🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_پنجم
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
از خوش و بش و رفت و آمد عراقی ها معلوم بود خبری است. یکـی از جشن های ملی شان بود . همۀ افسران عراقی آماده برگزاری جشن شده بودنـد و توقع داشتند که همۀ اسرا برای این مناسبت کـاری بکننـد .
وقتـی دیدنـد هـیچ خبری از طرف ما نیست، خودشان چند نفر را انتخاب کردنـد . آن هـا را وسـط جمع بردند و دستور دادند که بخوانند و برقصند . آنها ایستاده بودند و هیچ حرکتی نمی کردند. بعثیها هیجـان زده دسـت میزدند و می خندیدند و با حرکت سر و دسـت منتظـر بودنـد ایـن چنـد نفـر دستی بالا ببرند اما خبری نبود که نبود . وقتی دیدند اطاعت نمی کنند همه آن ها
را به زندان انداختند .
براي جبران سرشکستگی و ذلتشان از سوله ها چند خـائن و منافق آوردند تا برایمان برقصند .
در میان نگا ه های سرد مـا آمدنـد و وسـط ایـستادند . صـدای نتراشـیده یکیشان به آواز بلند شد. بقیه هم به پیچ و تاب بدن و دست و پایشان افتادند .
همه با ناراحتی و چهره هاي اخمو نظاره گر بودند . نگاهها آن قدر سرد و از روی بی حوصلگی و تحقیر بود که تأثیر خودش را گذاشت . صدا در گلـوی خواننده و قِر توی کمر بقیه خشک شد و بالاخره دست از حرکات مسخره شان
برداشتند. ها عراقی هم ترجیح دادند از این قسمت جشن صرف نظر کننـد و بـه
روش دیگری مراسم را ادامه بدهند .
عراقیها متحیر بودند . از نظم و همکاري و همـاهنگی میـان بچه هـای قلعه. ایمان، صفا ، صمیمیت، رعایت نظافـت و همـه مـوارد دیگـر در بهتـرین سطح بود . هیچ دزدی یا درگیری گزارش نمی شد. اگر کسی به چیزي مثل غـذا یا سیگار نیاز داشت، بقیه از گلوی خود میزدند و به او میدادند .
با وجود این همه همکاری ، نگهبان ها باز هم مانع نماز و دعا خواندن مـا میشدند. استدلال جالبی داشتند . میگفتند «: ما خیلی می ترسیم، شما ها سر نمـاز ما رو نفرین میکنید .»!
البته این ممانعت ها علّت دیگري هم داشت. آنها معتقد بودند نمازهای جماعت زمینۀ حرکاتی را فراهم میکند که کنترل آن در آینده راحت نیست .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰
❣دارم هوایِ صحبتِ یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم ...
این تصویر تقریبا محزون از "شهید خرازی"
به عملیات والفجر هشت مربوط می شـود
در جریان آزادسازی فاو در عملیات والفجر۸ حاجحسین فرمانده لشکر۱۴ امام حسین(ع)
هم حضور فعال داشت. در میانه ی عملـیات
خبرِ شهادت سه تن از فرماندهان بزرگ را به
او میدهند. یکی از آن ها شهید قوچانی بود
که به مالک اشتر لشکر معروف بود زیرا اثری
از ترس در وجـودش نبود. دومین نفر، شهید موحد دوست بود به همراه یک فرمانده دیگر و شنیدن خبر این سه تن همزمان با هم برایِ خرازی سخت بود.از ناراحتیِ شنیدن از دست دادنِ یارانش همانجا که خبر را شنید، نشست وبه ستونی تکیه داد. یکیاز دوستاناصفهانی ما آنجا این عکس حزنآلود را از ایشان گرفت.
راوی : جانباز مرتضی ابوفاضلی
شهید حسین خرازی
فرمانده لشکر۱۴ امامحسین
عملیات والفجرهشت۱۳۶۴
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹نصف کامیون گونی
وقتی کـامیون پـر از کیـسه بـرای سـاخت
سنگر از راه رسید،
اول خودش آستینها را بـالا زد.
نیمـی از کیـسههــا را خــالی کــرد و بعـد
بچههای بسیجی یکـی یکـی آمدنـد؛
وقتـی دیدند فرماندهشان اینگونه کار میکند آمدنـد و
همه کیسهها را خالی کردند.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی _و_ششم
نویسنده : خانم طیبه دلقندی
عراقی ها ترسیده بودند . صفا و صمیمیت اسرای قلعه ، باعث وحشت شان شده بود . برای همین تصمیم گرفتند این یک پارچگی را به هم بریزنـد . هـر دو هفته یک بار، روز جمعه همه را به خط می کردند.
قیافه ها برا رانداز مـی کردنـد ؛سپس اسم چند نفر را می خواندند و از آن ها میخواستند وسایل شان را بردارنـد و راه بیفتند . بعد، این افراد را بین سوله هاي مادر پخش می کردند.
