد، سيصد پاسدار و نيروي داوطلب ميتوانند در اين عمليات شركت كنند. دو گردان پياده كه هر كدام در اختيار يك تيپ قرار خواهند گرفت. ما عمليات را ازدو جناح شروع خواهيم كرد. يك تيپ از شمال سوسنگرد و دو تيپ ديگر از جنوب هويزه. الحاق ما چند كيلومتر بعد از رودخانه كرخه كور، پشت توپخانه عراق خواهد بود. اين خيز بلند ميتواند چند گردان عراقي را با مقدار قابل توجهي ادوات در محاصره ما قرار دهد.» سرهنگ محل عمليات را روي نقشه مشخص كرد و سپس محل تجمع يگانهاي نظامي عراق را نشان داد. حسين دست روي قسمتي از رودخانه كرخه كور گذاشت و گفت:«عراقيها سه شب پيش در اين قسمت يك پل احداث كرده اند. چند لوله شانزده اينچ روي هم قرار دادند و رويش خاك ريخته اند. ديشب اكيپ عمليات ايذايي ما آن را منهدم كرده اند، احتمال دارد دوباره ترميمش كنند؟» - عكس هوايي نشان نميدهد. - ما ديشب عمل كرديم. سرهنگ كنجكاو به او نگاه كرد. باورش نميشد اين پاسدار كه در نظرش بسيار جوان و خام بود، تا اين حد به منطقه مسلط باشد. دلش قرص شد. اميدوارانه گفت:«همكاري شما با نيروهاي اطلاعات عمليات لشكر ميتواند مفيد واقع شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۸
پیکر مطهر اولین روحانی شهید مدافع حرم حجت الاسلام والمسلمین پس از ۶ سال غربت ، در شب اول محرم تفحص شد . «به مجلس عزای ارباب شهیدت خوش آمدی» به موقع تشییع جنازم ، به پیرهن مشکیم مینازم ، توخونه ی قبرم یاحسین، یه ضریح شیش گوش می‌سازم ، خاکم نکنید بزارید اربابم برسه، اونی که واسم همه کسه... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي
❣️ 🔺 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با اين حساب بهتر است نيروهاي شما در خط اول قرارگيرند. يعني اينجا.» سرهنگ خطي را در دو كيلومتري جنوب غربي هويزه نشان داد. حسين كه آن منطقه را خوب مي شناخت، گفت:« اين جا يك خاكريز بسيار كوتاه داريم.» - درست است. اينجا نقطه رهايي ماست. تا رسيدن به توپخانه دشمن پيشروي ادامه خواهد داشت. وقتي تيپ همدان به شما ملحق شد، در همان نقطه براي مرحله دوم عمليات مستقر شويد. - اين محور تا جبهه فعلي ما بيش از بيست كيلومتر فاصله دارد. پوشش توپخانه چه ميشود؟ سرهنگ اين بار تأمل كرد، زيرا اين سؤال را فرمانده سپاه خوزستان از او پرسيده بود. نگاهي به نقشه انداخت و گفت:« توقف ما در اينجا كوتاه است. در مرحله دوم عمليات به سمت پادگان حميد خواهيم رفت.» وسعتي كه براي عمليات پيشبيني كرده بودند، بسيار گسترده بود. فرمانده سپاه ترجيح داد اين سيصد نفر را از بين نيروهاي مستقر درمنطقه سوسنگرد و هويزه انتخاب كند، چون فشاري كه از طرف فرماندهان عملياتي محورها به او وارد شده بود، مجبورش ميكرد اين افراد را از چند محور انتخاب كند. سهم حسين شصت نفر بود. به هويزه كه برگشت، نيروهاي اصلي سپاه را فرا خواند. گويي دوستانش از موضوع اطلاع داشتند، براي همين شتابان و مضطرب وارد اتاق شدند. حكيم كه وارد شد، سراسيمه گفت:«هيچ معلوم نيست در منطقه چه ميگذرد. شهر پر از نيروهاي نظامي شده است، تانكها پشت خاكريز بيرون شهر صف كشيده اند.» حسين خونسرد گفت:«برو سر اصل مطلب، حكيم.» - دو ماه است كه داريم تو اين منطقه كار ميكنيم. - خب! - خب كه خب، اين ارتشيها اينجا چه ميكنند؟ - آمده‌اند كمك ما. قدوسي كلافه گفت:«بالاخره ميگويي چه خبر است يا نه؟» حسين به چهره‌ها خيره شد. ساكي و جولا را ديد كه سرشان را پايين انداخته‌اند و با پرزهاي پتو بازي ميكنند. يونس و نيسي نگاهي به او انداختند و بعد، سرشان را برگرداندند. قدوسي بي هدف به ديوار روبرو نگاه ميكرد. بوعذار آرام بود. حكيم هم همين طور. غفار درويشي، جمال دهشور. حسين دوباره به چهره قدوسي خيره شد. ياد روزي افتاد كه چگونه در خيابان طبرسي مشهد مردم را به تظاهرات دعوت ميكردند. حسين آرام گفت:«مقدر شد كه به ميهماني خدا برويم. برويد و خود را آماده يك نبرد سنگين كنيد. ما شصت نفر را همراهي خواهيم كرد. گردان تانك 220 از تيپ زرهي قزوين در انتظار ماست كه به آنها ملحق شويم. ما تحت فرماندهي ارتش عمل خواهيم كرد. قدوسي، حكيم و ساكي سه گروه بيست نفره را هدايت خواهند كرد. (2) خورشيد در پس خليج فارس غروب كرد و شب از راه رسيد. اكنون پشت خاكريز غرب هويزه پر از نيروهايي بود كه در انتظار عمليات فردا بودند. حسين از صبح يكسره در تلاش بود كه به موقع نيروها را در جايگاه خودشان مستقر كند. صداي پراكنده انفجار توپ و خمپاره از دور به گوش ميرسيد. عراقيها در خواب غفلت بودند، شايد هم تصور چنين عملياتي را از طرف ايران نداشتند. حسين يك بار ديگر فرماندهان دسته را توجيه كرد. سرماي دشت آزادگان چهره‌ها را ميسوزاند. نيروها كنج خاكريز به اسلحه خود تكيه داده بودند. حسين دو سوي جادهرا كهپر ازنيرو بود، ازنظر گذراند. كريم پور را ديد. او سمت چپ جاده را فرماندهي ميكرد. پاسداري قوي هيكل كه اهل مسجد سليمان بود. آخرين وانت هم رسيد. نيروهايي كه پشت وانت نشسته بودند، پشت خاكريز مستقر شدند. - بخوابيد. نيمخيز راه برويد. حسين ميدويد و اين كلمات را تكرار ميكرد. بوعذار به سويش آمد. يك بار ديگر تا قلب مواضع دشمن رفته بود و اكنون باز ميگشت تا حسين را آسوده خاطر سازد. صدايش همراه با برق نگاهش اطمينان بخش بود. حرفهايش به حسين نشاط ميبخشيد، آن قدر كه دستي به شانه اش زد و گفت:«تو فرشته نجاتي ، حسين!» و بعد كناره خاكريز را گرفت و رفت. بين راه نگاهش به خوشنويسان افتاد كه با خود خلوت كرده بود. خواست چيزي بگويد، اما دلش نيامد. كنارش محمد فاضل را ديد كه با او در لانه جاسوسي آمريكا آشنا شده بود. به جبهه سوسنگرد كه آمد، گاهي او را در خاكريز كنار رودخانه نيسان ملاقات ميكرد.«امشب با چه افرادي محشور شده ام. اينها براي چنين شبي كه با بيابان هويزه خلوت كنند، روز شماري ميكردند. شايد در مواقعي مثل امشب، لازم باشد اين جماعت، نماز را فرادا بخوانند.» كنار جاده منتظر ماند تا ساكي برسد. رفته بود مهمات بياورد. نگاهش افتاد به آسمان درخشان. جز صداي پراكنده انفجار گلوله هاي دشمن كه در جاي جاي بيابان فرود ميآمد، هيچ صدايي به گوش نميرسيد. فكر حسين رفت به كائنات. «اين چه گنبدي است كه دوست و دشمن را زير چتر خود قرار داده است؟ فردا اين بيابان يك پارچه آتش خواهد شد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۹
❣اَربٰابُنـــٰا ...❣ بہ آنچہ خواستہ بودم رسـیده ام با تـو چرا ڪه قلب مرا ڪربلاے خود ڪردے اَنا مَجنوُنُ الْحُســــیــــن... از دور ســـلام ... 🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1