❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
موشك تيربار را به هوا پرت كرد. صداي همهمه بلند شد. همه حالي ديگر گرفته
بودند. هر قدر كه به سنگرهاي عراقي نزديكتر ميشدند، مقاومت عراقيها كمرنگتر ميشد. اولين سنگر كه سقوط كرد، عراقيها از پشت خاكريز بيرون آمدند و ناباورانه دستشان را بالاگرفتند.حسين به خاكريز رسيد. حكيم و جولا داشتند چند عراقي را ازداخل سنگر
بيرون ميآوردند. هنوز همه نيروها نرسيده بودند. يونس و ساكي از خوشحالي در پوست نميگنجيدند. منتظر بودند تا به سوي خاكريز دوم هجوم ببرند. سيد رحيم به عربي عراقيها را دعوت به تسليم شدن ميكرد. وضعيت جبهه ً كاملا عوض شده بود. دو تانك عراقي در آتش ميسوختند.حسين تماس گرفت. دستور حمله به خاكريز دوم را كه دادند، نيروها را حركت داد. اين بار با چند تانك رو در رو بودند. حسين خودش اولين
موشك را شليك كرد. به نظر ميرسيد نظم عراقيها از هم پاشيده است، چون
كسي براي مقاومت نمانده بود. چند تانك در آتش ميسوختند و عراقيها هم
اسلحه هاي خود را زمين انداخته، دسته دسته تسليم ميشدند. حسين باورش
نميشد كه پيروزي به اين راحتي باشد. نزديك ظهر تانكهاي ارتش در دشت
پراكنده شدند و در مواضع فتح شده مستقر شدند. نصرت از دور حسين را
صدا زد و گفت: «حسين، بعضيها دست از پيشروي كشيده اند و دارند غنيمت جمع ميكنند.»
نصرت از افراد كريم بود كه در جبهه سوسنگرد مستقر بود. حسين كمي
تأمل كرد و گفت:«هنوز توپخانه عراقي ها سقوط نكرده. اين عمل آنها را از پيشروي باز خواهد داشت.» قدوسي را صدا زد و گفت:«چند نفر براي جمع آوري اسرا تعيين كنيد و به بقيه نيروها بگوييد به پيشروي ادامه دهند.»
نصرت تصميم گرفت تا تصرف توپخانه دشمن با حسين همراه شود. او از نيروهاي داوطلبي بود كه از تهران اعزام شده بود. تو هويزه كه با حسين آشنا شد، هر از چند گاهي ميرفت سراغش. حالا كه تو عمليات پيدايش كرد، با او همراه شد. نظم اوليه نيروها به هم خورده بود. همه در دشت پراكنده شدند.
پيرمردي تعداد زيادي اسير عراقي را به صف كرده بود و آنها را به سوي هويزه ميبرد. محمد فاضل به حسين نزديك شد. او از دانشجوياني بود كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند. با هم به سوي توپخانه عراقيها پيش رفتند.اين بار كه نصرت با حسين همراه شده، دو گلوله آرپيجي با خود حمل
ميكرد. از دور سنگرهاي توپهاي عراقي را ديدند. صداي شليكي به گوش نميرسيد.
- مثل اين كه منتظر ما هستند تا تسليم شوند.
حسين نگاهي به فاضل انداخت و گفت: «دشمن را ساده نگير. شايد دركمين نشسته اند.»و يكي از موشكها را از نصرت گرفت و موشك انداز را آماده كرد. قدوسي جولا را ديد كه از سوي ديگر پيش ميرفتند. دلش محكم شد و خيز برداشت. با اين كه عراقيها مقاومت نميكردند، اما حسين اولين توپ را نشانه رفت و شليك كرد. دود كه از آن بلند شد، نيروها هجوم بردند. تعدادي از نيروها در
آخرين خاكريز عراقيها مستقر شدند. حكيم از سمت راست به حسين ملحق شد. حالا بين آن همه ادوات جنگي كه سالم به دست آنها افتاده بود، قدم ميزدند. باورشان نميشد به اين راحتي صاحب آن همه غنيمت شده باشند.
