eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ منطقه ی عملیاتی میمک یه تپه ای داشت معروف به تپه شهدا . پایین این ارتفاعات سمت ایران، یک سری عشایر زندگی می کردند که به نام سیاه چادرنشین معروف بودند. روز اولی که رفتیم توی منطقه، رفتیم پیش بچه های سیاه چادر. بعد دیدیم چه بچه های با صفا و با معنویت و با حالی بودند. بابای یکی از این بچه هایی که با ما (بعنوان بلد) میومدند بالا و حتی پای کار هم می اومدند، برگشت گفت که: «من چوپانم ، گوسفند هام را صبح می برم بالای ارتفاعات (که البته مین گذاری بودند ارتفاعات و این هم سعی می کرد که گوسفندهاش به اون سمت نرن و جایی می برد کنار جاده ها که امنیت بود.) گفت من گوسفندهام رو می برم بالای ارتفاعات و یه منطقه ای پایین ارتفاعات بود که سر سبز بود و در فصل بهار سبز و خوش اب و هواست. بالای ارتفاع کلا خشکه. اما توی مسیری که گوسفندان من رد میشن، یک تک گل لاله در میاد و من هر وقت توی این سال ها کوچ می کنیم و میام اینجا باز هم همین تک گل رو می بینم در اومده بدون اینکه اطرافش هیچ چیزی سبز بشه. برای من خیلی سواله و می دونم که شماها این جا عملیات کردید.» یک نفر گفت می تونی ما رو ببری اونجا؟ گفت بله راه افتادیم به سمت جایی که اون ادرس داده بود. رسیدیم دیدیم بله اون تک گل که تقریبا پایین سینه کش خاکریزی که توی ارتفاعات زده بودند، وجود داشت. خب ما قبلا تجربه ش رو داشتیم که معمولا موقع وجود این تک گل ها خبرایی هست. رفتیم نشستیم کنار گل. همین که دورش رو خالی کردیم دیدیم بله جمجمه هست. این تک گل از داخل این جمجمه که تیر هم خورده بود، روییده بود. اطراف خاک را خالی کردیم و الحمدلله پیکر شهید رو بیرون آوردیم. اما هر چه گشتیم، هیچ مدرک شناسایی نداشت. ناگفته نمونه که اون قسمت، مسیر تردد بچه های رزمنده نبود. کلا اون قسمت دست دشمن بود و احتمال این هم که اینجا شهدای دیگر هم باشن هم زیاد بود. از طرفی هم این فرمانده گردان بنده خدا، ادرسی هم که به ما داده بود توی خاک عراق بود. حالا این قسمت که پیکر شهید را پیدا کردیم داخل خاک ایران بود. لباس هاش رو دیدیدم و معلوم بود که شهید ایرانیه و درجه دار ارتش هست. بعد هر چی گشتیم هیچ مدرکی از شهید پیدا نکردیم. خیلی بچه ها افسرده و ناراحت شده بودند که ای بابا اولین شهید این منطقه را پیدا کردیم ولی شهید پلاک و هویتی نداره. به پیشنهاد یکی از رفقا نشستیم کنار پیکر شهید و زیارت عاشورایی خوندیم. زیارت عاشورا رسید به قسمت پایانی که السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح الذی حلت بفنائک یهو یکی از بچه ها از جاش بلند شد و کنار این شهید نشست . و شروع کرد لباس رو دوباره گشتن، رسیدیم به قسمت «السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین، یهو این بنده خدا یه صلواتی فرستاد و این یه رسمیه که هویت شهید که پیدا میشه صلوات میفرستن. صلوات را که فرستاد ما توی قسمت «و علی اصحاب الحسین» بودیم. دیدیم ایشون یقه ی لباس رو شکافته و پلاک رو داخل اون قرار داده و روش رو دوخته. بعدها متوجه شدیم که ایشون از نیروهای اطلاعات شناسایی بوده و اومده بخاطر اینکه در صورت اسارت، شناسایی نشه، تمام هویتش رو عقبه گذاشته و فقط همین پلاک رو اینجوری پنهان کرده. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣ #تفحص کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون
