❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
دو سال نمازی كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به
خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!
٭٭٭
در لابهلای صفحات اعمال خودم به يك ماجرای ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصی از دوستانم بود كه خيلی با هم شوخی میكرديم و همديگر را سركار میگذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمی با او شوخی كردم و خيلی بد او را ضايع كردم .
خودم هم فهميدم كار بدی كردم، برای همين سريع از او معذرتخواهی كردم. او هم چيزی نگفت. گذشت تا روز آخر كه ميخواستم برای عمل جراحی به بيمارستان بروم.
دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم: فلانی، من خيلی به تو بد كردم. يكبار جلوی جمع، تو را ضايع كردم. خواهش ميكنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم.
بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، انشاءالله كه سالم و خوب برگردی.
آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت: اين دوست شما همين ديشب از شما راضی شد. اگر رضايت او را نميگرفتی بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادی تا رضايتش را كسب كنی، مگر شوخی است، آبروی يك انسان مؤمن را بردی.
(امام صادق (ع) فرمودند: حرمت مؤمن حتی از كعبه بالاتر است. مصاحبه با راوی اين کتاب، بارها به خاطر گريههای ايشان قطع شد. يادآوری اين خاطرات برايش بسيار سخت بود.)
🔅 حسينيه
میخواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. برای يك شوخی بيمورد دو سال عبادتهايم را دادم. برای يك غيبت بی.مورد، بهترين اعمال من محو می.شد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهای ناشايست را به حساب شوخی انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم.
در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصی اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبی داشته و بايد به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه كسی حرف ميزنيد؟
يكی از پيرمردهای امنای مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلی ابراز ارادت كرد و گفت: كجايی؟ چند ساله منتظرت هستم. بعد از كمی صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: زمانی كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگی بوديد، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همين آمدهام كه حلالم كنيد.
آن صحنه برايم يادآوری شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم .كارهای فرهنگی بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشهای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد كه واقعيت نداشت .
او به من تهمت بدی زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيبتر اينكه ،زمانی اين تهمت را به من زد كه من ابتدای حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!!
آدم خوبی بود. اما من نامه اعمالم خيلی خالی شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوبي است، اما من همينطوری نمیگذرم. دست من خالی است. هر چه ميتوانی از او بگير.
جوان هم رو به من كرد و گفت: اين بنده خدا يك وقف انجام داده كه خيلی بابركت بوده و ثواب زيادی برايش ميآيد .
او يك حسينيه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده میكنند. اگر بخواهی ثواب كل حسينيهاش را از او میگيرم و در نامه عمل شما میگذارم تا او را ببخشی.
با خودم گفتم: «ثواب ساخت يك حسينيه بهخاطر يك تهمت؟! خيلی خوبه.» بنده خدا اين پيرمرد، خيلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت.
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 4⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
آن [پیرمرد مسجدی] ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. برای تهمت به يك نوجوان، يك حسينيه را كه بااخلاص وقف كرده بود، داد و رفت!
اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتی كسی بهخاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتی را از دست ميدهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتی خواهيم داشت؟! ما كه بهراحتی پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه ميخواهيم ميگوييم ...
باز جوان پشت ميز به عظمت آبروی مؤمن اشاره كرد.
۱. تازه معنای آيه 37 سوره عبس را فهميدم «هرکسي در روز جزا برای خودش( گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برايش بس است و مجال اين نيست که به فکر کس ديگری باشد».
۲. آيه 19 سوره نور ميفرمايد: «کسانی که دوست دارند زشتيها در ميان مردم باايمان رواج يابد، برای آنان در دنيا و آخرت عذاب دردناکی است »...
امام صادق (ع) در تفسير اين آيه ميفرمايد: هر کس آنچه را درباره مؤمنی ببيند يا بشنود، برای ديگران بازگو کند، از مصاديق اين آيه است.
🔅 اعجاز اشک
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم.
انگار هيچ ارادهای از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم.
يکي آمد و دو سال نمازهای من را برد! ديگری آمد و قسمتی از کارهای خير مرا برداشت. بعدی...
بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ ارادهای ندارد و فقط نگاه ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم.
چون هيچگونه دفاعی در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا ،انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودی از اتهامات تبرئه ميکند .
اما اينجا... مگر ميشود چيزی گفت؟! فقط نگاه ميکردم. حتی آنچه در فکر انسان بوده برای همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. برای همين هيچکس نميتواند بی دليل از خود دفاع کند.
درکتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته .
شخصی در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهانی را ديدم که هيچ لذتی برايم نداشت و فقط سرافکندگی برايم ايجاد کرد.
خيلی سخت بود. خيلی. حساب وکتاب خدا به دقت ادامه داشت.
اما زمانی که بررسی اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم، گرمای شديدی از سمت چپ به سوی من میآمد! حرارتی که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوری که قابل تحمل نبود .
همه جای بدنم ميسوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم!
برای من جای تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نميسوزد؟!
لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم.
من از نوجوانی در هيئت و جلسات فرهنگی مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتی برای آقا امام حسين (ع) و يا حضرت زهرا (س) و اهل بيت علیم السلام اشک میريزی، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتی است و ارزش آن را در قيامت میفهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را ميکرد. من نيز وقتی در مجالس اهلبيت (ع) گريه ميکردم. اشک خود را به صورت و سينهام میکشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نميسوزد!
نکته ديگری که در آن وادی شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهی بود. من دقت کردم که برخی گناهانی که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست!
بعد از اينکه انسان از گناهی توبه ميکند و ديگر سمتش نميرود ،گناهانی که قبلاً مرتکب شده کاملاً از اعمالش حذف ميشود .
آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم. حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بیاطلاع است، با دادن ردّ مظالم برطرف ميشود. اما حقالناسی که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا برگرداند. حتی اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادی صبر کنيم تا بيايد و حلال کند .
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 5⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 بيت المال
از ابتدای جوانی و از زمانی كه خودم را شناختم، به حقالناس و بيتالمال بسيار اهميت ميدادم.
پدرم خيلی به من توصيه ميكرد كه مراقب بيتالمال باش. مبادا خودت را گرفتار كنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را میشنيدم.
لذا وقتی در سپاه مشغول به كار شدم، سعی ميكردم در ساعاتی كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز كار شخصی داشتم و يا تماس تلفنی شخصی داشتم ،به همان ميزان و كمی بيشتر، اضافهكاری بدون حقوق انجام ميدادم كه مشكلی ايجاد نشود. با خودم ميگفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلی بهتر است. از طرفی در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهای مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم.
اين موارد را در نامه عملم ميديدم. جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيتالمال برگردن نداری وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب ميكردی!
اتفاقاً در همانجا كسانی را ميديدم كه شديدًا گرفتار هستند.
گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيتالمال. اين را هم بار ديگر اشاره كنم كه بُعد زمان ومكان در آنجا وجود نداشت .
يعنی به راحتی ميتوانستم كسانی را كه قبل از من فوت كردهاند ببينم، يا كسانی را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسی را ميديدم ، لازم به صحبت نبود، به راحتی میفهميدم كه چه مشكلی دارد. يكباره و در يك لحظه میشد تمام اين موارد را فهميد.
من چقدر افرادی را ديدم كه با اختلاس و دزدی از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتی آنها كه بعدها به دنيا میآيند، حلاليت میطلبيدند!
اما در يكی از صفحات اين كتاب قطور، يك مطلبی برای من نوشته بود كه خيلی وحشت كردم! يادم افتاد كه يكی از سربازان، در زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اينها اينجا بماندتا سربازهايی كه بعدًا میآيند ، در ساعات بيكاری استفاده كنند.
كتابهای خوبی بود. يك سال روی طاقچه بود و سربازهايی كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاری داشتند استفاده میكردند.
بعد از مدتی، من از آن واحد به مكان ديگری منتقل شدم. همراه با وسايل شخصی كه میبردم، كتابها را هم بردم.
يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتابها استفاده نمیشود .
شرايط مكان جديد با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل ،كمتر اوقات بيكاری داشتند. لذا كتابها را به همان مكان قبلی منتقل كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده میشود.
جوان پشت ميز اشارهای به اين ماجرای كتابها كرد و گفت: اين كتابها جزو بيتالمال و برای آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگری بردی، اگر آنها را نگه ميداشتی و به مكان اول نمیآوردی، بايد از تمام پرسنل و سربازانی كه در آينده هم به واحد شما میآمدند، حلاليت میطلبيدی!
واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتابها استفاده شخصی نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگری بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كسانی برسد كه بيتالمال را ملك شخصی خود كردهاند!!!
در همان زمان، يكی از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچههای بااخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خريداری كند. اما اين مبلغ را به جای قرار دادن در كُمد اداره، در جيب خودش گذاشت!
او روز بعد، در اثر سانحه رانندگی درگذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی ديد، به سراغم آمد و گفت: «خانواده فكر كردند كه اين پول برای من است و آن را هزينه كردهاند. تو رو خدا برو و به آنها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا برای من كاری بكن».
تازه فهميدم كه چرا برخی بزرگان اينقدر در مورد بيتالمال حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نمیكند. ( من بعدها پيغام اين بنده خدا را به خانوادهاش رساندم. ولی نتوانستم بگويم كه چطور او را ديدم. الحمدلله مشکل ايشان حل شد.)
(در سيره پيامبر گرامی اسلام نقل است: روز حرکت از سرزمين خيبر، ناگهان به يكی از ياران پيامبر تيری اصابت کرد و همان دم شهيد شد. يارانش همگی گفتند:
بهشت بر او گوارا باد .
خبر به پيامبر گرامی اسلام رسيد. ايشان فرمودند: من با شما هم عقيده نيستم ،زيرا عبايی که بر تن او بود از بيت المال بود و او آن را بیاجازه برده و روز قيامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد. در اين لحظه يکی از ياران پيامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتهام. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قيامت به صورت آتش در پای تو قرار ميگيرد. فروغ ابديت ج۲ ص ۲۶۱)
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ صندلی داغ
سردار قالیباف و شهادت برادر
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 6⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 صدقه
در ميان روزهايی كه بررسی اعمال آنها انجام شد، يكی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه میشديم .
يعنی ماهيت اتفاقات و علت برخی وقايع را میفهميديم. چيزی كه امروزه به اسم شانس بيان ميشود، اصلاً آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها رخ ميداد.
روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتيم . كلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچههای هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكی از رفقا میرفتيم و با اذيت كردن ، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
برای همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند .
شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، بهخاطر اين كارها از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جای من خوابيده!
من يك بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو ،برای خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم .
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسی جای من خوابيده ،فكر كردم يكی از بچهها میخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كی بود؟ چی شد؟
وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جای خواب نداشته و بچهها برای اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جای حاضر و آماده برای شماست!
اما لگد خيلی بدی زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهی پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوری لگد زدی؟
جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسی ديگه شما را اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود.
خلاصه اون شب خيلی معذرت خواهی كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين میخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمیدارم.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگی كف دست زير بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم داخل شد و هر طوری بود عقرب رو كشتيم. حاجی نگاهی به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی ،هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم .
روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزشهای رزمی، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجرای آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود.
جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد ،اما صدقهای كه آن روز دادی، مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. يادم افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی كه همسايه ماست، خيلی مشكل مالی دارد. هيچی برای خوردن ندارند. اجازه دارم از پولهايی كه كنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟ گفتم: آخه اين پولها برای خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر ميخواهی به آنها بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی كه لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاری كرده بود كه بايد اين ضربه را ميخورد. ولی به نفرين ايشان، پای تو هم شكست .
بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهی برای مردم اشاره كرد.¹
البته اين نکته را بايد ذکر کنم: «به من گفته شد که صدقات، صلهرحم، نمازجماعت و زيارت اهلبيت و حضور در جلسات دينی و هر کاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر ميگردد».
