#صبح روز 19 بهمن 94 روی گوشی حبیب یک پیام رسید "حاج عباس کردانی در سوریه به فیض #شهادت نائل آمد"
حبیب باور نکرد مثل آن دفعه شاید زخمی شده باشد، شایعه است.
خبرها متواتر شد دخترها خواب بودند، آقا مرغداری بود ،محسن رفت سرکار .
محسن در سپاه خدمت می کرد بنابراین همه از رابطه او با عباس آگاه بودند .
تسلیت ها محسن را میخکوب کرد محسن که یارو همراهش عباس بود.
با پرویز تماس گرفت #آقا را آرام خبر کنید #عباس شهید شده .
پرویز قلبش یکدفعه گرفت چطور آقا را خبر کنیم!! می دانستند آقا و الیاس باهم رفتند سر زمین کشاورزی که #عباس و الیاس در آن گندم کاشته بودند.
.
الیاس "عباس شهید شده" الیاس پشتش خالی شد.
اما مسئولیتش سنگین بود باید باور
نمی کرد تا به آقا با ناباوری بگوید شاید کم کم خودش متوجه شود.
.
به سمت آقا رفت رنگش تغییرکرده بود
"ها ، الیاس چه شده؟"
می گویند عباس شهید شده گویی مثل دفعه قبل باشد و بعد ایستاد تا اثر حرفش را ببیند.
.
آقا لبخندی زد و #تسبیحش را در آورد قلبش آرام بود استخاره های آقا حرف ندارد !
.
یک رشته در دست گرفت یکی یکی یکی انداخت "شهید شده"!
نه!
دوباره یک قبضه گرفت دوتا دوتا دوتا "شهید شده" !
نه!
یک قبضه دیگرگرفت.
دانه های تسبیح آرام روی هم افتادند. "ش ه ی د ش د"
.
نمی دانم با چه حالی سوار ماشین الیاس شد و به خانه آمد.
خانه حالا دیگر مملو از کسانی بود که
می دانستند #عباس دیگر شهید شده اما به روی خودشان
نمی آوردند. .
پسرعموها، برادرها، خواهرها، و زن برادرها همه در خانه بودند آقا آمد همه نگران و مضظرب، مضطر و پرسجو گر چشم به او دوختند آقا چهرهاش غم داشت .
.
استخاره کار خودش را کرده بود مردها می دانستند اما به
زن ها نگفته بودند تا کم کم باور کنند.
ساعت تقریبا یازده صبح بود همه چشم به دهان محمود دوخته بودند تا کسی که از پشت خط تماس گرفته خبر قطعی را بدهد محمود کمی صحبت کرد و بعد برگشت و آرام گفت:
"#شهید_شده!"
زن ها کِل می کشند.گوش من اما سوت می کشید!
.
اسمع یا عباس بن صالح...
.
معصومه تقلا می کند او را ببیند.آقا را محسن به دنبال خود می کشاند، عباس از او خواسته بود مراقبش باشد.چون نگذاشتن دیشب او را ببیند عصبانی شده بودٌ!
دیشب یک سکته مغزی ناقص داشته...
.
اذکرالعهد الذی خرجت علیه من دار الدنیا...
.
حبیب مبهوت پیمانهایش را با او مرور می کند چیزی یادش نمی آید! اما حتما بعدا، فردا به یاد خواهد آورد.
.
والحسن و الحسین و علی ابن الحسین ...
و الحجه بن الحسن ائمتک الهدی...
.
دور و برش را عده ای که هیچ یک را نمی شناسم احاطه کرده اند. شانههای علی و رضا سخت میلرزد. پرویز به جایی تکیه زده که نیافتد...
.
اِفهم یا عباس بن صالح اذا اَتاک الملکان المقربان...
.
.من و صدیقه و صبریه و معصومه در طاق نصرتهایی که آن ناشناسها با دستهایشان برایمان گشوده بودند به سمت او میرفتیم. دیشب اجازه نمی دادند او را ببینیم. فقط برادرها دیدند، بوسیدند، بوئیدند...
.
فلاتخف و قول فی جوابهما الله جل جلاله ربی و محمد صل الله...
.
اما او نمی ترسید. بر روی لبش لبخندی کمرنگ نقش بسته بود .حتما دارد خدا را
می بیند. چهرهاش بوسیدنی شده...
.
ان الموت حق و سئوال مبشر و بشیر فی القبر حق ...
.
وصیت کرده دخترها را نزدیکم نکنید اما نشد، نتوانستیم ... وصیت کرده بود مرا به ایران برنگردانید اما آقا وصیتش را باطل و دوستانش را ملزم کرده برایم برگردانیدش.
.
اَفَهِمت یاعباس بن صالح ...
.
عباس می فهمید، می دانست. او تجربهاش را داشت ... قبل ترها درون قبر میخوابید تا از آن نترسد و حالا آن چند وجب خاک در قطعه مدافعان حرم، او را پیروزمندانه در برمی گرفت. .
#رفتنش اما چرا ترسناک نیست ؟!
صورتش آرام است، حتی مثل #دایه سفید نیست....
.
چهرهاش سرخ و سبزه است، مثل همیشه که از زمین
می آمد....
اما باید سینه اش دریده میشد....
باید رویش به خاک مالیده میشد....
باید سه روز بر زمین میافتاد....
باید در سجده خدایش را ملاقات میکرد....
عاشقان مثل معشوقشان میشوند....
امید که خدای عظیم این قربانی قلیل را با مولایمان حسین (ع) محشور دارد.
#پایان
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#خواهر_فراوان_دوست_میدارد_برادر_را
#شهید_عباس_کردانی