eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
844 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: خانم طیبه دلقندی 💥زندانهای انفرادي پنج سلول یک و نیم در یک متـر بـود . زنـدان هـایی کوچک و تاریک که ارتفاعش به یک و نیم متر نمی رسید. یک دریچۀ کوچـک تنها منفذ به دنیاي بیرون بود. از این سوراخ ظرف غذا را به من می‌دادند . عصرهاي تابستان عراقی ها عمداً اطراف اتاقک ها را آب پاشی می کردنـد . بخار آب فضا را پر می کرد و داخل سلول به شدت مرطوب می شد طوري کـه خیس عرق می‌شدم و احساس خفگی میکردم. شبانه‌روز یک لیوان آب داشتم و یک وعده غذا و البته سه وعـده کتـک به بهانه دستشویی بردن . معمولاً انفرادي دو روز بیشتر طـول نمـی کـشید ولـی وضع من فرق می کرد. هم نگهبانها از من بیـزار بودنـد و هـم طـرف حـساب اصلی‌ام افسر ارشد اردوگاه . حکم زندانم را او داده بـود و بـا گذشـت ده روز ، آنرا لغو نمی‌کرد . روزها به سختی می گذشت. باید تنهایی و شکنجه را تحمل مـی کـردم . روزي سه بار کتک می زدند. می‌دانستم که تاوان دو ماجرا را با هـم مـی دهـم و آنها عقده ماجراهاي قبلی را سر من خالی می‌کنند. تازه شانس آورده بودم کـه در قضیۀ عکس صدام، پنج تا از نگهبانها عوض شده بودند . روز چهاردهم مسؤول استخبارات اردوگاه دریچه را باز کرد . به سـختی ایستادم و نگاهش کردم . به نور حساس شده بودم. نمیتوانـستم چـشم هـایم راباز کنم. شنوایی گوشهایم خیلی کم شده بود گفت : - میخواي آزادت کنم؟ - فرقی نمیکنه ! با ناراحتی صدایش را بلند کرد : - چقدر لجوجی ! به یک شرط آزادت می کنم. اینکه توي کار بقیه اسـرا دخالت نکنی ! اگه توي بند مسأله اي پیش اومد خودتو جلـو ننـدازي و از بقیـه دفاع نکنی و فقط وقتی اعتراض کنی که طرف حساب خودت باشی. فهمیدي؟ جاي مرا عوض کردند . مرا به آسایشگاه هفت از بند دو منتقل کردنـد و گفتند : - هر کس پرسید کجا بودي، حرفی از انفرادی نمی زنی! بگو بیمارسـتان بودم . چهارده روز انفرادی بدون هیچ شستشو ، تمام تنم را پر از جوش کـرده بود. موهاي سر و صورتم بلند شده بود و عـرق و چـرك از سـر و رویـم بـالا می‌رفت. گوشهایم خوب نمی شنید. فقط دوري از آفتاب، پوست تنم را سفید کرده بود . درست مثل بچه‌هایی که از بیمارستان بر می‌گـشتند . ایـن فقـط یـک نمونۀ کوچک از دردسرهای ما بود. یک هفتـه گذشـت . آخـر شـب تلویزیـون منـافقین تـصویر امـام را در بیمارستان پخش کرد . ایـشان سِـرُم بـه دسـت ، روي تخـت دراز کـشیده بـود . گوینده گفت که در ایران اعلام کرده‌اند همه براي امام دعا کنند . به هم ریخته بودیم ؛ ناراحت و دل گرفته. هر کس در گوشه اي با خـداي خود راز و نیاز می کرد. آخر شب ، با نگرانی نگهبان را صدا زدیم . به ایـن امیـد که خبر بهتري بشنویم اما او گفت : - امامتان فوت شده ! از خود بی خود شده بودیم . هیچ کس حرف نمی زد. دل و دماغ برایمـان نمانده بود. خبر دهان به دهان چرخید ولی در پاسخ همه یک چیز می‌گفتند : - شایعه‌س! میخوان روحیۀ ما رو ضعیف کنن! وقتی خبر قطعی شد، همه زار می زدند. صداي ناله و گریه همه جا را پر کـرده بـود . در لحظـات اولیـه هـیچکـس از نگهبـان و خبـرچین نمـی ترسـید. یکصداتر از همیشه هم‌ناله شده بودیم . احساس بـی پـدري غـم سـنگینی روي دلهامان گذاشته بود . تا آنروز دردهاي زیادي را تحمل کرده بودیم، اما غم یار ، غم دیگري بود. زبان حالمان این شعر شده بود : سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریـبی و اسیـري و غم یــار غریــبی و اسیــري چـــاره داره غم یـارم غم یـارم غم یــار بعد از مدتی ، چون می دانستیم عراقی ها تحمل نمی کنند، عزاداري را بـه روش دیگري ادامه دادیم . سکوت مطلق همه جا را فراگرفته بود . هـیچ کس نـه حرف می زد و نه کار می کرد. آنقدر همه بغض کرده و سر در گریبان بودند که نگهبانها تحت تاثیر قرار گرفتند . انگار این همه سـکوت و بـی تحرکـی باعـث شده بود به آن هم سخت بگذرد. یکی از نگهبانها دلداريمان می‌داد : - مرگ حقّ است. همۀ می ما می رویم! ناراحت نباشید! کسانی که لباس تیره داشتند ، پوشیدند و براي امـام قـرآن خـتم کردنـد . منافقین کلافه از این مراسم ، می‌خواستند برنام ۀ ما را بـه هـم بریزنـد . دور هـم جمع شدند . می‌خواستند روي دبه ضرب بگیرنـد و برقـصند . بچه‌هـاي فعـال جمع شدند و قاطعانه به عراقیها گفتند : - اگه جلو این ها رو نگیرین، همۀ اردوگاه رو به هم می‌ریزیم ! گرچه در این مرحله موفق شدیم ولی این کشمکش ها باعـث شناسـایی عناصر اصلی هدایت بچه‌ها و دستگیری آنها شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