eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
844 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
بوی ناب گلاب تازه 1⃣ برای شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 دست هم را گرفتیم و از روی چاله چوله های خیابان نادری پریدیم. آب جمع شده توی حفره ها شتک پاشید روی صورت و لباسهایمان و ما کیفور از این شادی کودکانه خود را به مدرسه رساندیم. بچه ها هنوز سر صف ایستاده بودند. ملغمه‌ای از شور و شرم را در وجودم احساس می‌کردم. اولین بار بود که کسی را این قدر دوست داشتم. بالاخره دل به دریا زدم و خیلی آرام، طوری که ناظم متوجه مان نشود؛ یک دستم را کاسه کردم جلوی گوش حمزه و با دست دیگر دستش را محکم فشار دادم و تند گفتم: «قول می‌دی تا آخر عمر با هم رفيق بمونیم؟ حتا وقتی نوه‌هامون بزرگ شدن! حمزه خندید و چشم‌های درشت و زیبایش مثل منحنی پرگار کشیده شد. از آن روز به بعد دیگر هر شادی کودکانه ای با نام حمزه برایم گره خورد؛ اصلا انگار اگر حمزه نبود کمیت دل خوشیم لنگ می‌زد. او هم مرا دوست داشت، توی مدرسه دوست‌های دیگری هم داشتیم ولی اصل دوستی‌مان با هم بود. صبح ها راه‌های میانبر جدید پیدا می‌کردیم و عصرها سرراست‌ترین مسیر را به آرامی می پیمودیم که دیرتر برسیم خانه؛ تا آخر دبیرستان باهم بودیم و بعضی شب‌ها هم که درس خواندمان طول می‌کشید خانه همدیگر می‌خوابیدیم. پدرها و مادرهایمان هم با هم رفیق بودند. یادم هست یک شب نوبت من بود که خانه حمزه بخوابم عادت داشتیم وقتی پیش هم می‌خوابیدیم پنجه های دست مان را به هم گره میزدیم. آن شب هم همان طور خوابمان برد. نیمه های شب از خواب پریدم و یک دفعه احساس کردم دستم سبک شده، دیدم دست حمزه توی دستم نیست. نگران شدم پلک‌های سنگینم را به زحمت مالیدم و .... ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ ✍ سمیه همت‌پور @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 2⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 نگران شدم پلکهای سنگینم را به زحمت مالیدم و از جا بلند شدم حمزه گوشه سالن کز کرده بود زبانم نچرخید صدایش کنم با دقت نگاهش کردم لبهایش میلرزید و شانه هایش تکان میخورد یک دفعه دیدم دست به قنوت باز کرد! ماتم برد. حمزه سیزده ساله داشت مثل یک پیر عابد و زاهد نماز شب میخواند از خودم حسابی خجالت کشیدم که رفیقم این طور در برابر خدا تضرع میکند و من در خواب ناز بودم؛ او همیشه چند پله از من جلوتر بود.... حمزه پسر فرزی بود؛ شکست در قاموس لغاتش جایی نداشت به هرکاری دست میزد آن قدر خوب انجامش میداد که همه انگشت به دهان میماندند توی درس هم نخبه بود. رشته اش ریاضی بود و امتحان سراسری هم در پیش با هزار مکافات خودمان را قاطی بسیجی ها کردیم و رفتیم جبهه وقتی از جبهه برمی گشتیم با رزمنده ها امتحان میدادیم یک بار امتحان فیزیک داشتیم؛ امتحان سختی بود با دیدن سؤالها دست و پایم را گم کردم؛ نگاهی به حمزه انداختم مثل همیشه سرش توی برگه بود و مشغول حساب و کاغذ کتاب سعی کردم هر چیزی را یادم داده روی کاغذ پیاده کنم؛ توی حال و هوای خودم بودم که یکهو دیدم حمزه مراقب را صدا کرد و با صلابت خاصی که همیشه در صدایش موج میزد گفت: «آقا من مطمئنم این سؤال غلطه! اول کسی اعتنا نکرد اما او آن قدر با متانت و احترام شکایتش را اعلام کرد که یکی از کارشناسان آموزشی سر جلسه امتحان حاضر شد و بعد از کمی من و من کردن تایید کرد که سؤال اشکال دارد چون امتحان سراسری بود امتیاز سؤال را به همه دانش آموزان دادند و حمزه هم نمره بیست کلاس را از آن خود کرد. وقتی از کلاس بیرون آمدیم با دست زدم پشت کمرش و گفتم رفیق زرنگ خودمی» هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه ام مانده... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 3⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 خانه بهمنش نزدیکتر از خانه ما به مسجد بود برای همین هر شب موقع نماز من میرفتم دنبال حمزه ولی برای نماز جمعه او می آمد دنبال من این طوری هم با هم بودیم و هم مقید میشدیم که هر وعده نماز را مسجد اقامه کنیم و نماز جمعه مان هم ترک نشود. یک شب تابستانی در سال هزار و سیصد و شصت و چهار، حمزه آمد دنبالم تا برای کاری به بازار برویم هرچه تعارف کردم داخل شود قبول نکرد گفت که دیر شده اگر بیایم داخل مادرت پذیرایی میکند و زشت است قبول نکنیم آن وقت به کارمان نمیرسیم پذیرفتم و قرار شد او دم در بایستد تا من در چشم به هم زدنی مهیا شوم طولی نکشید که خودم را رساندم دم در دیدم حمزه دو دستش را روی صورت گذاشته وهای های گریه میکند؛ انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته .بودند به زحمت آب دهنم را قورت دادم و با نگرانی پرسیدم چراگریه می کنی؟ چیزی شده؟ کسی بهت چیزی گفته؟ جوابی نداد بدو بدو خیابان را بالا و پایین کردم تا بلکه دلیل ناراحتیاش را پیدا کنم ولی خبری نبود نفس زنان برگشتم در خانه خشمم را ریختم توی دستهایم و شانههای استخوانی حمزه را تکان دادم و گفتم «حمزه حرف بزن چی شده آخه؟ چرا این جورگریه میکنی؟» لبهایش خشک و رنگش پریده بود. اشکهایش را پاک کردم و با بغض :گفتم تو رو خدا حرف بزن جون به لب شدم. دلش به حالم سوخت در حالی که عرق از چهارستون بدنش میریخت؛ با صدایی بریده بریده: گفت این همسایه روبه رویی تون این خانومه..... با یه وضع بدی اومد دم در... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 4⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 دوباره بغضش ترکید حمزه این قدر پاک بود که اگر کسی به جز او بود؛ به سختی باور می‌کردم با دیدن یک خانم بی حجاب این طور بر آشفته شده باشد اما او واقعا اسوه نجابت بود؛ نمی‌دانم درست است این را بگویم یا نه ولی حمزه در حد عصمت بود یعنی در تمام مدتی که می‌شناختمش حتا یک عمل مکروه هم از او سر نزد. درس مان که تمام شد؛ همه زندگیمان را وقف جبهه کردیم حمزه تقریبا تمام ماموریت‌هایش را با گردان کربلا می‌رفت؛ موقع عملیات کربلای ۴ فقط برای خداحافظی همدیگر را دیدیم من با گروه ۴۰ شاهد افتاده بودم یک روز ظهر گفتند که می‌خواهیم سه چهار نفر را بفرستیم منطقه؛ چند نفر را صدا کردند برای گردان کربلا نام من و چند نفر دیگر هم در لیست گردان جعفر طیار گنجانده شد. حالا حمزه کجا بود؟ گردان کربلا ابرهای همه عالم آمد توی دلم و حسابی پکر شدم؛ نشستم یک گوشه و لب از لب برنداشتم دوست داشتم راهی پیدا کنم تا به گردان کربلا بروم و در کنار حمزه باشم اما خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم مسئول تیم که دید سر در گریبان فرو کرده‌ام و به غار تنهایی پناه برده‌ام از بچه‌ها پرسیده بود: «پس این تمیمیان چشه؟ چرا این طوری شده؟» بعضی از بچه‌ها که داستان من و حمزه را می‌دانستند به آن بنده خدا سیر تا پیاز ماجرا را گفتند. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت: «خُب باشه جاهاتون رو عوض کنید احمدی بره جعفر طیار، تمیمیان بجاش بره گردان «کربلا انگار سند همه دنیا را به نامم زده بودند این قدر ذوق داشتم که بی اختیار می‌خندیدم و می‌گریستم روی پاهایم بند نبودم تا برسیم منطقه گرگ و میش هوا بود که رسیدیم تازه اذان گفته بودند؛ همان جا وضو گرفتم و نماز خواندم.... ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 5⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 گردان جعفر طیار یک طرف بود و گردان کربلا یک طرف دیگر، من همین طوری می‌دویدم و آدرس گردان کربلا را از رزمنده ها سؤال می‌کردم؛ پرسان پرسان وارد گردان شدم، چادرها ردیف نصب بودند، چادر اولی را کنار زدم؛ پرسیدم: «بهمنش این جاست؟ گفتند: جلوتره، یکی یکی چادرها را کنار می‌زدم و سراغش را می‌گرفتم مثل مادری که بچه اش را گم کرده باشد؛ هر کسی را می‌دیدم از او سراغ حمزه را می‌گرفتم تا این که بالاخره چادرش را پیدا کردم با دستهای سردم گوشه چادر را کنار زدم و دستپاچه پرسیدم «حمزه بهمنش این جاست؟» یک نفر از رزمنده‌ها که مشغول تمیز کردن اسلحه‌اش بود؛ سرش را بلند کرد و با خنده‌ای نمکین گفت: «چادرش که این جاست ولی خودش نه! برای آموزش شنا بردنشون تهرون، انگار دنیا روی سرم خراب شد. غم در هزارتوی جانم پیچید، با قیافه‌ای وارفته و پریشان پرسیدم می‌دونید کی بر می‌گردند؟ لبخند روی لبش ماسید و گفت: «همین امروز رفتند و تا دو هفته دیگه برنمی‌گردند. خدا می‌داند آن روزهای سرد و سخت را چه طور گذراندم؛ هی امروز... فردا... امروز... فردا... غصه نبودنش دلم را می‌چزاند اما خودم را دلداری می‌دادم که غصه نخور بهنام، همه این رنج‌ها به بودن کنار حمزه می‌چربد، آن قدر چشم انتظار بودم و عذاب کشیدم تا بالاخره این دو هفته تمام شد. صبح روز چهاردهم مسئول تیم همه ما را جمع کرد و در جملاتی صریح کوتاه و ناباورانه گفت که ماموریت تمام شده و باید همین امروز ساعت ۱۱ ظهر برگردیم اهواز همان موقع یک نفر فریاد زد: اعزامی‌های تهران نزدیکن، قند توی دلم آب شد! دیگر صداها و نجواهای اطرافم را نمی‌شنیدم، تمام حواسم گره خورده بود به لحظه‌ای که حمزه را ببینم؛ مسیر اتوبوسها را نگاه کردم، تمام تنم چشم شده بود و از شدت هیجان توی پوست خودم جا نمی‌شدم، من از آمدن حمزه خبر داشتم ولی او نمی‌دانست من این جا هستم.