نيروها در منطقه وسيعي پراكنده شده بودند و ناباورانه عراقيها را به اسارت ميگرفتند. تعداد اسرا از مرز هزار نفر گذشت. دسته دسته عراقي در حال تخليه بودند.
(1 -نصرت ا... محمودزاده (مولف كتاب) در اين عمليات مجذوب شخصيت حسين شد. كنجكاوي او در چگونگي شكل گيرشخصيت حسين علم الهدي عاملي شد كه پس از پايان جنگ اقدام به تحقيق و تدوين اين كتاب نمايد.)
تانكهاي تيپ قزوين به آخرين خاكريز رسيدند و پشت آن مستقر شدند.
غباري از سمت شمال توجه حسين را جلب كرد. قدوسي ناباورانه گفت:«تيپ همدان است. آنها از كرخه عبور كردند و دارند به ما ميرسند.»
- اگر چنين باشد، تلفات عراقيها بيشتر خواهد شد.
و بعد كنار خاكريز نشست تا وضو بگيرد. انديشيد كه چگونه از هويزه تا آن نقطه را كه نزديك بيست كيلومتر بود، در مدت كمتر از پنج ساعت فتح
كرده اند.
(4)
حجه الاسلام خامنه اي روي خاكريز رفت تا دشت را بهتر ببيند. جبهه
كرخه كور كه ديروز در اختيار دشمن بود، امروز كه دشمن پانزده كيلومتر از
آنجا عقب نشسته است، ً كاملا آزاد شده بود. تانكها و كاميونهاي عراقي در
يك رديف، پشت خاكريز به چشم ميخوردند. چند نفر داشتند تانكي را ازكنار همان پلي كه چهار شب قبل بوعذار منفجرش كرده بود، بيرون ميكشيدند.
تانك تا كلاهكش به گل نشسته بود. اين كارآنها بيشتر جنبه تفريحي داشت.
تعدادي از نيروها همچنان از روستاهاي اطراف، عراقيهايي را كه از ترس
مخفي شده بودند، پيدا ميكردند و از روي پل به حميديه منتقل ميكردند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۲
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای شهید محمد رضا شفیعی و سالم مانده پیکرش بعد از شانزده سال...
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
آقاي خامنه اي نيم ساعت قبل به خط آمده بود. هنوز غرق تماشاي صحنه هايي بود كه
باورش سخت بود. نصرت و محمد فاضل در يك روستا نزديك بيست عراقي را از خانه هاي روستائيان بيرون كشيده و آنها را منتقل ميكردند.وسعت جبهه بيش از حدي بود كه در كنترل فرماندهان ارتش باشد. هر كدام
از نيروها مشغول انجام كاري بودند. نصرت به انگيزه اسارت ساير عراقيها، آن بيست عراقي را تحويل افسر ارتش داد و مجدداً برگشت. چشمش كه به آقاي خامنه اي افتاد، ايستاد. تعدادي رزمنده دورش را گرفته بودند و ايشان نيز از چگونگي پيشروي ميپرسيد. حسين كه پيدايش شد، نصرت به سويش دويد. حسين در حالي كه به محل تجمع نيروها نگاه ميكرد، گفت:«اينجا چه خبر است؟ مگرقرار نبود در روستا جمع شويد؟»
- اسرا را آورده ايم.
- شب در روستاي كنار كرخه كور جمع شويد تا پس از استراحت به خط اول برگرديم.
شانه نصرت را فشرد و به سوي آقاي خامنه اي رفت. با وجود خستگي، آنروز غروب به گونه اي ديگر به او نگاه ميكرد. وقتي در آغوشش قرار گرفت،خستگي فراموشش شد و گفت:«اين روند را بايد ادامه دهيم تا به خرمشهر برسيم.»
- اين آرزوي تو از دل بيقرارت ميجوشد. از اولين روزي كه در جبهه شوش
يافتمت، پي به نهاد ناآرامت بردم. اين معركه ها بستر آرامش شماست، با اين وجود نبايد اين قدر جلو ميرفتيد.
