حماسه جنوب،شهدا🚩
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
می گفت منصورم که می رفت صورتش آنقدر قشنگ شده بود که از نگاه کردنش سیر نمی شدم.
بعد از خداحافظی دویدم دنبالش تا سر کوچه، دوباره ببینمش... ولی رفته بود.
پیکر منصور نازنینش سی و چند روز توی دشت جنوب زیر آفتاب و باران ماند و بعدش آمد.
از محسن اش که می گفت آه عمیقی می کشید. می گفت بعد از شهید شدن منصور به او می گفتم راضی نیستم تو هم بروی. روزی محسن با احترام آمد، دستم را بوسید و آیه ای را برایم خواند.
- مادر شنیده ای خدا گفته ما #بار هیچکس را به #دوش دیگری نخواهیم گذاشت. "لاتَزِرو وازِرَه وِزرَ اُخری"
گفتم می دانم محسن جان!
و ادامه داد
- منصور #تکلیف خودش را انجام داد مادر! من فردا نزد #خدا چه جوابی بدهم؟ او نمی تواند بار من را بردارد!
:ناگهان دهانم بسته شد...
و دیگر هیچ وقت نتوانستم بگویم نرو، تا وقتی که او هم شهید شد...
حالا سی و چهار سال است آرزویم شده یک روز قبر پسرم را در بغل بگیرم.
#مادرشهید
#شهدای_بنی_نجار🕊🌹
@defae_moghadas2