eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
932 ویدیو
23 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣🔰 #پوکه_های_طلایی #قسمت_سی_نهم نویسنده :طیبه دلقندی دلهـا در تـب و تـاب بـود. محـرم داشـ
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کرده بودیم و نمـی دانـستیم چرا. حدود ساعت ده شبِ دوازده مردادِ شصت و نـه ، بـه سـراغمان آمدنـد و گفتند : - زودتر وسایلتون رو جمع کنید ! باید برگردین ملحق ! اسرای ملحق را به سـولۀ مـادر منتقـل کردنـد . قلعـه خـالی شـد . کلـی اینطرف و آن طرف زدیم و پرس و جو کردیم تـا بـالاخره علّـت را فهمیـدیم . اسرای کویتی در راه بودند و نیاز به جا داشتند . حدود ده روز کویتی هـا آنجـا بودند و ایرانی ها برایشان غذا می بردنـد . در همـین مـدت کوتـاه ، همـه جـا را خراب کردند . عراقی ها دل پری از آنها داشتند و میگفتند : ها صد رحمت به شما ایرانی ها با وجوداین که فارسـی ،وقتـی یـک بـار میگیم بشین ، می فهمین! اینا که هم زبان ماهستند حرف حالیشان نمیشه و همه جا کثیف کردن ! بعثی ها سرخورده بودند و احـساس شکـست مـی کردنـد . تـوي دلمـان گفتیم «: دست بالاي دست بسیار است »!این احساس از دو مسأله ناشی می شد. یکی اینکه از زمانی که کویتی هـا را به سـوله هـا آوردنـد ، هـر روز شـاهد درگیـری هـای زیـادی بودنـد و ایـن کش مکش ها را از چشم ما می دیدند؛ دوم اینکه با انتقال بچه های قلعه به سـوله ، آنها از رقص و آواز و دزدی، به نماز جماعت و دعای توسل و دعـای کمیـل رو آورده بودند . برخلاف خواسـتۀ آن هـا بچـه های مـا تأثیرگـذارتر بودنـد و محبوبیتشان چند برابر شده بود . آزادی های ما خیلی کم شد . فقط دو ساعت در روز هواخوری داشتیم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله ••• 🔹خاطرات به روایت دیگران ١ 🔹دامنه کوشش و همت ابـراهیم در روزه‌داری و به جای آوردن نماز و سایر فرایض دینـی، تـا بدانجا رسید که پـیش از ورود بـه دبیرسـتان لقب «روحانیِ خانه» را به او دادند. از همان نوجوانی به مطالعه کتب مـذهبی و زندگینامه ائمه اطهار (علـیهم‌الـسلام) علاقـه فراوان داشت. او روزهـا و شـبهـای زیـادی در سکوت اتاق، پای کتـابهـایی کـه از کتابخانـه امانت گرفته بود می‌نشـست و آنهـا را تـا آخـر میخواند. ۲ 🔹 در میدان بزرگ «شهررضا» مجسمه بزرگی از شــاه قــرار داشت. ابـراهیم و چنـد نفـر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهـر روز تاسـوعا، ابـراهیم ناهـارش را کـه خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد وگفت: «باید همـین الآن مجـسمه شاه را پایین بکشیم!» یکی از بچه‌ها رفت و با یک دستگاه ماشـین سنگین برگشت. ابـراهیم بـا سـرعت از پایـه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجـسمه پیچیـد. سـر دیگـر طنـاب بـه ماشین وصل شد و بعد ماشـین حرکـت کـرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنـده شـد و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعداز ظهر تکه‌های مجـسمه شـاه در دست مردمانی بود که برای عزاداری به میـدان مرکزی شهر آمده بودند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