وحشت عراقی هـا دو برابر شد وقتی از یک طرف خداحافظی هـای پـر سـوز و گـداز و از طـرف
دیگر استقبال و احترام اسرای کمپ مادر را دیدند . اینها نشانه های محبوبیـت این عده بود .
این مکر عراقی ها به نفع ما تمام شد. بچه های قلعه میـان بقیـه سـوله هـا پخش شدند و با خود عطر و بوي صفا و صـمیمیت را منتقـل کردنـد . وجـود آنها مایۀ برکت شده بود . برای حل مـشکلات ، همـه بـه اتفـاق نظـر آن هـا را
میخواستند. مرجع حل بسیاري از اختلافات بودند و به برکت آن ها سفره هـای وحدت پهن شد و نمازها رونق گرفـت . حتّی خیلـی هـا کـه تـا دیـروز نمـاز نمی خواندند ، حال وضو گرفته و بدون واهمه به نماز جماعت میایستادند .
دشمن از اوضاع ناراضی بود . موج زندانی های قلعه روز بـه روز بیـشتر میشد. پنجاه نفر، پنجاه نفر به زندان می آوردند. طبـق قـانون ، تـازه وارد هـا تـا مدتی از آب و غذا محروم بودند. باید برایشان کاری میکردیم .
از همان جیره اندكِ غذایی که دو نان و چند قاشق برنج بود ، هـر کـس مقداری کنار می گذاشت. ها سیگاری هم با وجود کمبود، از سیگارشان می زدند.
خلاصه به هر جان کندنی بود، نمیگذاشتیم به آنها سخت بگذردهمۀ ما تشنگی کشیده بودیم و می دانستیم چقدر سخت است . نشـستیم و فکر کردیم چطور می توانیم به آنهـا آب برسـانیم ؛ بـالاخره تـصمیم گـرفتیم دیوار را سوراخ کنیم و با شلنگ سرم به آن ها آب بدهیم .
در تمام مدت ، خیلی مراقب بودیم که عراقیها بو نبرند . نصف شب از سر و صد ای ضـرب و شـتم از خـواب پریـدیم . داشـتند زندانی جدید می آوردند. آنها را توي دو آسایشگاه چپاندند و سطل دستشویی را زیر پایشان خالی کردند .
با پرس و جو فهمیدیم که سر و صدا ها از چه حکایت داشـته . بچه هـا تصمیم می گیرند چند منافق را سر جاي خود بنشانند. سوله به هـم مـی ریـزد و عراقیها مجبور میشوند با تمام توان شورش را کنترل کنند . صبح، وقتی چند منافق را بـا سـر و دسـت شکـسته و بانـدپیچی شـده
دیدیم، دلمان خنک شد . آنها را توی اتاق نگهبانی تحت مراقبت گرفته بودنـد .
توی دلمان ، به دوستان دست مریـزاد گفتـیم . طفلـک هـا صـد و بیـست نفـری میشدند که حالا زندانی بودند . باید برای نان و غذایشان فکری مـی کـردیم . بـاکلی دردِ سر توانستیم از نان خودمان سـهمی برایـشان جـدا کنـیم و بـه آن هـا برسانیم. اما این دفعه کم شانسی آوردیم . عراقی ها متوجه شدند و کتک مفـصلی نوش جان کردیم.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
ماشین جهنمی و جنگی عراق که شـهرهای بــستان و سوسـنگرد را اشـغال کــرد، نگرانـی علیآقا از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. تعداد اندك سپاهیهای حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبودند، اما علی بی تـاب و نـاآرام دنبال راهی میگـشت تـا مقابلـه بـا دشـمن راتحقق بخشد. سرانجام تصمیم عجیبی گرفت.
یک ژ- ۳ ، یک آرپیجی همراه مهمات آنها برداشت و بدون آنکه کسی را همراه ببرد بـه طرف نخلستانهای اطراف جـاده حمیدیـه بـه سوسنگرد شتافت.
سنگینی بار نفسش را می برید. عرق از چهار ستون بدنش میریخت. تشنگی کلافهاش کرده بود اما ارادهاش فوق همه ایـن چیزهـا بـود.
بـا خود میگفت: «باید مثل یک دیدهبـان مراقـب باشم تـا اگـر بعثـیهـا از راه رسـیدند، حـداقل غافلگیر نشویم. با بند حمایل از یکی از نخلهـا بالا رفت و چشم به جاده دوخت. سـیاهی یـک خودرو را از دور دید. نزدیک که شد، از درخـت پایین آمد. گرد و خاك زیادی به هوا برخاسـته
بـود. بــه زحمـت دو نفـر سرنـشین خــودرو را تشخیص داد.
استاندار خوزسـتان آقـای فروزنـده بـود بـه همراه راننده. به طرفشان رفت. آقای فروزنده او را به گرمی در آغوش کشید و با محبت بسیار و مهربانی گفت: «از یک نفر کـاری برنمـی آیـد.
