❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹 دو سه تا نان سرد
یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقـه جنگی بود، پرسیدم: «شب برای شام هستی؟»
گفت: «با خداست. اگر کـاری نداشـتم حتمـاً می آیم.»
برای اولین بار گفتم: «آمدی نان هم بگیر.»
با لبخندی گفت: «اگر یادم ماند چشم.»
تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد.
با دو، سه تا نان سرد. گفـتم: «اینهـا را از کجـا گرفتی؟»
گفت: «جلسه طول کشید و این نانهـا را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جـای آنهـا نـان ببرم.»
به شوخی گفتم: «با این دو سه تا نان کـه
سپاه ورشکست نمیشود.
گفت:
«موضـوع ایـن نیست.
موضوع بیتالمال مسلمین است که باید
رعایت کنیم.» (راوی: همسر شهید)
🔹 حمله و غیر حمله
یک روز بعد از ازدواجمان کـه روز جمعـهای بود، علی آقا بنا به عادتش صـبح زود از خـواب برخاست. دیدم مشغول پوشیدن لباس نظـامی است.
گفتم: «کجا؟»
گفت: «میروم منطقه.»
گفتم: «امروز که حمله نیست!»
گفـت: «مگـر جنـگ، حملـه و غیـر حملـه
میشناسه؟» سپس آرام، مانند نسیمی از کنارم گذشت و رفت. (راوی: همسر شهید)
🔹 جلسه چمنی
مشغله حاج علی زیاد بود. بخاطر مسؤولیتش او را لحظهای آرام نمیگذاشتند. پـیش مـا هـم که بود، تلفنها، مراجعات و... رهایش نمیکرد.
برای وضع حمل در بیمارستان بستری بـودم. او هم حضور پیدا کرد، همرزمانش بعداز اطـلاع از جای او، یکـی یکـی بـه بیمارسـتان آمدنـد،
هرکدامشان هم کـاری داشـت.
تعدادشـان کـه زیادتر شد، حاج علی به ناچار در چمن محوطه بیمارستان آنها را دور هم جمع کرد و جلسه را همانجا برگزار کرد!
هم هوای من و فرزندش را داشـت و هـم از مسؤولیت اش غافل نبود. (راوی: همسر شهید)
🔹 زنگ در
وقتی حاجعلی به خانه میآمد از نـوع زنـگ زدنش بچهها می فهمیدند که بابا آمـده اسـت.
حـسین و زینـب هرکـدام سـعی داشـتند در را زودتر از دیگری باز کنند، حسین تیزتـر بـود و زودتر مـیرسـید و در را بـاز مـی کـرد، زینـب ناراحت می شد و گوشهای کز می کرد.
علی وقتی ماجرا را می فهمید بر میگـشت، در را می بست و مجدداً زنگ می زد تـا زینـب در را باز کند. این کار بارها تکرار شد. (راوی: همسر شهید)
🔹 خبر ناگهانی
من و حسین سالهـای سـال بـا امیـد زنـدگی می کردیم. امید به اینکه پدر زنده اسـت و بـاز میگردد. قراین زیادی هم بود که این احـساس را تقویت میکرد. این قراین گاه ازسوی مقامات بالای سپاه هم بیان میشد، لذا ما، دامن امید را
رها نکرده بودیم. اماخبر شهادتش که در سـال ۸۵ به ما رسید شوك بزرگی به زندگی مـا وارد کرد. (راوی: دختر شهید)
🔹 پدرهای آسمانی
من سه ساله بودم و حسین دو ساله که پدر به اسارت دشمن درآمد. اکنون حـسین جـوانی برومند و دانشجوی رشته کامپیوتر است و مـن دانـشجوی روانـشناسی هـستم.