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 6⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹 بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچه ها رو شده بود. همه سر به سرم می گذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند؛ وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچه ها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمی‌فهمیدم حمزه هم از آن طرف نمی‌دانست برای چی چشمهایش را بسته‌اند؛ وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه می‌کردم، یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت شاید ده دقیقه در آغوش هم گریه کردیم تا از هم جدا شدیم! هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده... سه تا موتور تریل داشتیم، موقعی که می‌خواستیم از ماموریت برگردیم، ماشین داشتیم، موتور تریل هم داشتیم، قرار شد سه تا از بچه ها موتورها را ببرند راه‌آهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز، حوالی ساعت ساعت ۱۱ و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت، مسئول تیم با تعجب پرسید: ها؟ چی شد؟ چرا با موتور؟ گفتند دیر رسیدیم قطار رفت.» تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را از اندیمشک برگردانند اهواز موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمی‌گشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بی درنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافه تر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم» حمزه خودش را به در و دیوار می‌کوبید و می‌گفت: نکن این کار رو، انگار دیوونه شدی یا می‌خوای خودت رو بکشی؟ من چند روز دیگه میام اهواز می‌بینمت» مرغ من اما فقط یک پا داشت، با قاطعیت گفتم باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم» هر چه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود.... ✍ سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
بوی ناب گلاب تازه 7⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده، سوار موتور شدم تازه اول ماجرا بودا من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو، ولی خربزه‌ای بود که خورده بودم و باید پای لرزش می‌نشستم؛ گفتم هر چه بادا بادا، بسم الله کردم و راه افتادم جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم، گاز را که می‌گرفتم مچ دستم درد می‌گرفت، گاز را ول می‌کردم موتور ترتر می‌کرد؛ مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی، مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچه ها پرسیده بود: «بهنام چشه؟» سید صالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کف دست فرمانده، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد، ولی به رویم نیاورد. ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط، نزدیک ۷ ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز؛ چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه این چند روز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم، نمی‌دونستم رسیدی یا نرسیدی» خندیدم و گفتم: «خداوکیلی می ارزید» سری به تاسف تکان داد و بعد خندید و دو دستش را دور شانه‌ام انداخت. هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده! درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من به اندازه ۳۶ سال بی خبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خود معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم! درست شبیه آن موقع که کفش‌هایم را در آوردم خودم را انداختم داخل قبر تا با دستهای لرزان استخوان‌های حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک! هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظه‌ای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمه‌اش چسباندم در شامه‌ام مانده؛ حمزه همیشه بوی ناب گلاب تازه داشت. پایان ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2