🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بیستوهشتم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥زندانهای انفرادي پنج سلول یک و نیم در یک متـر بـود . زنـدان هـایی کوچک و تاریک که ارتفاعش به یک و نیم متر نمی رسید. یک دریچۀ کوچـک تنها منفذ به دنیاي بیرون بود. از این سوراخ ظرف غذا را به من میدادند .
عصرهاي تابستان عراقی ها عمداً اطراف اتاقک ها را آب پاشی می کردنـد .
بخار آب فضا را پر می کرد و داخل سلول به شدت مرطوب می شد طوري کـه
خیس عرق میشدم و احساس خفگی میکردم.
شبانهروز یک لیوان آب داشتم و یک وعده غذا و البته سه وعـده کتـک
به بهانه دستشویی بردن . معمولاً انفرادي دو روز بیشتر طـول نمـی کـشید ولـی
وضع من فرق می کرد. هم نگهبانها از من بیـزار بودنـد و هـم طـرف حـساب
اصلیام افسر ارشد اردوگاه . حکم زندانم را او داده بـود و بـا گذشـت ده روز ،
آنرا لغو نمیکرد .
روزها به سختی می گذشت. باید تنهایی و شکنجه را تحمل مـی کـردم .
روزي سه بار کتک می زدند. میدانستم که تاوان دو ماجرا را با هـم مـی دهـم و
آنها عقده ماجراهاي قبلی را سر من خالی میکنند. تازه شانس آورده بودم کـه
در قضیۀ عکس صدام، پنج تا از نگهبانها عوض شده بودند .
روز چهاردهم مسؤول استخبارات اردوگاه دریچه را باز کرد . به سـختی ایستادم و نگاهش کردم . به نور حساس شده بودم. نمیتوانـستم چـشم هـایم راباز کنم. شنوایی گوشهایم خیلی کم شده بود گفت :
- میخواي آزادت کنم؟
- فرقی نمیکنه !
با ناراحتی صدایش را بلند کرد :
- چقدر لجوجی ! به یک شرط آزادت می کنم. اینکه توي کار بقیه اسـرا دخالت نکنی ! اگه توي بند مسأله اي پیش اومد خودتو جلـو ننـدازي و از بقیـه دفاع نکنی و فقط وقتی اعتراض کنی که طرف حساب خودت باشی. فهمیدي؟
جاي مرا عوض کردند . مرا به آسایشگاه هفت از بند دو منتقل کردنـد و گفتند :
- هر کس پرسید کجا بودي، حرفی از انفرادی نمی زنی! بگو بیمارسـتان
بودم .
چهارده روز انفرادی بدون هیچ شستشو ، تمام تنم را پر از جوش کـرده بود. موهاي سر و صورتم بلند شده بود و عـرق و چـرك از سـر و رویـم بـالا میرفت. گوشهایم خوب نمی شنید. فقط دوري از آفتاب، پوست تنم را سفید کرده بود . درست مثل بچههایی که از بیمارستان بر میگـشتند . ایـن فقـط یـک نمونۀ کوچک از دردسرهای ما بود.
یک هفتـه گذشـت . آخـر شـب تلویزیـون منـافقین تـصویر امـام را در بیمارستان پخش کرد . ایـشان سِـرُم بـه دسـت ، روي تخـت دراز کـشیده بـود .
گوینده گفت که در ایران اعلام کردهاند همه براي امام دعا کنند .
به هم ریخته بودیم ؛ ناراحت و دل گرفته. هر کس در گوشه اي با خـداي خود راز و نیاز می کرد. آخر شب ، با نگرانی نگهبان را صدا زدیم . به ایـن امیـد که خبر بهتري بشنویم اما او گفت :
- امامتان فوت شده !
از خود بی خود شده بودیم . هیچ کس حرف نمی زد. دل و دماغ برایمـان
نمانده بود. خبر دهان به دهان چرخید ولی در پاسخ همه یک چیز میگفتند :
- شایعهس! میخوان روحیۀ ما رو ضعیف کنن!
وقتی خبر قطعی شد، همه زار می زدند. صداي ناله و گریه همه جا را پر
کـرده بـود . در لحظـات اولیـه هـیچکـس از نگهبـان و خبـرچین نمـی ترسـید.
یکصداتر از همیشه همناله شده بودیم . احساس بـی پـدري غـم سـنگینی روي
دلهامان گذاشته بود . تا آنروز دردهاي زیادي را تحمل کرده بودیم، اما غم یار ،
غم دیگري بود. زبان حالمان این شعر شده بود :
سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریـبی و اسیـري و غم یــار
غریــبی و اسیــري چـــاره داره
غم یـارم غم یـارم غم یــار
بعد از مدتی ، چون می دانستیم عراقی ها تحمل نمی کنند، عزاداري را بـه روش دیگري ادامه دادیم . سکوت مطلق همه جا را فراگرفته بود . هـیچ کس نـه
حرف می زد و نه کار می کرد. آنقدر همه بغض کرده و سر در گریبان بودند که
نگهبانها تحت تاثیر قرار گرفتند . انگار این همه سـکوت و بـی تحرکـی باعـث شده بود به آن هم سخت بگذرد. یکی از نگهبانها دلداريمان میداد :
- مرگ حقّ است. همۀ می ما می رویم! ناراحت نباشید!
کسانی که لباس تیره داشتند ، پوشیدند و براي امـام قـرآن خـتم کردنـد .
منافقین کلافه از این مراسم ، میخواستند برنام ۀ ما را بـه هـم بریزنـد . دور هـم جمع شدند . میخواستند روي دبه ضرب بگیرنـد و برقـصند . بچههـاي فعـال جمع شدند و قاطعانه به عراقیها گفتند :
- اگه جلو این ها رو نگیرین، همۀ اردوگاه رو به هم میریزیم !
گرچه در این مرحله موفق شدیم ولی این کشمکش ها باعـث شناسـایی
عناصر اصلی هدایت بچهها و دستگیری آنها شد.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