مـن و حـسین مسئول ستادی هستیم به اسم ستاد "پـدرهای آسمانی" کار این سـتاد برگـزاری برنامـههـایی جهت بزرگداشت یاد و خاطره شـهدا در اسـتان خوزستان است. (راوی: دختر شهید)
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂 دلنوشته های زایرین
بر تابوت شهدای گمنام
شما مشهورترین گمنامان زمین هستید... خدا یاد شما را از ما نگیرد
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
نه پرواز بلدم، نه بال و پرشو دارم، نه این دامهای دنیوی بهم اجازه پرواز می دهند...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
شهدا شهدا شهدا به خدا بگین یه جورایی هوای منه بنده ی نا خلف رو داشته باشه،
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
با اومدن در کنار شما قلب من آرامش و صفا پیدا کنه
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
امام سجاد(ع): کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. حدیث ۲۲۸ جلد ۴۵ بحار
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
من قول می دم حرف خدا رو گوش بدم...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
رسم گمنامی عجب عمق عظیمی دارد. که اهل آن هر چه در گمنامی پیش میروند به پایان خط نمی رسند.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
این خاک پذیرای گمنامانی است که عرش عظیم آرزوی به آغوش کشیدنشان را دارد.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
ای شهدا برای ما حمدی بخوانید . که ما مرده ایم و شما زنده ...
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
شهدا قول میدهم به لطف و یاری شما تا آخر بایستم.
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود. اکنون شما آمده اید تا جلوه گاهی از بدنهای سر کربلا باشید.
👈 از دفتر دل نوشته معراج شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹دل دریایی
علی هاشمی انسانی بسیار متواضع و با حجب و حیا بود. حیای علی در جبهههای جنگ مثال زدنی بود. به علاوه انسان بـسیار مـؤدبی بـود و مـؤدب حـرف مـیزد. حتـی شـوخی هـم کـه مـیکـرد، شـوخیهـایش مؤدبانـه بـود. انـسان
وفاداری بود و در بین این همـه تیـپ و لـشکر مختلف با وجود اینکه از قومیت خاصی بود و با اقوام دیگر از لحاظ زمان و ادبیات متفاوت بود،
با همه به خوبی جوش میخورد.
اگر بخواهیم در کل کشور دو یا سه نفر را به عنوان نماد وحدت ملی و انسجام اسلامی اعلام کنیم باید یکی از آنها علی هاشمی باشد. (راوی: مادر شهید)
... و سرانجام
تا سـالهـا معلـوم نبـود علـی کجاسـت و
کسی هم از وی اطلاعی نداشت. بعدها که عراق آزاد شــد و صــدام ســقوط کــرد و نیروهــای حزب اللهی و سپاهیان بدر در استانهای جنوبی عراق حاکم شدند، استانداریها و فرمانداریهـا
را گرفتند، مجلس تـشکیل دادنـد و در نهایـت یک دولت طرفـدار اسـلام در عـراق بـه وجـود آوردنـد، مـا گـشتهـای فراوانـی را بـه عـراق فرستادیم و معلوم شد سردار علی هاشمی شهید شده است و به خیل شهدا پیوسته است.
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
(پایان قسمت اول)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_نهم نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـ
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم
نویسنده:طیبه دلقندی
قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کرده بودیم و نمـی دانـستیم چرا. حدود ساعت ده شبِ دوازده مردادِ شصت و نـه ، بـه سـراغمان آمدنـد و گفتند :
- زودتر وسایلتون رو جمع کنید ! باید برگردین ملحق !
اسرای ملحق را به سـولۀ مـادر منتقـل کردنـد . قلعـه خـالی شـد . کلـی اینطرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تـا بـالاخره علّـت را فهمیـدیم .
اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند . حدود ده روز کویتی هـا آنجـا بودند و ایرانی ها برایشان غذا می بردنـد . در همـین مـدت کوتـاه ، همـه جـا را خراب کردند .
عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند :
ها صد رحمت به شما ایرانی ها با وجوداین که فارسـی ،وقتـی یـک بـار میگیم بشین ، می فهمین! اینا که هم زبان ماهستند حرف حالیشان نمیشه و همه جا کثیف کردن ! بعثی ها سرخورده بودند و احـساس شکـست مـی کردنـد .
تـوي دلمـان گفتیم «: دست بالاي دست بسیار است »!این احساس از دو مسأله ناشی می شد. یکی اینکه از زمانی که کویتی هـا را به سـوله هـا آوردنـد ، هـر روز شـاهد درگیـری هـای زیـادی بودنـد و ایـن کش مکش ها را از چشم ما می دیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سـوله ، آنها از رقص و آواز و دزدی، به نماز جماعت و دعای توسل و دعـای کمیـل
رو آورده بودند .
