📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_سی_و_چهارم: دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ..
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
⬅️ادامه دارد ....
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_چهارم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
آنشب دوباره یوسف به سرش زده بود . همه را از خواب بیـدار کـرد و گفت که میخواهد آمار بگیرد. وقت رفتن با صداي بلند فریاد زد :
- یالا شعار علیه خمینی. یالا !
بچه ها که از این آزار روحی مدام به تنگ آمده بودنـد ، امتنـاع کردنـد و شعار ندادند .
سه روز پیش از یک نفر بهانه ای گرفته بودند. گرچه هم اون روز به شدت تنبیه شد اما، این بار چون طرف بخصوصی نداشـتند ، همـان طفلـک را دوبـاره بیرون کشیدند . پاهایش را به فلک بستند و شـروع کردنـد بـه زدن .
کابـل بـالا میرفت و با نهایت شدت بر کف پایش کوفته می شد. او هر بار با تمام وجـود
«:فریاد می زد یا حسین .»
ضربات ادامه یافت ولی او حتی یک آخ نگفت . یوسف آن قدر عـصبانی بود که حد نداشت بهم ریخته و کلافه ، زیر لب حرفه ایی جویـد و بیـرون رفت .
صبح روز بعد ، همه نگران بودیم . نگرانـی هایمـان هـم بـی مـورد نبـود . یوسف از دامادشان که مسؤول کل اردوگاه بود ، اجازه گرفت و به بهانـه تمـرّد شب گذشته دستور داد درها را باز نکنند. آب، برق، نان و غذا قطع شد .
روز انگار کش آمده بود و تمام نمی شد. خودمان را امیدوار مـی کـردیم که هر لحظه می آیند و تنبیه را تمام می کنند اما هوا داشـت تاریـک مـی شـد و خبري نبود . نبودن توالت هم به بقیه دردها اضافه شـد .
بچه هـا مجبـور شـدند سطل های ادرار را از پنجره بیرون بریزند . هوای گرم تابستان بوی تعفن را چند برابر کرده بود .
روز دوم ، خورشید کـه بـالا آمـد فهمیـدیم هنـوز تحـریم تمـام نـشده . ضعیف تر ها یکی یکی از هوش می رفتند. گرسـنگی و تـشنگی بـه همـه فـشار آورده بود ولی غروب آن روز هم از راه رسید و درها باز نشد .
روز سوم عراقی ها بیرحمانه بـاز هـم درهـا را بـاز نکردنـد . در چهـار دیواری تنگ و تاریک و متعفن ، همه نیمه جان افتاده بودیم . هر کس بـه زبـانی
آرام و بی رمق با خداي خود راز و نیاز می کرد.
خـدا نـوری بـود کـه در هـیچ ظلمتی خاموش نمیشود توکل به او آراممان می کرد. عراقیها عـصبانی بودنـد ، چون با آن همه فشار، باز هم به آنچه میخواستند، نرسیده بودند .
هیچکس حاضر به همکاري نبود و بچه ها محکم و قـوی روی حـرف خود ایستاده بودند . عراقی ها دیدند بیشتر اسرا بی هوش شده انـد و اگـر سـریع آب به بدن آن ها نرسد، از بین می روند. ناچار کوتـاه آمدنـد و در هـا بـاز شـد .
صحنه های آنروز غیر قابل توصیف است . بدن های نیمه جانی که بیرون کـشیده میشد و سِرُم به دستشان وصل می کردند. عده ای هم مشغول شـست و شـو و نظافت شدند . کثافت و بوی گند اتاق ها را برداشته بود . اوضاع که آرامتـر شـد ،
عراقیها لبخند پیروزمندانه اي بر لب داشتند .
انگار مطمئن بودنـد کـه توبـه کـار شده ایم اما بچه ها حاضر به همکاري نـشدند .
وقتـی دیدنـد اوضـاع ایـن طـور است، از رو رفتند و گفتند :
- اینبار میبخشیم تون به این شرط که دستور ها را بلافاصله اطاعـت کنین
بچه ها سریع و یکصدا فریاد زدند :
- خَرِ من سیدي !
بعثی ها خوشحال و خرم از اینکه «نعم سـیدي » شـنیده انـد، راه خـود را کشیدند و رفتند .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