- ما در مسيري قرار گرفته ايم كه بايد از خود مايه بگذاريم تا آتش دشمن را خاموش كنيم. اگر شعله هاي جنگ را مهار نكنيم، نظام را خواهد بلعيد.
- امكانات شما در چه حد است؟ مشكلي كه نداريد.
- امكانات ما همان است كه چند روز قبل طي نامه اي براي شما نوشتم. ما هنوز به تعداد نيروهايمان اسلحه نداريم، اما تنها مسأله اي كه نگرانش نيستيم،همين است. پيشروي امروز تا قلب توپخانه دشمن ادامه داشت.
آقاي خامنه اي متن نامه را به ياد آورد. ادوات و تجهيزاتي كه حتي يك گروهان نظامي را نميتوانست پشتيباني كند. اكنون كه ميديد حسين و يارانش با چه انگيزه اي به قلب دشمن يورش آورده اند، در دل او را تحسين كرد و حرفهايش را پذيرفت كه راه مقابله با تجاوز عراق جلوداري شجاعترين نيروها
در ميدان نبرد است. حرفهاي حسين او را ياد دكتر چمران، شهيد غيوراصلي وگندمكار انداخت. وقتي اين افراد را درامتداد هم قرار ميداد، جبهه مستحكمي در نظرش مجسم ميشد كه امكان نفوذ دشمن را غير ممكن ميساخت. آقاي خامنه اي فكر كرد:«شايد آنچه مرا تا اين جا كشانده، همين انگيزه باشد. ما داريم يك جنگ رواني راه مياندازيم و با نيروهاي اندك و حداقل امكانات اين نكته
را جا مياندازيم كه تقويت ايمان تنها راه جلوگيري از هجوم دشمن است. شايد
حسين ميخواهد مسير طولاني انقلاب را در زماني كوتاه طي نمايد. اگر شهدا
اين طور فكر ميكنند، در اين صورت ما نميتوانيم استراتژي جنگ را غير از
اين بنا كنيم. آنها خود طالب اين روش هستند. دخالت ما در انتخاب اين راه
بيهوده است. بايد اين پيام را به امام برسانيم.»
غروب پانزدهم دي ماه 1359 براي آقاي خامنه اي لحظه اي فراموش نشدني
بود، طوري كه خود ساعت چهار بعد از ظهر لقمه اي نان خشك را ناهار خود كرده بود. اين نان خشك را نيز حسين برايش فراهم كرده بود. نيروها هر كدام جايي براي استراحت پيدا كرده بودند. حسين بايد خود را به نيروها ميرساند. اين بي تابي را آقاي خامنه اي از حركاتش ميفهميد.«او به مكان ديگر تعلق دارد.» حسين دستش را دراز كرد، اما آقاي خامنه اي با تمام وجود او را در آغوش فشرد و پيشاني اش را بوسيد.
حسين سوار تنها وانتي شد كه براي عمليات فراهم كرده بود،همان جاده اي كه قبل از عمليات براي مين گذاري جاده هاي عراقي ميآمد را، گرفت و رفت.
به راندن در تاريكي عادت داشت. علامت كنار جاده خاكي را تعقيب كرد. اگر همين جاده كنار رودخانه را ادامه دهد به روستايي كه محل تجمع نيروهاست، خواهد رسيد.
فردي در سياهي دست تكان داد. توقف كرد. مردي بود با لباس محلي. حسين او را شناخت. از اقوام بوعذار بود. روستايش در اطراف رودخانه واقع شده بود. حسين پيشدستي كرد.
- سلام حاج شويش.كجا؟
- حسين! تبريك ميگويم. باورم نميشود. ديشب جرأت قدم زدن در منطقه را
نداشتيم، امشب چه غوغايي است. من تا روستاي حاج غالب با تو ميآيم.