برخلاف خواسـتۀ آن هـا بچـه های مـا تأثیرگـذارتر بودنـد و محبوبیتشان چند برابر شده بود . آزادی های ما خیلی کم شد . فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
•••
🔹خاطرات
به روایت دیگران
١
🔹دامنه کوشش و همت ابـراهیم در روزهداری و به جای آوردن نماز و سایر فرایض دینـی، تـا بدانجا رسید که پـیش از ورود بـه دبیرسـتان لقب «روحانیِ خانه» را به او دادند.
از همان نوجوانی به مطالعه کتب مـذهبی و زندگینامه ائمه اطهار (علـیهمالـسلام) علاقـه فراوان داشت. او روزهـا و شـبهـای زیـادی در سکوت اتاق، پای کتـابهـایی کـه از کتابخانـه امانت گرفته بود مینشـست و آنهـا را تـا آخـر
میخواند.
۲
🔹 در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شــاه قــرار داشت. ابـراهیم و چنـد نفـر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهـر روز تاسـوعا، ابـراهیم ناهـارش را کـه خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را
جمع کرد وگفت: «باید همـین الآن مجـسمه شاه را پایین بکشیم!»
یکی از بچهها رفت و با یک دستگاه ماشـین سنگین برگشت. ابـراهیم بـا سـرعت از پایـه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجـسمه پیچیـد. سـر دیگـر طنـاب بـه
ماشین وصل شد و بعد ماشـین حرکـت کـرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنـده شـد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد.
آن روز بعداز ظهر تکههای مجـسمه شـاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میـدان مرکزی شهر آمده بودند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ یادی که در دلها
هرگز نمی میرد
یاد.....
#کلیپ
#نماهنگ
#فتو_کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ خاطرات شهدا
شهید عبدالقادر سلیپانی
•••
🔻 دروغ مصلحتی!
آتش سنگین دشمن بچه هارا زمین گیرکرده بود،عبدالقادر بلندشد ودر حالی که فریادمیزد تپه آزاد شدبه سمت دشمن دوید،نیروهایش باشنیدن این جمله دنبالش دویدندو تپه تصرف شد!
بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود.گفتم این چه کاری بود؟
گفت اگه بچه ها همان جامانده بودن درو میشدن،این جور هم زنده ماندن،هم تپه آزاد شد!
هدیه به شهید عبدالقادر سلیمانی صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
•••
۳
🔹 ابــراهیم و چنــد نفــر دیگــر ازســربازهای آشپزخانه پادگـان تـصمیم مـیگیرنـد بـرای سربازهایی که میخواهند روزه بگیرند، سـحري آماده کنند. درآن زمـان تیمـسار «نـاجی» کـه
بعدها فرماندار نظامی اصفهان نیز شد، فرمانـده پادگان بود. به همه سربازها خبر داده شد که:
«هرکس میخواهد روزه بگیرد، برایش سـحری و افطاری آماده میکنیم.»
عده زیاد از سربازها با شنیدن این خبـر
خوشحال شدند و با شروع ماه مبـارك رمـضان روزه گرفتند. چندی نگذشت که خبر روزه داری سربازان به گوش ناجی رسید. او به پادگان رفت و پس از تحقیق و بررسی، دستور داد که همت را بازداشــت کننــد. بعــد تمــام ســربازها را
درمحوطه اردوگاه بهخط کرد و دستورداد تـا به همه آب بدهند و تهدید کرد: «اگر کسی آب نخورد، عاقبت شومی در انتظارش است.»
ابراهیم از این مـاجرا خیلـی ناراحـت شـد و تصمیم گرفت از ناجی انتقـام سـختی بگیـرد.
بنابراین وقتی از بازداشتگاه آزاد شد، نقـشهای کشید وآن را با دیگر سربازها در میان گذاشت.
همه حاضر شدند که در اجرای نقشه به او کمک کنند. یک شب که قرار بود ناجی برای سرکشی به آشپزخانه برود، کف آشـپزخانه را شـستند و مقداری روغن روی آن ریخته شد.
وقتی ناجی در آشپزخانه به ظاهر تمیـز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پایش لغزید و محکم روی کـف آشـپزخانه ولـو شـد. ضربه آن قدرسنگین بود که ناجی تـا مـدتهـا نتوانست به پادگان بیاید و ایـن فرصـت خـوبی
بود تا محمد ابراهیم و دوستانش دوباره برنامه افطاری وسحری را اجرا کنند و سربازها با خیال راحت روزه بگیرند.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ خاطرات شهدا
شهید عین الله اکبری
•••
گفتم بیاجای من برو حج واجب!
