eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
941 ویدیو
23 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: خانم طیبه دلقندی 💥 نامدار مردی بود حدود چهل سـال و اهـل روسـتایی از بوشـهر . تـوی آبهای خلیج فارس، در حال قاچاق کالا اسیر شده بود . نه اعتقـادی بـه نظـام داشت و نه به اسلام . آدم بـی سـوادی کـه از هـیچ موضـوعی درسـت سـر در نمی آورد. عراقیها از این خـصوصیاتش سـوء اسـتفاده کـرده و او را بـه آلـت دستی برای تنبیه ایرانیان تبدیل کردند. اغلب به ما فحش های رکیک ناموسی می داد و کوچکترین حرکات را به سرعت گزارش می کرد. مزد افرادی مثل نامدار، روزانـه دوعـدد نـان بیـشتر از سهمیه بود . آنها برای سیر کردن شکم هایـشان بـه بـدترین چاپلوسـی هـا تـن می‌دادند. علّت این همه گستاخی شاید این بود که همه مـا مفقـودالاثر بـودیم و آنها فکرش را نمی‌کردند که روزی به ایران برگردیم . آنروز نامدار دست هایش را به کمر زده و سینه را جلو داده بود . بعد از اینکه مغرورانه به اطرافش نگاه کرد، رو به بچه‌ها فریاد زد : یالا!- یالّا ! ا زودتر چند نفرتون این زباله‌ها رو بیرون ببرین! بجنبین ! بچه‌ها به هم نگاهی کردند . هیچکس از جایش تکان نخورد. نامدار چند قدم با عصبانیت جلو آمـد و عقـب رفـت . رگهـای گـردنش بـاد کـرده بـود . صدایش را بلند کرد : - مگه کر بودین؟ من حوصله ندارم حرفمو تکرار کنم بچه‌ها همیشه در کار ها از هم سبقت می گرفتنـد ، اما از لحـن آمرانـه و زورگویی او خوش‌شان نیامد و به او محل نگذاشتند . نامدار دندان هایش را به هم فشرد و با عصبانیت نگهبان ها را خبر کـرد . آنها هم منتظر بهانه ، همه را به خط کردند و سـرپایین دادنـد . نـیم سـاعت در گرمای شهریور توی آفتاب داغ نشـسته بـودیم . عـرق از سـر و صـورتمان راه افتاده بود. کم کم صدای اعتراض بچه‌ها بلند شد . یکی از نگهبان ها شروع کرد به فحش دادن و حرف های رکیکی به زبان عربی نثارمان کرد . بیشتر بچه‌ها معنی حـرف هـایش را نفهمیدنـد . تعـداد کمـی متوجه شدیم. خونمان به جوش آمده بود، ولی کاری نمی توانستیم بکنیم . عصر دور هم جمع شدیم براي چاره‌اندیشی گفتم : - وقتی فرمانده برای آمار اومد من بلند می شم و اعتراض می‌کنم. شـما هم از من پشتیبانی کنین ! تا ساعت آمار برسد، خون خونم را می خورد. ساعت چهار و نیم ، سر و هکیلّ شان پیدا شد . افسر نیامده بود و باید تا فردا صبح ساعت هشت ما داخل مـی رفتـیم و بیرون نمی آمدیم. دیدم چاره ای نیست باید با گروهبان دو ارشد صـحبت کـنم . از جا بلند شدم . رنگ از صورت همـۀ نگهبـان هـا و گروهبـان خودمـان پریـد . گفتم : - مترجم میخوام ! گروهبان نپذیرفت . تا آنروز ، کسی شاهد اعتراض ما نبود . با اصرار من، گروهبان دو ارشد ، به نام نائب عریف امجد، قبول کـرد حـرف هـایم را گـوش کند. در میان ترس و اضطراب همه، روبه‌رویش ایستادم و قاطعانه پرسیدم : - آیا تا به حال اسرای ایرانی به شما توهینی کردن؟ - ! نه - آیا شماها حق دارین به اسیر فحش ناموس بدین؟ - ! نه - پس چطور به نگهبانتون اجازه میدین به همه اهانت کنه ؟ امجد فکر کرد و پرسید : - کدوم نگهبان؟ اشاره کردم به جبار و گفتم : - حضرت آقا ! او سرش را پایین انداخت. امجد پرسید : - خوب! الان می‌خوای چکار کنی؟ - می‌خوام با افسر مافوق صحبت کنم. امجد قول داد ترتیب این ملاقات را بدهـد . دو موضـوع باعـث نگرانـی آنها شده بود ؛ یکی اینکه همیشه از اعتراض دسـته جمعـی و شـورش واهمـه داشتند و دیگر اینکه نمی‌گذاشتند بالا دستها متوجۀ خیلی از اتفاقات شوند . در میان عراقی ها بعضی از افسر ها معتقد بودند اگر قـرار اسـت تنبیهـی انجام شود ، باید حتماً با اجازه آنها باشد. به همین دلیل با تنبیه های خودسـرانه و غیراخلاقی به شدت برخورد می کردند. بسیاری از آزارها دور از چـشم ایـن عده از فرماندهان انجام می‌شد . به عنوان نمونه ، گاهی از اسرای کم سن و سال سوء استفاده مـی شـد آنها را وادار به کارهای غیراخلاقی می کردند اما به شدت واهمـه داشـتند کـه مبادا این اخبار به گوش رده‌های بالا برسد.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