eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده: خانم طیبه دلقندی 💥 ما را د اخل آسایشگاه راندند . بعد از مدتی دو تا از نگهبان ها به نام هـای محمد و کریم به سراغمان آمدند . ابتدا دنبالم گشتند . وقتی پیدایم نکردند صـدا زدند : با تو هستیم ! یا بیرون بیا یا بلایی که سر کوروش آوردیم سر تو هـم میاریم ! قاطعانه گفتم : - هر کاري مـی تـونین انجـا م بـدین، مـنم همـۀ اسـرار شـما رو تـوي آشپزخو نه به گوش افسر می‌رسونم ! آنها که جا خورده بودند، دمشان را روي کولشان گذاشتند و در رفتنـد . مدتی گذشت بچه‌ها صدایم زدنـد و از پنجـره بیـرون را نـشانم دادنـد . جبـار گوش‌هاي سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. رفقا به شوخی گفتند : - چرا دست از سر کچل این بیچاره برنمیداري؟ خلاصه به حال و روزش کلی خندیدیم . شب که شد دیدم صدایی از پشت پنجره میآید : محمود تقی با تو هستم، محمود تقی ! کنار پنجره رفتم. جبار بود. با صدایی لرزان گفت : - محمود! آخر تو چرا؟ .حرفش را قطع کردم : - چی رو من چرا؟ با التماس گفت : - مگه من به تو توهینی کردم؟ - فرقی نداره! .من ایرانی ! نا رفقامم ایرانی - تو که تا حالا اینطوري نبودي محمود ! هر چه التماس کرد و از هر راهی که وارد شد کوتاه نیامدم . وقتـی دیـد نمیتواند نقطۀ ضعفی پیدا کند، گفت : - حالا میگی چه کنم؟ - هیچ! فردا جلو همه عذرخواهی کن ! - من از تو عذر میخوام ! قدرت دست من افتاده بود . پشتیبانی هفتصد نفر را پشت سـرم داشـتم . گفتم : - کافی نیست. از همه ! غـرور جبـار حـسابی در هـم شکـسته بـود. رفـت و از روي ناچـاري اسماعیل را واسطه کرد . ••• اسماعیل سرباز قد بلند و چها ر شانه اي بود از کاظمین عـراق . در رفـت و آمدهایم در حین کار و آشپزي متوجه شدم که نگهبان هاي اردوگاه اسـماعیل را خیلی تحویل نمی گیرند. از طرفی نگهبانی بالاي برجک که سخت ترین نـوع نگهبانی بود، اغلب به او سپرده می شد. بعد فهمیدم چون شـیعه اسـت ، داخـل اردوگاه راهش نمی دهند . بیشتر نگهبان ها کسانی بودند که اعضاي خانواده شان را در جنگ از دست داده بودند . همین دلیل کافی بود که عقده هایشان را سر ما خالی کنند . در آشپزخانه آزادي بیشتري داشـتیم . بـا توجـه بـه روحیـات اسـماعیل متوجه شدم می توان به او امیدوار بـود . طـرح دوسـتی ریخـتم و سـعی کـردم صمیمی‌تر شوم. آنجا بود که فهمیدم شیعه است ولی نمی‌خواهد بقیه بفهمند . چندبار از او پارچۀ متبرك خواستم و او از کاظمین برایم آورد . من هـم پارچه را میان بچه‌ها تقسیم کردم . یک بار وقتی چشمش بـه زخـم هـایم افتـاد خیلی ناراحت شد . بعد برایم پماد آورد که مصرف آن ، وضع جراحات را بهبود بخشید. هر چه کردم از حقوق ماهانه‌ام پولش را بدهم قبول نکرد . او از امام برایم تعریف می کـرد و از اینکـه ایـشان زمـان تبعیـد کجـا و چگونه زندگی می‌کرده‌اند. به این ترتیب دوستی ما محکمتر شد . صبح روز بعد اسماعیل مرا صدا زد و بعد از کلی صحبت گفت : - بیا و این دفعه از جبار بگذر! به خاطر من اینبار شکایت نکن ! - باشه! با بچه‌ها مشورت کنم ببینم چی میشه . بعد از صحبت به این نتیجه رسیدیم که بهتـر اسـت جـاي منّـت بـراي عراقیها باقی بگذاریم و با شرط عدم تکـرار ایـن قبیـل برخـورد هـا ، جبـار را ببخشیم . از طرفی خوب می دانستیم که اگر پا فشاري کنیم ، عراقـی هـا در جـایی دیگر و با بهانه اي دیگر دمار از روزگار ما در می آورند. مدت زیـادی نگذشـت کینۀ بعثیها در این ماجرا گریبان مرا گرفت.. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