گفت به شرط اجازه جبهه!
بعد از شهادت سه برادرش نه مسئولین اجازه می دادن به جبهه بره نه من دلم میومد.
جلو فرمانده سپاه از من تعهد کتبی گرفت و رفت حج.
از حج که برگشت، یکی دو روز ماند و رفت جبهه،
اولین و آخرین بارش بود!
هدیه به شهیدعین الله اکبری و سه برادر شهیدش نورالدین، محمد شفیع و هدایت الله صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 آن روز، تعـداد سـربازان و مـأموران شــاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکـرد از خانه بیرون بیاید و شعار سر بدهد. این بـرای همت خیلی ناراحت کننده بود. مخفیانه خود را به مسجد رساند و دوستانش را هم خبـر کـرد. باید تصمیمی گرفتـه مـیشـد و چـارهای پیـدا میکردند. بالأخره قرار شد دست به دامن ادوات سنتی بشوند و با «قلاب سـنگ» بـه مقابلـه بـا سربازها بپردازند.
جمع سریع دست بـه کـار شـد و در مـدت یکی دو ساعت، در دست هر کـس یـک قـلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچهها هر یک به سمتی از شهر روانه شدند.
ساعتی بعد، باران سنگ از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سـربازان کـه فکر اینجا را نکرده بودند، سراسیمه شـروع بـه تیرانـدازی کردنـد امـا کـاری از پـیش نبردنـد.
چند مأمور بر اثر اصابت سنگ، نقش بـر زمـین شدند. نیروها کم کم شـروع بـه عقـب نـشینی کردند. مردم کـه از ایـن پیـروزی روحیـه پیـدا کرده بودند، دوباره ریختنـد تـوی خیابـانهـا و فریاد «مرگ بر شاه» آسمان شهر را پر کرد.
راوی: ولیاالله ھمت
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کر
❣🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهل_یکم
نویسنده :طیبه دلقندی
چهارشنبه بود . از اول صبح بلنـدگوی اردوگـاه موسـیقی و سـاز و آواز پخش می کرد. تلویزیون همراه با مارش اطلاعیه های مـی خوانـد کـه تـا لحظـاتی دیگر خبر مهمی اعلام خواهد شد. حال و هواي اردوگاه عوض شده بود .
بی صبرانه منتظر بودیم بدانیم چه خبر شده است . نزدیک ظهـر اطلاعیـه را خواندند «: حضرت سید رئیس صدام حسین برای اینکه حـسن نیـت خـود را نشان بدهد، تبادل اسرا را به صو رت یک جانبه پذیرفته و این کـار در یـک مـاه آینده انجام خواهد شد .».
فریاد االله اکبر بـه هـوا برخاسـت . صـلوات فرسـتادیم . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و با خوشحالی به هم تبریک گفتیم . بعد از دقایقی چند افسر بلند پایـه آمدنـد . آنهـا هـم خوشـحال بودنـد .
گفتند :
- مبارك! جشن بگیرین! شادی کنین !
اما جشن ما به روش خودمان بود . صلوات، تکبیر و شعار «دم بـه دم بـر همه دم بر گل رخسار خمینی صلوات » به عراقی ها آشکارا دهنکجی میکردیم و آنها حرف نمیزدنـد . معلـوم بود آن هم خوشحالند که بالاخره این دوران به پایان رسیده است .
اخبار اشغال کویت ر ا که روز به روز داغ تر میشد، از تلویزیـون دنبـال میکردیم. تهدید آمریکا علیه عراق، پیام ایران براي این اشغال و . ...وقتی شنیدیم صدام موافقت کرده که از جمعه تبادل اسرا شـروع شـود ،باورمان نمی شد. آیا واقعاً دوران خفقان و اسارت داشت به پایان می رسید؟ آیـا دوباره می توانستیم در هوای پاك وطن نفس بکشیم و پـا بـر خـاك پربـرکتش
بگذاریم؟ هر کدام حال و هوایی داشتیم . گریه می کردیم و هزاران فکـر و آرزو در دلهایمان زنده شده بود .