خاطرات شهدا شهید عبدالقادر سلیپانی ••• 🔻 دروغ مصلحتی! آتش سنگین دشمن بچه هارا زمین گیرکرده بود،عبدالقادر بلندشد ودر حالی که فریادمیزد تپه آزاد شدبه سمت دشمن دوید،نیروهایش باشنیدن این جمله دنبالش دویدندو تپه تصرف شد! بدنش مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود.گفتم این چه کاری بود؟ گفت اگه بچه ها همان جامانده بودن درو میشدن،این جور هم زنده ماندن،هم تپه آزاد شد! هدیه به شهید عبدالقادر سلیمانی صلوات  https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ••• ۳ 🔹 ابــراهیم و چنــد نفــر دیگــر ازســربازهای آشپزخانه پادگـان تـصمیم مـی‌گیرنـد بـرای سربازهایی که می‌خواهند روزه بگیرند، سـحري آماده کنند. درآن زمـان تیمـسار «نـاجی» کـه بعدها فرماندار نظامی اصفهان نیز شد، فرمانـده پادگان بود. به همه سربازها خبر داده شد که: «هرکس میخواهد روزه بگیرد، برایش سـحری و افطاری آماده می‌کنیم.» عده زیاد از سربازها با شنیدن این خبـر خوشحال شدند و با شروع ماه مبـارك رمـضان روزه گرفتند. چندی نگذشت که خبر روزه داری سربازان به گوش ناجی رسید. او به پادگان رفت و پس از تحقیق و بررسی، دستور داد که همت را بازداشــت کننــد. بعــد تمــام ســربازها را درمحوطه اردوگاه به‌خط کرد و دستورداد تـا به همه آب بدهند و تهدید کرد: «اگر کسی آب نخورد، عاقبت شومی در انتظارش است.» ابراهیم از این مـاجرا خیلـی ناراحـت شـد و تصمیم گرفت از ناجی انتقـام سـختی بگیـرد. بنابراین وقتی از بازداشتگاه آزاد شد، نقـشه‌ای کشید وآن را با دیگر سربازها در میان گذاشت. همه حاضر شدند که در اجرای نقشه به او کمک کنند. یک شب که قرار بود ناجی برای سرکشی به آشپزخانه برود، کف آشـپزخانه را شـستند و مقداری روغن روی آن ریخته شد. وقتی ناجی در آشپزخانه به ظاهر تمیـز و مرتب قدم گذاشت، در همان لحظه ورود پایش لغزید و محکم روی کـف آشـپزخانه ولـو شـد. ضربه آن قدرسنگین بود که ناجی تـا مـدتهـا نتوانست به پادگان بیاید و ایـن فرصـت خـوبی بود تا محمد ابراهیم و دوستانش دوباره برنامه افطاری وسحری را اجرا کنند و سربازها با خیال راحت روزه بگیرند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣ خاطرات شهدا شهید عین الله اکبری ••• گفتم بیاجای من برو حج واجب! گفت به شرط اجازه جبهه! بعد از شهادت سه برادرش نه مسئولین اجازه می دادن به جبهه بره نه من دلم میومد. جلو فرمانده سپاه از من تعهد کتبی گرفت و رفت حج. از حج که برگشت، یکی دو روز ماند و رفت جبهه، اولین و آخرین بارش بود! هدیه به شهیدعین الله اکبری و سه برادر شهیدش نورالدین، محمد شفیع و هدایت الله صلوات https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 آن روز، تعـداد سـربازان و مـأموران شــاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکـرد از خانه بیرون بیاید و شعار سر بدهد. این بـرای همت خیلی ناراحت کننده بود. مخفیانه خود را به مسجد رساند و دوستانش را هم خبـر کـرد. باید تصمیمی گرفتـه مـی‌شـد و چـاره‌ای پیـدا می‌کردند. بالأخره قرار شد دست به دامن ادوات سنتی بشوند و با «قلاب سـنگ» بـه مقابلـه بـا سربازها بپردازند. جمع سریع دست بـه کـار شـد و در مـدت یکی دو ساعت، در دست هر کـس یـک قـلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچه‌ها هر یک به سمتی از شهر روانه شدند. ساعتی بعد، باران سنگ از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سـربازان کـه فکر اینجا را نکرده بودند، سراسیمه شـروع بـه تیرانـدازی کردنـد امـا کـاری از پـیش نبردنـد. چند مأمور بر اثر اصابت سنگ، نقش بـر زمـین شدند. نیروها کم کم شـروع بـه عقـب نـشینی کردند. مردم کـه از ایـن پیـروزی روحیـه پیـدا کرده بودند، دوباره ریختنـد تـوی خیابـانهـا و فریاد «مرگ بر شاه» آسمان شهر را پر کرد. راوی: ولی‌االله ھمت https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_چهلم نویسنده:طیبه دلقندی قلعه را داشتند خالی می کردند. همه تعجب کر