-----------
¹. آيه 29 سوره فاطر میفرمايد: «كسانی كه كتاب الهی را تلاوت ميكنند و نماز را بر پا میدارند و از آنچه به آنها روزی دادهايم پنهان و آشكار انفاق میكنند ،تجارت )پرسودی ( را اميد دارند كه نابودی و كساد در آن نيست».
يا حديثی كه امام باقر (ع) فرمودهاند: صدقه دادن، هفتاد بلا از بلاهای دنيا را دفع میكند و صدقه دهنده از مرگ بد رهايی میيابد .
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 7⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 گره گشايی
بيشتر مردم از کنار موضوع مهم «حل مشکلات مردم» به سادگی عبور میکنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد، اثر آن را در اين جهان و در آنسوی هستی بهطور کامل خواهد ديد. در بررسی اعمال خود، مواردی را ديدم که برايم بسيار عجيب بود. مثلاً شخصی از من آدرس میخواست. من او را کامل راهنمايی کردم. او هم دعا کرد و رفت.
من نتيجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم!
يا اينکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام ميدادم، اثر آن در زندگی روزمرهام مشاهده میشد.
اينکه ما در طی روز، حوادثی را از سر میگذرانيم و میگوييم خوب شد اينطور نشد. يا میگوييم: خدا را شکر که از اين بدتر نشد ،به خاطر دعای خير افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کرديم .
من هر روز برای رسيدن به محل کار، مسيری را در اتوبان طی میکنم. هميشه ، اگر ببينم کسی منتظر است، حتماً او را سوار میکنم.
يک روز هوا بارانی بود. پيرزنی با يک ساک پر از وسايل زير باران مانده بود. با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم .
ساک وسايل او گلی شده و صندلی را کثيف کرد، اما چيزی نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرايه بدهد که نگرفتم وگفتم:
هرچه ميخواهی پول بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.
من در آنسوی هستی، بستگان و اموات خودم را ديدم. آنها از من بهخاطر دعاهای آن پيرزن و صلواتهايی که برايشان فرستاد ،حسابی تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزهگری است. آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم.
٭٭٭
پيامبر اکرم (ص) فرمودند: « گرهگشايی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.» ثمرات اين گرهگشايی آنجا بسيار ملموس بود. بيشتر اين ثمرات در زندگی دنيايی اتفاق میافتد. يعنی وقتی انسان در اين دنيا، خودش را بهخاطر ديگران بهسختی بياندازد ،اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد.
يادم میآيد که در دوران دبيرستان، بيشتر شبها در مسجد و بسيج بودم. جلسات قرآن و هيئت که تمام میشد، در واحد بسيج بودم و حتی برخی شبها تا صبح میماندم و صبح به مدرسه میرفتم.
يک نوجوان دبيرستانی در بسيج ثبت نام کرده بود. او چهرهای زيبا داشت و بسيار پسر سادهای بود.
يک شب، پس از اتمام فعاليت بسيج، ساعتم را نگاه کردم. يک ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان يکباره وارد اتاق شد و سريع در کنارم نشست!
وقتی نمازم تمام شد باتعجب گفتم: چيزی شده؟
با رنگ پريده گفت: هيچی، شما الان چه نمازی میخواندی؟
گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را بخوانيم. خيلی ثواب دارد. گفت: به من هم ياد میدهی؟
به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما میدانستم او از چيزی ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم.
گفتم: اگر مشکلی هست بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروی مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد می خواست من را به خانهاش ببرد. حتی تا نيمه شب منتظرم مانده بود.
من فرار کردم و پيش شما آمدم.
روز بعد يک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچههای مسجد نيامد. اين نوجوان هم با ما رفيق و مسجدی شد. البته خيلی برای هدايت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست.
مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيری استخدام بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقای من فکر میکردند که من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشيدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايیاش بود.
پاداش آخرتیاش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتيجه کارهای خيری است که برای هدايت ديگران انجام دادی .