فقـط یـک چیـز دل همـه را غـصه دار کـرده بـود . احـساس بـی پـدری میکردیم. گرچه همه خوشحال از بازگشت بودیم اما، امام دیگـر نبـود و گـرد ،یتیمی بر چهـر ة همـۀ مـا نشـسته بـود . کـاش شـهد آزادي را در حیـات امـام
میچشیدیم .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 رفته بود قم اعلامیه و نوار بیـاورد، امـا دیـر کرده بود. منتظر و ناراحت نشـسته بـودم تـوی حیاط ببینم بالأخره کی میآید. یکدفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیـه وارد شد. همینکه چشمش به من افتاد، پرسید:
«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفـت: «هیچی؛ مأمورهـا بهـم مــشکوك
شدهاند و تا همین نزدیکیها تعقیبم کـردهانـد. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمـدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طنـاب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم:
«حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقـط کمـک کـن تـا از
دیوار بروم بالا.»کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خـودش را انداخت آنطرف. صـداش آمـد: «خـداحافظ، من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»
راوی: خانواده شھید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_دوم
نویسنده :طیبه دلقندی
روزهای اسارت داشت به پایان می رسید ؛اما زخمهـایی کـه منافقـان در این مدت بر قلب و روح همه ما زده بودنـد ، هنـوز تـازه بـود . دور هـم جمـع شدیم؛ یکی از یکی داغدار تر. همه دلِ پری داشتند . تصمیم گـرفتیم منافقـان را که ده نفری میشدند، به سزاي اعمالشان برسانیم .
جمعه، بیست و شش مرداد هزار و سیصد و شـصت و شـش ، نزدیـک ساعت یک آماده بودیم . لباس کامل، کفش کتانی و سلاح به دست . یکی نبشی داشت، آن یکی تیغ و دیگری چوب ،هیچ کس دست خالی نبود . منتظر مانـدیم تا عراقی ها برای صرف نهار از اردوگاه بیرون بروند .
رأس ساعت مقرر با فریاد االله اکبر به طرفشان حمله ور شـدیم . در یـک لحظه آسمان صاف اردوگاه پر از گرد و غبار شد. انگار طوفان به پا شده بود . یکی از این خائن ها مسؤول سول ۀ هزار نفري بود او آنقدر اُ بهت داشت.
که نگهبان های عراقی از او حساب می بردند. علّتش این بود که اعتماد مـسؤول اردوگاه را به خود جلب کرده بود . براي همه زهرچشم داشت . بچه هـا اول از همه گوش او را بریدند و به عنوان هدیه براي اسرای همان سوله فرستادند .
در زمان بسیار کوتاهی نگهبان ها ریختند داخل اردوگاه . یکی از افسر هـا که دلِ پری از همه داشـت ، دسـتور تیرانـدازی داد . درکمـال نابـاوری یکـی از دوستان نقش زمین شد .
اسـمش حـسین پیر اینـده بـود . بـسیجی چهـل و پـنج سال های که سه فرزند داشت و شخصی بـسیار آرام و خونـسرد بـود . تـا آنروز هیچ کداممان او را عصبانی ندیده بودیم . تیری به قلـبش خـورد و خـونش بـر شیشه های آسایشگاه پاشید . پیکر بی جانش را روي دست بلند کردیم . فریاد «لا اله الا االله «، » مرگ بـر
آمریکا» «و مرگ بر جنایتکار» سر دادیم .
کارد می زدند خون بچه ها در نمی آمد. افسر آماده باش داد. همۀ تفنگهـا به طرف ما نشانه رفت . آماده فرمان بودند ولی خون بـر زمـین ریختـه حـسین همه را دیوانه کرده بود. عصبانی فریاد میزدیم :
- بزنین! چرا معطلین؟ ما رو هم بکشین! چرا نگاه میکنید ؟افسر دستور «داخل» داد . ما مقاومت کردیم و خواستار مجازات عـاملان جنایت بودیم. بالاخره به زور ما را داخل بندها راندند .
وقتی دیدیم دستمان از زمین و آسمان کوتاه است، اعتصاب غذا کردیم . عراقی ها نمی خواستند کم بیاورند . آب و برق و توالت را از ما گرفتند . گرمـای طاقت فرسا، تشنگی و گرسنگی بچه ها را یکی یکی از پا میانداخت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
❣ خاطرات کوتاه
🔅 مجلس ختم
دور هم نشسته بودیم.حسام می گفت:مجلس ختم من را تو مسجد نبی می گیرن,فلانی و فلانی و... هم تو صف اول مجلس من می شینن!