حسين با حاج شويش در جريان ملاقات با امام آشنا شده بود. اكنون او اسلحه به دست در كنار رزمندگان ميجنگيد. مي رفت كه سري به خانواده اش بزند. روستا در صد متري رودخانه كرخه كور قرار داشت. كنار مدرسه كوچكي كه چهار كلاس بيشتر نداشت، ايستاد.هر بيست نفر در يكي از كلاس ها جمع شده بودند و مشغول غذا خوردن
بودند. سهم هر كدام قوطي كنسروي بود با تكه اي نان خشك. حسين كنار دست
قدوسي و حكيم نشست و از قوطي كنسرو آنها چند لقمه برداشت.خستگي
همه را بيحال كرده بود .
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۳
اربابنا!!
وصلت چگونه جويم کاندر طلب نيايد...
وصفت چگونه گويم کاندر زبان نگنجد.
به تو از دور سلام...
🌼صلی الله علیک یا ابا عبدالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
شناسنامه ش را دستكاری كرد تا بتونه بره جبهه... .
وقت جبهه رفتن مادرش گفته بود: (تو هنوز كم سن و سالی نرو جبهه) اونم جواب داده بود:
(مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزیز تر از حضرت قاسم نیستم.)
برای اولین و آخرین بار به جبهه رفت.
تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: (شهید محمد حسن جوكار) و وقتی بهش گفته بودن تو كه زنده ای گفته بود: (من شهید زنده ام و به زودی به شهادت میرسم .)
سرانجام در حالی كه 15 بهار از عمرش نگذشته بود 61/02/18 تو عملیات بیت المقدس و تو خرمشهر عزیز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتیان پیوست.
تو وصیتنامه ش نوشته بود: ((مادر جان، همیشه به تو گفته بودم شهید می شوم، من امانتی هستم از طرف خدا نزد شما و روزی باید پیش او بروم و امروز همان روز است.))
#حضرت_قاسم
#قاسم_های_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ آقاي خامنه اي نيم ساعت
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
حسين به تخته سياه كلاس چشم دوخت:«بابا نان داد»
اين جمله با گچ كم رنگي روي تخته نوشته شده بود.«اكنون اين دانش آموزان
كجايند كه بابا برايشان نان بياورد؟ ً اصلا نان گير بابا ميآيد؟اينها كه با شير گاوميشي نان آور يك خانواده هستند، اكنون در حاشيه كدام شهر چشم به روزگار نامشخص خود دوخته اند؟»
حسين دفتر يادداشتش را بيرون آورد. غير از قدوسي همه خوابيده بودند.شوق ادامه عمليات در حسين غوغايي به پا كرده بود.
- سكوت امشب اين دشت حكايتي ديگر دارد، حسين.
- به چه فكر ميكني، محمود؟
- به آينده. ما به كجا ميرويم. سكوت دشت هويزه مرا ياد كوير خراسان مياندازد.
- ميترسي؟
- ترسم از انتهاي اين مسير است كه گمان ميكنم به عمر ما كفاف ندهد.
- اگر افق اين عمليات را دنبال كني، از نگراني در ميآيي.
قدوسي با سكوت دشت هويزه همراه شد. در پس اين سكوت غوغايي ميديد كه نميدانست، چيست. حسين ترجيح داد او را تنها بگذارد. از مدرسه خارج شد و كنار كرخه پشت سيل بند ميان سنگري كه متعلق به عراقيها بود،
نشست. چراغ قوه كوچك خود را به دفتر تا باند و قلم را به كارگرفت. بازهم با اين جمله شروع كرد:«من در سنگر هستم.»
