🍂
🔻 بازخوانی یک خاطره 1
۳۱ شهريور ١٣٥٩ ؛
همزمان با یورش نظامیان بعثی به خاک کشورمون،
اومد به #مسجد_جوادالائمه ی اهواز،
و برای دفاع در برابر تجاوز، نام نويسی كرد :
#بهروز_بيك_زاده ❤
سن : ١٧ سال
#جلسات_قرآن_پايگاه رو كه هر روز صبح تشكيل دادم با علاقه ی فراوون شركت كرد.
يك روز اومد، كنارم دو زانو نشست و با يه نجابت خاصی گفت:
(( برادر قنبری، من يه تقاضا دارم می خوام برام كلاس خصوصی #قرآن بگذاری. ))
پرسيدم : هر روز ؟
گفت (( بله؛ هر روز ))
قبول كردم...
هر روز عصر میومد
رو به روی من می نشست،
يه صفحه از #قرآن، براش می خوندم، ترجمه می كردم،
و می رفت!
حتی روزهايی كه #پايگاه نبودم،
میومد منزل !!
١٨ ماه تموم !!! هر روز !!!
كارش همين بود!
من #قرآن می خوندم، ترجمه می كردم
و او فقط گوش می كرد!
ماه های آخر؛
می ديدم درحالی كه من #قرآن می خوندم،
او اشك می ريخت!
خیلی خوب یادمه، زمستون ١٣٦٠
به منزل من اومد، گفت
(( برادر قنبری، امروز اون آياتی رو برام بخون كه می گه افراد كمی ممكنه بر افراد زيادی به اجازه خدا پيروز بش ))
صفحه ای كه اون آيه رو داشت، آوردم براش خوندم.....
(( كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بأذن الله...))
بهروز من؛
اون روز خيلی اشك ريخت،
خیلی .....
دکترقنبری
۲۸ اسفند ۹۸
@defae_moghadas2
🍂
❣
🔻 بازخوانی یک خاطره 2
٢٩ اسفند ١٣٦٠
ساعت ٩ شب
( شب قبل از عمليات #فتح_المبين )
حول و حوش تحويل سال نو،
همه، در حال خوردن آجيل بودند!
آجيل هايی كه رو بسته بندی اونا نوشته بود:
«« اهدايی امت حزب الله! »»
#بهروز_بیک_زاده ❤
تنها فردی بود كه آجيل نمی خورد.
رفتم كنارش نشستم.
مثل هميشه درحال تلاوت #قرآن بود!ا
از او خواستم كه به جمع بچه ها بياد!
او احترام زيادی برا من قائل بود،
ازم خواهش كرد تقاضامو پس بگيرم!
گفتم
"به شرطی كه علتشو بگی"
بی درنگ علتو گفت:
(( می ترسم وقتی آجيل می خورم، از ياد خدا غافل شم.
می خوام همه لحظاتم با ياد خدا پر شن ))
۲۹ اسفند ۹۸
دکتر قنبری
۲۹ اسفند ۹۸
@defae_moghadas2
❣
🔶🔷 بازخوانی یک خاطره ۳
عصر روز يكشنبه اول فروردين ١٣٦١ ؛
همراه راننده ی يك #تانكر_آب ٦هزار ليتری،
به عنوان راهنما و البته به هوای ديدن
بچه های #مسجد_جوادالائمه ی اهواز
به خط رفتم.
راننده در حال پر كردن بشكه های ٥٠٠ ليتری،
و بچه ها هم درحال پر كردن قمقمه ها
#بهروز_بیک_زاده ❤
از دیدن من، خیلی خوشحال شد
دست منو گرفت، دور از بچه ها، برد كنار یه تپه
بعد يه سكوت چند دقيقه ای،
آه عميقی كشيد و گفت:
(( من، همه ی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشم
و لحظات عمرمو با ياد خدا پركنم!
اما امشب؛
ترس عجيبی سراغم اومده !
خيلی می ترسم؛
می ترسم زمانی كه گلوله يا تركش بهم می خوره و می خوام از دنيا برم،
اون لحظه به ياد خدا نباشم! ))
اينو كه گفت، نشست،
زانو هاشو بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن
دقايقی كنارش ايستادم.
بغض، گلوی مرا هم گرفته بود
ایستاده بودم و
فقط گريه كردن اونو تماشا می كردم.