حسابی خندیدیم.
بعد از کربلای ۴ بود.رفتم مسجد نبی, دیدم ختم حسام است. وارد که شدم, صف اول را که دیدم, دیدم همان ها هستند که حسام گفته بود...
همان جا نشستم به گریه کردن.
هدیه به شهید حسام اسماعیلی فرد صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 هــر وقـت در خــانواده حــرف ازدواج پــیش میآمد، میگفت: «من یکی را میخواهم که تـا قدس هم بتواند دنبالم بیاید.»
مــا مــیخندیـدیم کــه: «پــس تــو همـسر نمی خواهی، همسفر می خواهی!»
مـیگفـت: «نـه همـسر، نـه همـسفر؛ مـن
همسنگر می خواهم!» (راوی: ھمسر برادر)
🔹خطبه عقد را که خواندنـد، بـا خوشـحالی برگشتیم خانه. وقـت خـواب دیـدیم از اتـاقش صدای گریه میآید. پـدرش گفـت: «بلنـد شـو
ببین چی شده که هی صدای گریه میآید!»
خودم هم دلم شور افتـاده بـود. بلنـد شـدم رفتم توی سرسرا. در اتاقش را زدم. آمد گفـت:
«بله!»
گفتم: «چی شده مادر؛ چرا گریه میکنی؟»
گفت: «خیالـت راحـت چیـزی نیـست. بـرو بخواب!»
گفتم:« چشم هات سرخ سرخ ست، آن وقت می گویی چیزی نیست؟»
نرفتم؛ دلم نیامد بـا آن حـال رهـاش کـنم. ایستادم ببیـنم آرام مـیشـود یـا نـه. صـدایش دوباره بلند شد. داشت قـرآن مـی خوانـد. سـوره یاسینی را که خودم یـادش داده بـودم، داشـت میخواند. گریهاش با صوت قرآنش در هم شـد.
خیالم راحت شد. برگشتم
(راوی: مادر شھید)
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣از وصیت نامه
شهید علی خانچین
آنقدر در دریای خون شنا خواهیم کرد تا عاقبت به ساحل نجات برسیم ؛ پس خواهران و برادران و همسنگرانم که همیشه در صحنه اید و مجال حرکت و جنب و جوش به گروهک های آمریکایی نمی دهید ، سخن امام را به ثبت برسانید. به دشمنان اسلام بگوییم و بفهمانیم که اسلام دینی است که همیشه جاوید و پایدار است.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نمـاز عـصر مـیشـدیم، روحـانیای بـه جمعمان اضافه شد. حاجی به محض اینکـه از حضور یک روحانی در جمع اطـلاع پیـدا کـرد، برگشت داخل صف مـأمومین و گفـت: «وقتـی ایشان هستند، تکلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بـر ایـنکـه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، بـه جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یکی دو تا مـسئله شــرعی گفتـه شــود. در میانـههــای صحبت بود که حاجی یکدفعه افتـاد. بچـههـا جمع شدند دورش و بلندش کردنـد. دیـدیم از شدت ضعف دیگر نمیتواند روی پـا بنـد شـود.
دکتر که آمد، گفت: «ایشان در اثر کـار زیـاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»
🔹 ثبــت نــام بــرای اولـین دوره نماینـدگی مجلس شروع شده بود. سیاسـیون بـه جنـب و جوش افتاده بودند. یک روز بـرادر حـاج همـت
آمد به منطقـه و بـه ایـشان گفـت: «خـودت را آماده کن!»
حاجی گفت: «برای چی؟»
بـرادرش گفـت: «بـرای نماینـدگی مجلـس. مردم ازت خواستهاند.»
این حرف حاجی را به فکـر انـداخت. خیلـی فکر کرد تـا ایـنکـه یـک دفعـه درآمـد گفـت: « نمیتوانم. نمیآیم.»
برادرش گفت: «چرا؟»
حـاج همـت گفـت: «مـن خـداحافظی ایـن بچه ها را در شب عملیات، با هیچ چیـز عـوض نمیکنم!»