نیروهای چمـران در راهنـد، نیـروی کمکـی از سپاه هـم مـیآیـد. آن موقـع بـود کـه انـدکی ازچروك صورتش کاسته شد و نگرانـی قلـبش،
راوی: سردار معانی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی_و_هفتم
نویسنده : خانم طیبه دلقندی
خائن ها خیلی اذیت می کردند. از یـک طـرف گـزارش هـای راسـت و دروغی که به نگهبان ها میدادند و از طرف دیگر چپاول و غارت سهمیه اسـرا . به طور مثال هر بار که میوه مـی آمـد ، بـرای هـزار نفـر ، هفـت گـونی در نظـر
میگرفتند.
این پانزده نفر یک گونی میوه را بر ای خود بـر مـی داشـتند و شـش گونی با قیمانده را میان هزار نفر تقسیم می کردند. در مورد نان و غذا هم وضـع بهتر نبود . نفرت عمیقی از این ها در دل و جان همه ریشه دوانده بـود . بـالاخره با دو تا از بچه ها تصمیم گرفتیم حسابشان را برسـیم و آن هـا را سـر جایـشان بنشانیم؛ غافل از اینکه، نگهبان های عراقی فکر چنین روزی را کرده اند .
آنها برای دفاع تیغ های دسته داری داشتند و بدون کوچک ترین آسـیبی ،ما را تحویل دادند . نگهبان ها بعد از کلی کتک، زندانیمـان کردنـد . بعـد از سـه روز آزاد شدیم . جان همه به لب رسیده بود . یک روز صبح جمعه ، تصمیم همه
بر این شد که کار را یکسره کنیم .
با هماهنگی قبلی ، هر کس با هر سلاح سردی که داشت آماده شد . ایـن سلاح سرد مقداری سیم خاردار یا قاش هایی بود که تیز کـرده بـودیم . بـا فریـاد الله اکبر به طرفشان حمله ور شدیم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که پشت بـام و
اطراف اردوگاه پر از نگهبان مسلح و باتون به دست شد .
عر اقیها وارد اردوگاه شدند و شروع کردند به زدن بچه ها، آن هم چه زدنی ! انگار گوشت میان هاون میکوبیدند. چنان محکم و جانانه میزدند که بعضی در دم بیهوش میشدند .
تعداد زیادی عراقی ریختند سر یکی از بچه هـای کـرج . خـدا مـی دانـد چنان ضرباتی به او می زدند که نظیرش را در سال های اسارت ندیـده بـودم . او که دیگر نا در بدن نداشت، بیهوش شد .
افسر عراقی دستور «داخل» داد. نگهبان ها مرتـب آب داخـل آسایـشگاه خالی می کردند تا خیس باشد . برق را قطع کردند و هر چه نـان مانـده بـود بـا خـود بردنـد. بعـد از آن، همـه را از آسایـشگاه بیـرون بردنـد. بعـد از اینکـه
لباسهایشان را درآوردند، تفتیش کامل کردند .
بازرسی که تمام شد شروع به زدن بر سر و صورت بچه ها کردند. عصر بعد از آمار ، دستور «سر پایین » دادند . دوباره کتک زدند و ما را داخل فرستادند .
هوا خیلی گرم بود . گرسنگی و تشنگی و نبودن توالت کاسه صبر همه را لبریـز کرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد و آن جمعۀ پر ماجرا به پایان رسید . عصر یکی از هم ان روزها اتفاق جالبی افتاد.
آنروز زنـدانی هـا را بـراي تفتیش و گرفتن آمار بیرون بردند. بعد هر کدام از آن ها به شدت تنبیـه شـدند .یکی از اسرا که طاقت از کف داده بود با، تیغ رگ دستش را برید. با دیدن ایـن صحنه، یکی از بچه هاي کم سن و سال بسیجی در حین تنبیـه شـروع کـرد بـه فریاد زدن و از اعماق وجود، حضرت زهرا(س) زد را صدا می زد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹طعم اولین پیروزی
اوایل مهر ماه سـال ۵۹ ،عـراق پـس از اشـغال سوسنگرد، از دو محور به حمیدیه حملـه کـرد.
هیچ نیرویی جلودارش نبـود. اگـر حمیدیـه بـه تصرف بعثیها در میآمد اهواز در خطـر جـدی سقوط قرار میگرفت.
سه دسته نیرو بـه صـورت خودجـوش و از سـر غیرت به مقابله پرداختند: نیروهای سپاه اهـواز به فرماندهی سردار علی شمخانی و شهید علی غیور اصلی، نیروهای مردمی و سپاه حمیدیه به
فرماندهی حاج علی هاشمی و بچههای هـوانیروز ارتش. در این یورش جوانمردانه، نیروهای عراق پس از به جـا گذاشـتن تعـداد قابـل تـوجهی از
تجهیزات و تانکها و نفربرهـا تـا پـشت دروازه سوسنگرد به عقب نشستند و مردم و نیروهـای مسلح طعـم اولـین پیـروزی را در ایـن منطقـه چشیدند.
راوی: سردار ناصری
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