❣ فوج فوج بسیجیان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می خواست به جبهه اعزام شود، اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم:«درس ات را بخوان . تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.!!!!»
رضا که در یافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت:« مادر چرا نمیگذارید رضا اعزام شود؟»
گفتم :«مادر میدانید که نه برادر دارم، نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید، بنابراین میترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم»
لبخندی زد و گفت:«نترس مادر..»
بعد با دست روی سینه خود زد و گفت:«فرزند شهیدت منم ، رضا طوریش نمی شود، تازه رضا برای فیلمبرداری می آید ، موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلمبرداری می آید»
حرف نادر برایم حجت بود. اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم. گفتم: «باشد برود»
این بار با تمام وجود خندید و گفت:«عجب مادری دارم، تاج سری دارم، مادر تو بمب روحیه ای!!!، هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به جبهه آه و ناله می کنند ، به یادت می افتم و چقدر به تو افتخار می کنم. اصلاً تو به من روحیه می دی. تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز می دهی»
از کتاب رد پای پرواز/ عیسی خلیلی
#شهید_نادر_یزدانیان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