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم_دوم نویسنده :طیبه دلقندی روزهای اسارت داشت به پایان می رسی
❣🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_چهلم_سوم
نویسنده : طیبه دلقندی
وقتی عزم و اراده محکم بچه ها را دیدند تسلیم شـدند . از مـا خواسـتند اعتصاب غذا را بشکنیم. گفتیم :
- تا جنایتکار محاکمه نشه اعتصاب ادامه داره!
دو افـسر و سـرباز عراقـی عامـل جنایـت را از ارودگـاه بردنـد ، ولـی نفهمیدیم با آن ها چه کردند. به همـین دلیـل کوتـاه نیامـدیم و اعتـصاب ادامـه یافت. در قدم بعد تصمیم گرفتیم بقیۀ سوله ها را خبر کنیم . این بود که یک صدا
فریاد«الله اکبر! یا زهرا! یا حسین » ! سر دادیم .
بعثیها که ترسیده بودند اردوگاه را محاصره کردند ولی ما دسـت بـردار نبودیم. نگهبانها باتون به دست و عصبانی ریختند توی آسایشگاه . یکی از آن ها با فریاد دستور داد که پلاکارد شهادت حسین را هر چه زودتر پـایین بیـاوریم . هیچکس اعتنا نکرد .
وقتی خودشان به طرف پرچم رفتند و خواستند آن را پایین بیاورند، همه با هم به حالت آماده باش نشستیم. از این حرکت دسته جمعی به شدت ترسیدند و سریع در رفتند روز سوم اسرای سوله ها فریادهـای مـا را شـنیدند و بـا مـا
همصدا شدند. پنج هزار نفر یکصدا «یا حسین» میگفتند .
شب سوم بقیۀ سوله ها به شدت عصبانی بودند . آنها میخواستند درهـا را بشکنند و بفهمند که علّت شعار هـا چیـست . بـالاخره در آخـرین روزهـای
اسارت، این فریادها کار خودش را کرد و دشمن تسلیم شد .
نیمه شب مجبور شـدند سرپرسـت کـل اسـرای ایرانـی بـه نـام «ژنـرال عمیدنظر» را بیاورند . دستور داد از هر سوله سه نفر را آوردند . پانزده نفری کـه هدایت اسرا را به عهده داشتیم، روبه روی هم ایستادیم . بعد از روبوسی علّت ناآرامی ها را برای آن ها توضیح دادیم . ژنرال قـول همکار ی داد . در قدم اول همه خائنین را از آن جا بردنـد . چنـد تـا از آن هـا بـه شدت زخمی شده بودند. بعد هم به ما آزادی هایی داد . فردای آنروز یعنی سی ام مرداد ، ما را آزاد گذاشتند که عـزاداری کنـیم . هفت روز سینه زنی و عزاداری کردیم .
عراقی ها سهمیۀ غذا را اضافه کردند و ما با این مقدار هر روز صد و پنجاه نفر از سوله های دیگر را غذا می دادیـم . آرد و شکر برایمان آوردند . ما حلوا میپختیم حجلـه درسـت کـردیم و خـتم قـرآن گرفتیم. حتی ژنرال در مراسم شرکت کرد و قرآن خواند . بچه ها مقاله هایی علیه عراقی ها نوشتند. در حضو ر خودشان این نوشته ها را به زبـان فارسـی و عربـی خواندند ولی عراقی ها ناچار هیچ عکس ال عملی نشان نمیدادند .
شب هفت شهید در حضور ژنرال و سرهنگ های عراقی نمـاز جماعـت خواندیم. بعد سفر ة وحدت پهن شد و همه غـذا صـرف کردنـد . آن روز هـا از
به یادماندنی ترین روزهای اسارت ما شد . برای اولین بـار ، بـا اسـتفاده از شـرایط ایجاد شده ، نماز جمعه بر پـا کـردیم .
احـساس پیـروزی در آن روز هـا خیلـی شیرین بود . ارتباط با سایر اسرا در آن مقطع باعث شـد بـه فکـر ایجـاد کـانون مرکزی آزادگان بیفتیم . احساس میکـردیم ادامـۀ ایـن ارتباطـات بعـد از آزاديی یکی از مهمترین نیازهای همۀ ماست .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣🔰❣🔰❣🔰❣