می گفت : «من دو روز و خرده ای با بیسیمچیم در ارتباط بودم، تا باتری بیسیمش تموم شد. دیگه اخرین لحظه ای که با من صحبت کرد گفت حاجی! من سه روزه آب نخوردم ، سه روزه غذا نخوردم. پاهام قطع شده. عراقیا هر لحظه به ما نزدیک میشن. اطرافم همه بچه ها به شهادت رسیدند، عراقیا حتی از شهدای ما هم می ترسن، هر لحظه میان و به سمت شهدای ما تیر اندازی می کنند. نمیدونم از شهدا چی میخوان؟ هنوز منو ندیدن. ولی حاجی باتری بیسیمم داره تموم میشه. خدا نگهدار حاجی. دیدار به قیامت. این رو گفت و بیسیم قطع شد و من هر چی پشت بیسیم صدا زدم محسن!محسن! محمد! محسن به من جواب نداد که نداد» گفتیم خب حاجی خودش گفت کجام؟ بلاخره پشت بیسیم یه ادرسی بهت داد؟ گفت: توی نیزار آدرس داد. و ما رفتیم سمت نیزاری که این فرمانده گردان گفته بود. شروع به کار کردیم. یک هفته تمام نیزار را شخم زدیم. مسیری که باید می اومدیم خیلی دور بود. از نماز صبح که میخوندیم حتی صبحانه نمی خوردیم و زیارت عاشورای صبح را هم توی ماشین می خوندیم . با این حال غروب که دید نبود کار رو رها می کردیم ولی ده شب می رسیدیم به مقر. خسته و کوفته می خوابیدیم و دوباره فردا به همین منوال. کار فشرده و سختی بود. منطقه ارتفاعات بود. ماشین بعضی قسمت ها را بالا نمی رفت و یا بعضی جاها میدان مین بود و خنثی کردنش وقت گیر و اذیت کننده؛ و مجبور بودیم مسیرهای دیگه رو انتخاب کنیم. یه هفته گشتیم و پیدا نشد. گفتیم حاج ممد نظرتون چیه؟ چی فکر می کنی؟ اگه جای دیگه ای هم هست بگو بریم بزنیم. ولی اینجا هیچ خبری ازش نشد. اون روز حال حاج ممد خیلی خراب بود . یه تیکه مونده بود و گفتیم امروز هم این تیکه رو می زنیم و از میمک خارج میشیم و جاهای دیگه میریم که البته اون جا نیروهای حاج ممد نرفته بودن. و تنها برای پشتیبانی رفته بودن و اون شب عقب نشینی شده بود و بچه هاش جا مونده بودن. حول و حوش ساعت چهار بعد از ظهر بود که گفتم حاجی پیدا نشد. دیدیم خیلی ناراحته. دمدمای غروب رفته بود بالای ارتفاعی نشسته و بی صدا گریه می کنه. با یکی از بچه ها کنارش نشستیم و گفتیم چیه حاجی؟ از این که تو رو نبردن دلت سوخت؟ داری حسودی می کنی؟ یا برای بیسیم چی که پیدا نشد؟ گفت: « نه! شما نمی دونید جریان چیه؟ مامان محسن بیسیم چیم، زمانی که فهمید گروه تفحص کارش رو در میمک شروع کرده و منم میام، اومد در خونه ی ما. و گفت حاج ممد شنیدم میری میمک جایی که محسن من مونده. حاج ممد من منتظر می مونم تا محسن منو بیاری. خبر بهم بدی که محسنم پیدا شد. حالا درد من پیدا نشدن محسن نیست که باز هم شهید مفقود الاثر شد ولی موندم فقط به مادرش چی بگم؟ مادری که سالهاست منتظره و الان تمام دلخوشیش اینه که ما داریم می گردیم و محسنش پیدا میشه. الان برم چی بگم؟ بگم همه ی بچه ها پیدا شدند و محسنش پیدا نشد؟» اون روز تا دیر وقت حاج ممد از ارتفاعات پایین نیزار رو نگاه می کرد و زمزمه می کرد. ما فقط محسن محسنش رو متوجه می شدیم که می گفت: محسن! محسن! محمد! بهش گفتیم چرا بصورت بیسیم صداش می زنی؟ گفت نمی دونم اما احساس می کنم صدام رو میشنوه. اون شب محسن رو نشد پیداش کنیم... و محسن موند تا اقا امام زمان ظهور کنه و قبر مادر گمنامش رو نشون بده و انشاالله همه ی شهدای گمنام برگردن... امان از دل مادرهای منتظر امان از دل اونهایی که هنوز که هنوزه، پیکر پاک و مطهر عزیزشون برنگشته و توی بیابان ها جاموندن.... صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1