دوست داشت يادداشت هاي شبي را كه كنار همين رودخانه در سنگر نوشته بود، ادامه دهد
«در دل سنگر خدا سخن ميگويم. اين خانه كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني هاي بر هم تكيه داده شده، پر از حرف است. فرياد است، غوغاست. من به ياد انس علي ابن ابيطالب با تاريكي شب و تنهايي او
ميافتم. او با اين آسمان پر ستاره سخن ميگفت. سر در چاه نخلستان ميكرد
و ميگريست. راستي فاصله اش با من زياد نيست. از دشت آزادگان تا كوفه
و كربلا بيست كيلومتر است. در اين خانه كوچك كه انتخاب كرده ام، روزها،
لحظات به گونه اي ميگذرد و شبها به گونه اي ديگر. روزها با خود در تنهايي سخن ميگويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت. در لحظاتي كه اسلحه بر
دوش دارم، به فكر شمشير علي ابن ابيطالب- ذوالفقار- ميافتم. به فكر اسلحه
ابوذر ميافتم و دست پر توان او. خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت
آن شمشيرها نزديك گردان. گاهي اين تصورغلط به ذهنم ميآيد كه همه چيز
تكرار ميشود و عادت را احساس ميكنم، اما زندگي در اين خانه كوچك كه
يك قلب پر طپش است، يك دل خاكي است، در زمين خدا. در متن پاكي
نميتواند تكرار پذير باشد، زيرا لحظاتي با خدا سخن ميگويم و لحظاتي و
ساعاتي را با شهدا و زماني به خود ميانديشم و زماني به خميني،روح خدا و به
مردم و فضاي پرغوغاي راهپيمايي و لحظه اي هم... آري، تنهايي موهبتي است
الهي. در تنهايي از تنهايي بدر ميآييم. در تنهايي به خدا ميرسيم. در اين خانه
محقر، در اين خانه فرياد و سكوت، در اين خانه سرد و گرم، سردي زمستان،
گرماي خون، خانه نمناك و شيرين، خانه اي بيشكل، ولي زيبا. خانه ي كوچك و باعظمت. به كوچكي قبر و عظمت آسمان انگار دست نوشتهها با حسين حرف ميزدند. گاه خود را در ميدان نبردي سنگين تصورميكرد، اما با زيركي ازآنجا ميگريخت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۴
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣1️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
انگارتنهايي نيمه شب در دل شب هويزه آزارش ميداد. دلش گرفت. بي تاب كه شد، مادر در نظرش آمد. سياهي شب را در دشت ميشكافت و به او نزديك ميشد. سر بر خاك
نهاد. چشم به ستارهها دوخت. كاش ميتوانست بخوابد. اين بار مادر را ديد.
مثل يكي از ستارهها شده بود كه ازآسمان به سويش ميآمد. نه، انگار مادر نبود.
انتظار ديدار با پدر را نداشت. چرا ذهنش به هزار راه ميرفت؟ كم كم پلكهايش سنگين شدند و آرام روي هم قرار گرفتند.
(5)
حالا مادر بود كه گرفتار خوابي آشفته شده بود. شب كه از حرم حضرت
معصومه برگشت، خبر پيروزي رزمندگان را از راديو شنيده بود. دلش هزار راه رفت. آرام و قرار نداشت. بارش را بسته بود كه فردا راهي اهواز شود. وارد باغي بزرگ شد با درختان سر به فلاك كشيده. گل هاي محمدي با هزار رنگ كنار هم قد كشيده بودند. فواره هاي آب توجه اش را جلب كرد. آب رقص كنان رو به آسمان ميجهيد و سپس سر فرود ميآورد. چه آب زلالي در جويبارهاي سنگ فرش شده با سنگهاي زيبا جاري بود. انگار يكي مادر را داخل آن باغ زيبا ميكشاند. باغي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت.
مادر باز هم جلو رفت. ناباورانه قدم بر ميداشت. رسيد به ميدانگاهي. از
دور شيئي را ديد كه از آن نور ميتابيد. جلو رفت. بازهم جلوتر. ايستاد. رسيد
به تختي كه ملافه اي سفيد و نوراني بر رويش برق ميزد. انگارهمه روياهايي
كه در طول زندگي دنبال ميكرد را مقابل خود ميديد.همه تلاش و سختيهاي زندگي در نظرش مرور ميشدند. محو عظمت و
جلال باغ و آن تخت شد. نگاهش چرخيد سوي مردي كه كنار تخت ايستاده
بود. «چه مي بينم. خداي من، تاكنون همسرم را با اين لباس فاخر نديده بودم.
چه زيبا روست. انگار ميخواند مرا». به همسرش نزديك شد. لبخند شيريني
كه در صورتش نشسته بود، او را آرام ميكرد. تصور ميكرد در انتظار اوست.