❣🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :طیبه دلقندی چهارشنبه بود . از اول صبح بلنـدگوی اردوگـاه موسـیقی و سـاز و آواز پخش می کرد. تلویزیون همراه با مارش اطلاعیه های مـی خوانـد کـه تـا لحظـاتی دیگر خبر مهمی اعلام خواهد شد. حال و هواي اردوگاه عوض شده بود . بی صبرانه منتظر بودیم بدانیم چه خبر شده است . نزدیک ظهـر اطلاعیـه را خواندند «: حضرت سید رئیس صدام حسین برای اینکه حـسن نیـت خـود را نشان بدهد، تبادل اسرا را به صو رت یک جانبه پذیرفته و این کـار در یـک مـاه آینده انجام خواهد شد .». فریاد االله اکبر بـه هـوا برخاسـت . صـلوات فرسـتادیم . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و با خوشحالی به هم تبریک گفتیم . بعد از دقایقی چند افسر بلند پایـه آمدنـد . آنهـا هـم خوشـحال بودنـد . گفتند : - مبارك! جشن بگیرین! شادی کنین ! اما جشن ما به روش خودمان بود . صلوات، تکبیر و شعار «دم بـه دم بـر همه دم بر گل رخسار خمینی صلوات » به عراقی ها آشکارا دهنکجی میکردیم و آنها حرف نمیزدنـد . معلـوم بود آن هم خوشحالند که بالاخره این دوران به پایان رسیده است . اخبار اشغال کویت ر ا که روز به روز داغ تر میشد، از تلویزیـون دنبـال میکردیم. تهدید آمریکا علیه عراق، پیام ایران براي این اشغال و . ...وقتی شنیدیم صدام موافقت کرده که از جمعه تبادل اسرا شـروع شـود ،باورمان نمی شد. آیا واقعاً دوران خفقان و اسارت داشت به پایان می رسید؟ آیـا دوباره می توانستیم در هوای پاك وطن نفس بکشیم و پـا بـر خـاك پربـرکتش بگذاریم؟ هر کدام حال و هوایی داشتیم . گریه می کردیم و هزاران فکـر و آرزو در دلهایمان زنده شده بود . فقـط یـک چیـز دل همـه را غـصه دار کـرده بـود . احـساس بـی پـدری میکردیم. گرچه همه خوشحال از بازگشت بودیم اما، امام دیگـر نبـود و گـرد ،یتیمی بر چهـر ة همـۀ مـا نشـسته بـود . کـاش شـهد آزادي را در حیـات امـام میچشیدیم . https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣🔰❣🔰❣🔰❣
2⃣ سردار شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷محمد رسول‌الله(ص) ••• 🔹 رفته بود قم اعلامیه و نوار بیـاورد، امـا دیـر کرده بود. منتظر و ناراحت نشـسته بـودم تـوی حیاط ببینم بالأخره کی می‌آید. یکدفعه دیدم در باز شد و با یک گونی پر از عکس و اعلامیـه وارد شد. همین‌که چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟» گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟» گفـت: «هیچی؛ مأمورهـا بهـم مــشکوك شده‌اند و تا همین نزدیکی‌ها تعقیبم کـرده‌انـد. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!» رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبان‌ها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمـدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طنـاب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا می‌خواهی چکار کنی؟» گفت: «کاری ندارد، فقـط کمـک کـن تـا از دیوار بروم بالا.»کمکش کردم. از دیوار کشید بالا و خـودش را انداخت آن‌طرف. صـداش آمـد: «خـداحافظ، من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.» راوی: خانواده شھید https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1