من شنيدم که مأمور بررسی اعمال گفت: کوچکترين کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر در پيشگاه خدا ارزش پيدا میکند که انسان، حسرت کارهای نکرده را میخورد .
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 "پاداش عاشقی"
شهید حسین حمید
در عملیات رمضان به علت شدت آتش دشمن بعثی بسیاری از عزیزان مجروح یا شهید می شدند بعد از اینکه چند فرمانده مجروح گردید فرماندهی دسته به عهده حسین حمید که بچه رامشیر بود سپرده شد ایشان هم پس از چند ساعت در اثر انفجار خمپاره 60 که در نزدیک منفجر شد از یک طرف بدن مجروح شد که تماما ترکش های ریز بودند حسین به اورژانس منتقل گردید .
حوالی عصر حسین را در خط دیدم با یک وضعیت بسیار خنده آور گفتم حسین این چه وضعیتی است گفت به اورژانس و از آنجا به بیمارستان دراهواز انتقال داده شدم ولی از بیمارستان فرار کردم وبا زحمت خودم را به خط رساندم ایشان با یک جفت دمپائی پاره لنگه به لنگه و با یک زیر پوش خاکی رنگ بسیار گشاد و در حالی که آثار خون مردگی و زخم در بدنش بود مجددا به منطقه و خط آمده بود اما سه سال بعد مزد زخم هایش را که با آنها راز و نیاز می کرد گرفت و به خیل کاروان شهدا ملحق شد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 8⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 گره گشايی
يك روز همسرم به من گفت: دختری را در مدرسه ديدهام كه از لحاظ جسمی خيلی ضعيف است. چندين بار از حال رفته و...
من پيگيری كردم، او يك دختر يتيم و بیسرپرست است. بيا امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم .
باهم راه افتاديم. در حاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم كه يك اتاق بيشتر نداشت، هيچگونه امكانات رفاهی در آنجا ديده نمیشد. يك یخچال و يك اجاقگاز در كنار اتاق بود .
مادر و دو دختر در آن خانه زندگی ميكردند. پدر این دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود .
به بهانه خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزی در اين يخچال نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالی خوبی نداشتم. چطور بايد به آنها كمك میكردم؟ فكری به ذهنم رسيد. به سراغ خالهام رفتم.
او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيری بوده و هست. او را به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمی كمك كردم و همان شب برای آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.
خالهام آخر شب با كلی وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد غذايی كرد. در ماههای بعد، تا توانست زندگی آنها را تأمين نمود.
وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده كردم كه شوهر خالهام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم يرزقون بود.
به من كه رسيد، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسيد. خيلی از من تشكر كرد. وقتی علت را سؤال كردم گفت: توفيق رسيدگی به آن خانواده يتيم را شما به همسر من دادی، نميدانی چه خيرات و بركاتی نصيب شما و همسر من شد. خدا ميداند كه با گرهگشايی از كار مردم، چه مشكلات دنيايی و آخرتی از شما حل ميشود.¹
-------
¹. امام صادق(علیه السلام) فرمودند: هركس يك حاجت برادر مومن خود را برآورده كند ،خداوند در قيامت، صدهزار حاجت او را برآورده كند كه يكی از آنها بهشت است و ديگر آنكه خويشان او را به بهشت بفرستد. اصول كافی جلد2 ص3
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 9⃣1⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 با نامحرم
خيلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتی يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار ميگيرند، نفر سوم آنها شيطان است. يا در جايی ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاری، شيطان به سراغ فكر انسان ميرود و ...خيلی از رفقای مذهبی را ديدهام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسههای شيطان شده و در زندگی دچار مشكلات شدند.
اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (سلام الله علیه) را درك کردم كه ميفرمودند: «بهترين )حالت( برای زنان اين است )که بدون ضرورت( مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند .»
شكر خدا از دوره جوانی اوقات بيكاری نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتدای جوانی شرايط ازدواج برای من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت .
در سالهای اولی که موبايل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پيامك میفرستادم. بيشتر پيامهای من شوخی و لطيفه و... بود . آن زمان تلگرام و شبكههای اجتماعی نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جُك میفرستادند .
در اين ميان يك نفر با شمارهای ناآشنا برای من لطيفههای عاشقانه میفرستاد. من هم در جواب برای او جُك میفرستادم. نميدانستم اين شخص كيست. يكی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
اما بيشتر مطالب ارسالی او لطيفههای عاشقانه بود. برای همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشی را برداشت و بدون اينكه حرفی بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است!
بلافاصله گوشی را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامی برايش نفرستادم و پيامهايش را جواب ندادم.
يادم هست با جوان پشت ميز خيلی صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال ميزد. همينطور كه برخی اعمال روزانه مرا نشان ميداد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلی در رشد معنوی انسانها مشكلساز است. مگر نخواندهای كه خداوند در آيه ۳۰ سوره نور ميفرمايد: «به مؤمنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.»
بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نميکردی، گناه سنگينی در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنيا میدادی.
جوان پشت ميز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت ديد جملهای بيان كرد كه خيلی برايم عجيب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشيد و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی كه شما داشته باشيد ، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد ».
خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامههای تداركاتی اين اردو باشی.
اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيری میكنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن .
من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو ميرفتم و غذا را میكشيدم و روی ميز میچيدم و با هيچكس حرفی نميزدم.
شب اول، يكی از دخترانی كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتی احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم.
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگری گفت و خنديد و حرف هايی زد که... من هيچ عكسالعملی نشان ندادم .
هربار كه به اين اردوگاه میآمدم، با برخورد شيطانی اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشی نشان ندادم.
در بررسی اعمال، وقتی به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار میشدی، به جز آبرو، كار و حتی خانوادهات را از دست میدادی!
يكی از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلی با هم رفيق بوديم و شوخی میكرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخی به من گفت: تو بايد بروی با مادر فلانی ازدواج كنی تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلانی هم پسرت ميشود! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا میكردم و... هر زمان به منزل دوستم ميرفتيم و مادر اين بنده خدا را میديديم ، ناخودآگاه میخنديديم.
در آن وادی وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت.
همان شهيدی كه ما در مورد همسرش شوخی میكرديم.
ايشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخی كنيد؟
همراه باشید با قسمت بعد
کانال حماسه جنوب، شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 0⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 باغ بهشت
از ديگر اتفاقاتی كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخی بستگان و آشنايان كه قبلاً از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكی از آنها عموی خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنين كودكی يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر ديگر كاری كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آنها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آنها گرفتارند .
چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. حالا اين باغ را به جای باغی كه در دنيا از دست دادم به من دادهاند تا با ياری خدا در قيامت به باغ اصلی برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت:
اين باغ دو در دارد كه يكی از آنها برای پدر شماست كه به زودی باز ميشود. در نزديكی باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سر سبزی آن مثال زدنی بود. اين باغ متعلق به يكی از بستگان ما بود. او بهخاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود.
همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد!
اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه ميكرد. من از اين ماجرا شگفتزده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!
او هم گفت: پسرم، همه اينها از بلايی است كه پسرم بر سر من ميآورد. او نميگذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد.
اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار ميكرد. بعد پرسيدم:
حالا چه ميشود؟ چه كار بايد بكنيد؟
گفت: مدتی طول ميكشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطی كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجرای او و زمين وقفی و پسرناخلفش بودم، برای همين بحث را ادامه ندادم...
آنجا ميتوانستيم به هركجا كه ميخواهيم سر بزنيم، يعنی همين كه اراده ميكرديم، بدون لحظهای درنگ، به مقصد ميرسيديم!
پسر عمهام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايی شدم . مشكلی كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعنی نميدانيم زيباييهای آنجا را چگونه توصيف كنيم؟!
كسی كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزی جنگلها را نديده و هيچ تصوير و فيلمی از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم ، نميتواند تصور درستی در ذهن خود ايجاد كند.
حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است. اما بايد طوری بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روی چمنهايی عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوهایی را درخودداشتند. ميوههايی زيبا و درخشان.
من بر روی چمنها دراز كشيدم. گويی يك تخت نرم و راحت شبيه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش ميرسيد. اصلاً نميشود آنجا را توصيف كرد. به بالای سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرمای اينجا چه مزهای دارد؟
يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكی از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم شيرينی آن خرما را با چيزی در اين دنيا مثال بزنم.
در اينجا اگر چيزی خيلی شيرين باشد، باعث دلزدگی ميشود. اما آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمنها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانهها ،زمين گلآلود است و بايد مراقب باشيم تا پای ما كثيف نشود.
اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم ،آنقدر زلال بود كه تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم.
اما با خودم گفتم: بهتر است سريعتر به سمت قصر پسر عمهام بروم.
ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيبای سفيد و بزرگ نمايان بود. با تمام قصرهای دنيا متفاوت بود .
چيزی شبيه قصرهای يخی كه در كارتونهای بچگی ميديديم ،تمام ديوارهای قصر نورانی بود. متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روی آب عبور كنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زيبای پسر عمهام شدم.
وقتی با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگی اهل بيت علیم السلام هستيم. ما ميتوانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی ميتوانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برويم.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 جانبازی در ركاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه باشم. ما مُحرِم شديم و وارد مسجدالحرام شديم. بعد از اتمام اعمال ،به محل قرار آمدم. روحانی كاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را برای طواف ببريد.
خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانمهای جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پايين انداختم .
يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آنها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نبايد برگردم. حرم الهی هم بهخاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد .
يكی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار كاروان برگشتم. در كل اين مدت ، اصلاً به آنها نگاه نكردم و حرفی نزدم .
وظيفهای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا اين كار را انجام دادم. در روزهايی كه در مكه مستقر بوديم، خيليها مرتب به بازار میرفتند و... اما من به جای اينگونه كارها، چندين بار برای طواف اقدام كردم. ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصتها برای كسب معنويات استفاده كردم .در آن لحظاتی كه اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: بهخاطر طواف خالصانهای كه همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهايی كه به نيابت از ديگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت ميشود...
اوايل ماه شعبان بود كه راهی مدينه شديم. يك روز صبح در حالی كه مشغول زيارت بقيع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربين يک پسر بچه را که ميخواست از بقيع عکس بگيرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربين را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحويل دادم.
بعد به انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زيارت عاشورا بودم كه به مقابل قبر عثمان رسيدم. همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپچپ به من نگاه ميكرد. يكباره كنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی گفتی!؟ لعن میكنی؟
گفتم: نهخير. دستم رو ول كن. اما او همينطور داد ميزد و با سر و صدا، بقيه مأمورين را دور خودش جمع كرد. در همين حال يكدفعه به من نگاه كرد و حرف زشتی را به مولا اميرالمؤمنين علیه السلام زد.
من ديگر سكوت را جايز ندانستم. تا اين حرف زشت از دهان او خارج شد و بقيه زائران شنيدند، ديگر سكوت را جايز ندانستم. يكباره كشيده محكمی به صورت او زدم. بلافاصله چهار مأمور به سر من ريختند و شروع به زدن كردند. يكی از مأمورين ضربه محکمی به كتف من زد كه درد آن تا ماهها اذيتم میكرد. چند نفر از زائرين جلو آمدند و مرا از زير دست آنها خارج كردند و سريع فرار كردم.
اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگيری در قبرستان بقيع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگير شديد و كتف شما آسيب ديد. برای همين ثواب جانبازی در ركاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است!¹
_______
1. البته اين ماجرا نبايد دستاويزی برای برخورد با مأمورين دولت سعودی گردد.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ السلام علیک
یا اولیاء الله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت2⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهيد و شهادت
در اين سفر كوتاه به قيامت ،نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد .
علت آن هم چند ماجرا بود:
يكی از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند .
او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدی شدن ما هم خيلی تأثير داشت.
اين مرد خدا ، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه ای شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد.
من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم.
ايشان به خاطر اعمال خوبی كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگی کرد و به مقام شهدا دست يافت.
اما سؤالی كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود .
ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزی از صحنه تصادف دست من نبود.
در جای ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!
تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و ...
اما چرا؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد .
من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 3⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅شهید و شهادت
اما مهمترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكی از همسايگان ما بود .
خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شبها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم .
آخر شب وقتی به سمت منزل می آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور ميكرديم.
از همان بچگی شيطنت داشتم. با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم!
يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نميشد.
يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد .
چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.
او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكنی!
هرچی اصرار كردم كه من نبودم و... بی فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسايه ما عروسی داشت. توی خيابان و جلوی منزل ما شلوغ بود .
پدرم وقتی اين مطلب را شنيد خيلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا كتك زد.
اين جوان بسيجی كه در اينجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پايانی دفاع مقدس به شهادت رسيد .
اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد.
او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضی شوی.
بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند .
خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طی شد .
جوان پشت ميز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟
اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسی كرد. خيلی از ديدنش خوشحال شدم .
گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوری از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصير نبودی.
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣
🔻سه دقیقه در قیامت 4⃣2⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅 قرآن
در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسياری از بچههای محل الگو گرديد.
از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلی از بزرگترها به ما میگفتند: كاش مثل فلانی بوديد.
اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگی يك استاد كامل شده بود.
در جلسات هفتگی مسجد، برای ما از درسهای قرآن میگفت و در جوانانی مثل من، خيلی تأثير داشت.
دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكی از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم.
گذشت تا اينكه در آن وادی، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم.
چون ديدم برخی از كسانی كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل میكردند چه جايگاه والايی داشتند. آنها همينطور آيات قرآن را میخواندند و بالا ميرفتند.
اما برخلاف آنها، قاريان و كسانی كه مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن ميشناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص كسانی كه برخی حقايق قرآنی در زمينه مقام اهل بيت: و پيروی از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيتهای دينی موضع گرفتند.
من يكباره دوست قرآنی دوران نوجوانی ام را در چنين جايگاهی ديدم .
جايی در جهنم برای او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود .خداوند قسمت كسی نكند، چنان ترسی داشتم كه نميتوانستم سؤالی بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم .
او با اينكه بسياری از حقايق قرآنی را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت طلبی و تحت تأثير برخی اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح میكردند، دين خودش را تغيير داد!!
دوست قرآنی من، با آنكه راه درست را ميشناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد.
او حتی در زمينه گمراهی برخی جوانان محل، مجرم شناخته شد .چرا كه الگويی برای آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنشها بدی در بين جوانان ايجاد كرد.
البته اساتيد او هم در اين گمراهی و در آن جايگاه جهنمی با او شريك بودند .
از ديگر موقعيت هايی كه در جهنم و در نزديكی او مشاهده كردم ،نحوه عذاب برخی افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم!
مثلاً جايی را ديدم كه شبيه يك سطح معمولی بود، وقتی خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است!
اصلاً نميشد آنجا راه رفت! يعنی شبيه پشت جوجه تيغی بود. بعد ديدم كسی را از دور میآورند .
پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روی اين سطح میكشيدند. فريادهای او دل هر كسی را به لرزه میانداخت .
تمام بدنش زخمی بود.
كمی آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود .
مانند آنچه از آتشفشانها خارج ميشود!
يك سينی گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی اين سينی نشسته بود .
هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب میافتاد، بعد تلاش ميكرد و به روی اين سينی بر میگشت!
كمی كه دردهای بدنش بهتر ميشد دوباره همين ماجرا تكرار ميشد. واقعاً وحشت كردم.
من اين افراد را شناختم و گفتم: اينها كه خيلی برای اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد...
نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجرای طلحه و زبير را به ياد من آوردند، كسانی كه در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنههای بزرگی ايجاد كردند .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