در حالی كه چشمای هر دومون خيس اشك شده بود
#بهروز برخاست،
با بغض تركيده و صدای لرزان؛
مجددآ حرفاشو تكرار كرد:
(( خيلی می ترسم؛
می ترسم لحظه ی آخر كه بايد به ياد خدا باشم،
به ياد خدا نباشم. ))
دکتر قنبری
اول فروردین ۹۹
@defae_moghadas2
❣
❣
🔻 بازخوانی یک خاطره 4
پيكر پاك و گلوله بارون شده ی
#بهروز_بیک_زاده ❤ رو
چند روز بعد،
در #اهواز تشييع كردم.
لباس های #شهيد ؛ پر بود از
#گلهای_شقايق ❤
چند روز،
در منطقه ی عملياتی فتح المبين
در غرب رودخانه ی کرخه،
بر خاك افتاده بود !! تا پیدا شد !!
توی #وصيت_نامه اش نوشت
(( برادران و خواهران، قبل از انجام هركاری
خوب فكر كنيد؛
ببینید اگر آن كار برای رضای خداست
آن كار را انجام دهيد
و اگر آن کار برای رضای خدا نيست
آن كار را رها كنيد ))
در بین بچه های #مسجد_جوادالائمه اهواز،
معروف شد به
#سيدالشهدا ی مسجد !!
از #بهروز_بيك_زاده ❤
تشكر می کنم كه
هر از گاهی #پرده ها رو كنار میزنه
و خودشو برام آشكار می کنه!
من هیچ وقت فراموش نمی کنم
(( #بهروز_بیک_زاده در عملیاتی به شهادت رسید که
۲۵۰۰ کیلومتر مربع از سرزمین های اشغال شده ی میهن اسلامی را از متجاوزین بعثی، باز پس گرفت.... ))
دکتر قنبری
۲ فروردین ۹۹
@defae_moghadas2
❣
❣ #خاطره
#پرده هايی كه كنار رفت !!
#پرده اول
********************
٣١شهريور١٣٥٩
به #مسجد_جوادالائمه اهواز آمد
و نام نويسی كرد
نام : #بهروز_بيك_زاده
سن : ١٧سال
در #جلسات_قرآن #پايگاه كه
هر صبح تشكيل مي شد
با علاقه فراوان شركت مي كرد.
يك روز آمد،
كنارم نشست و
با يك نجابت خاصي گفت:
برادر قنبري،
من يك تقاضا دارم
مي خواهم
برايم كلاس خصوصي #قرآن بگذاري.
پرسيدم : هر روز ؟
گفت آري؛ هر روز !
قبول كردم...
هر روز عصر مي آمد
رو به روي من مي نشست
يك صفحه از #قرآن،
براي او مي خواندم،
ترجمه مي كردم،
و مي رفت!
حتي روزهايي كه #پايگاه نبودم،
مي آمد منزل.
١٨ ماه تمام! كارش همين بود!
من #قرآن مي خواندم و ترجمه مي كردم
واو فقط گوش مي كرد!
ماه هاي آخر؛
مي ديدم
درحالي كه من #قرآن مي خواندم،
او اشك مي ريخت!
زمستان١٣٦٠
يك روز كه به منزل ما آمده بود
گفت برادر قنبري،
امروز آن آياتي را برايم بخوان كه مي گويد
"افراد كمي ممكن است بر افراد زيادي به اجازه خدا پيروز شوند"
صفحه اي كه آن آيه را داشت،
آوردم
برايش خواندم و ترجمه كردم
.....كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بأذن الله...
بهروز ما؛
آن روز خيلي اشك ريخت
بيشتر از هميشه!
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣ پيكر پاك وگلوله باران شده #بهروز را
چند روز بعد،
در #اهواز تشييع كرديم
لباس هاي #شهيد ،
پر بود از #گلهاي_شقايق
او در صحرايي پر از #گلهاي_شقايق
در منطقه عملياتي فتح المبين
بر خاك افتاده بود!!
در #وصيتنامه اش نوشت:
"برادران وخواهران،
قبل از انجام هركاري
خوب فكر كنيد؛
اگر آن كار براي رضاي خداست
آن كار را انجام دهيد
واگر براي رضاي خدانيست
آن كار را رها كنيد"
در بين شهداي #مسجد_جوادالائمه اهواز
او؛ لقب
#سيدالشهدا ي مسجد
را به خود گرفت......
ديروزصبح؛
در بهشت شهداي اهواز
بر سر مزار نوراني #بهروز_بيك_زاده
رفتم
از او تشكر كردم كه
برايم #پرده ها را كنار زد
وخودش را آشكار كرد!
عضويت در كانال:
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