«يعني آن تخت زيبا را براي من فراهم كرده است؟» قدم جلو گذاشت و سلام
داد. بي تاب بود. سر بلند كرد و پرسيد: «اين تخت را براي من فراهم كرده اي، حاج آقا؟»
- نه
مادر جا خورد. انتظار چنين پاسخي نداشت. اين راهم ميدانست كه او بي حساب حرف نميزند . كنجكاو پرسيد.
- پس براي چه كسي است؟
- به زودي خواهيد فهميد.
مادر رفت تو فكر. دلش هزار راه رفت. عظمت آن باغ داشت از نظرش محو ميشد.
هي غلت ميزد و هذيان ميگفت. دوست داشت از خواب بيدار شود.
تحملش را نداشت. انگار ميتوانست حدس بزند، اما نميخواست باور كند.
بازهم دست و پا زد. ناگهان فريادش دراتاق پيچيد. از خواب پريد. پيشاني اش
خيس عرق شده بود. هاي، هاي ميگريست. مثل بچه اي كه در تاريكي كنار رختخواب دنبال يكي ميگشت كه آرامش كند. قطرات درشت اشك ُسر ميخوردند روي صورتش و چكه ميكردند رو دامنش.«حسين، حسين. كجايي مادر. نكنه ميخواي بري. چقدر زود. الان كجايي» و بعد با صداي بلند فرياد
زد. «حسين ، حسين» دخترش از خواب پريد. آمد بالا سرش. مادر محكم او را در سينه فشرد. خود را رها كرده، يكسره گريست. انگار هر دو هوايي شده بودند. فرياد مادر چنگ ميانداخت به سينه دخترش، تا حالا اين قدر براي حسين هوايي نشده بود.
- فردا صبح ميرويم اهواز، مادر.
- نه، همين حالا. تا حسين را نبينيم، آرام نخواهم گرفت.
دوباره در آغوش هم گره خوردند و باز هم گريستند.
(6)
براي رسيدن به خاكريزي كه بايد مرحله دوم عمليات را از آن جا آغاز ميكردند، هيچ وسيله اي نبود، جز همان وانتي كه حسين آورده بود. راننده براي دومين بار اين مسير پنج كيلومتري را طي كرد. تعدادي پشت خاكريز كنار جاده جفير مستقر شدند. كاميوني توجه نصرت را جلب كرد. «چطور است روشنش
كنيم و بقيه بچهها را با آن منتقل كنيم؟» نظرش را با حسين در ميان گذاشت.
حسين هم با او هم صدا شد. نصرت پشت كاميون عراقي نشست. سوئيچش نبود. سيمهاي پشت سوئيچ را به هم متصل كرد تا بلكه روشن شود، اما موفق
نشد. فاضل گفت:«يك نفربر به اين سمت ميآيد. بگذار هلش بدهد.» نصرت
پشت فرمان نشست و منتظر ماند. با يك ضربه نفر بر روشن شد. كاميون ترمز
نداشت و بي اختيار جلو ميرفت. نصرت كاميون را پشت تلي از خاك هدايت كرد و نگهش داشت.
به همان وانت اكتفا كردند و به سختي خود را به خاكريز رساندند. حسين از دور كه به خاكريز نگاه ميكرد، آن را در غباري ميديد كه در نظرش مشكوك ميآمد. نزديكتر شد. صداي انفجار تعداد زيادي گلوله كاتيوشا آنها را غافلگير كرد. حسين پشت خاكريز كه رفت، حكيم و جولا را ديد كه شتابان به سويش
ميآيند.
- انگار قصد پاتك دارند. نيم ساعت است كه اينجا را زير آتش گرفتهاند. گراي يك كاتيوشا را روي اين خاكريز تنظيم كرده اند و هر چهل گلوله اش را پشت سر هم روانه ميكنند.
حسين مسير غبار را كه در دويست متري خاكريز بود، تعقيب كرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۵
باد بانی که بَرَد قایقِ من را به بهشـت
پرچم در تب و تابِ حرم ارباب است
بنفسی فداک یا اباعبدالله
#به_تو_از_دور_سلام
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1