حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ از دور يك سياهي به سو
❣️
🔺 #سفر_سرخ 1️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- بهتر است شما بين مردم باشيد و به آنها روحيه بدهيد.
- ارزاق عمومي مردم رو به اتمام است. ادارات هويزه هم پاسخ مارا نميدهند.
آسيابها سوخت ندارند. آنها كه توان ماندن در منطقه ندارند، وسيله اي
براي كوچ ندارند. بعضي هم كه دوست دارند در روستا بمانند،عراقيها مدام
در گوششان ميخوانند«صدام شما عربها را دوست دارد و به زودي به
مشكلات شما رسيدگي خواهد كرد. خميني مشكل عربها را حل نخواهد
كرد.»
- شما تا به حال با امام خميني ملاقات كرده ايد؟
- فقط در تلويزيون ديدمش. بيشتر مردم اينجا زبان فارسي را خوب نميدانند
كه از سخنانش استفاده كنند.
حسين به فكر فرو رفت. «امام هنوز نزد اين مردم شناخته شده نيست. صدام
از همين نقطه ضعف استفاده كرده كه اين همه تبليغات راه انداخته و اينجا
را جزيي از عراق قلمداد ميكند. من بايد پيام امام را به اين مردم برسانم، اما
چگونه؟»
حاج طاهر پرسيد:«گرسنه نيستيد؟»
- نه. نماز صبح نزديك است. صبحانه را در هويزه خواهيم خورد.
و بعد به قدوسي كه كنارش نشسته بود، گفت:«اين منطقه، هم نياز به
تداركات دارد، هم به عمليات نظامي و هم كار عميق فرهنگي كه مردم را با
اهداف خود آشنا كنيم.»
- از فردا چند ستاد را فعال خواهيم كرد.
همين طور كه حرف ميزد، دوستانش دورش را گرفتند.
- سيد نور را ميگذاريم كه ستاد تهيه ارزاق عمومي را فعال كند. تمام ادارات
دولتي تعطيل كرده اند، اماميتوانيم به جاي آنها كار كنيم. جولا امكان تبليغات
وسيعي در منطقه فراهم خواهد كرد. ساكي ميتواند با چند تانكر سوخت،
آسيابهاي از كار افتاده را راه بياندازد. يك ستاد هم با چند كاميوني كه از
اهواز درخواست خواهيم كرد،كساني را كه قصد دارند منطقه را ترك كنند، به
مناطق امن منتقل خواهند كرد. گروه عمليات قدوسي هم حركتهاي ايذايي
را ادامه خواهد داد.
سپس دفتر كوچك خود را از جيب درآورد و نامه اي نوشت. رو كرد به
جولا كه جواني خوش فكر و با سليقه بود، گفت:«براي تبليغات وسايلي مثل
بلندگو، آمپلي فاير و وسايل خطاطي نيازاست. با اين نامه به اهواز مراجعه كنيد
و آنها را تهيه كنيد.»
نامه را به ساكي داد. از نگاه او فهميد كه آدرس را بلد نيست.
- اين الكتريكي در خيابان 24 متري واقع شده. سلام مرا به صاحبش برسان.
- ولي ما كه پولي نداريم.
- لازم نيست پول بدهي. فروشگاههايي كه آدرسشان را نوشته ام، از قبل انقلاب دلشان با مردم بود.
دربين آنها فقط قدوسي بود كه ميتوانست از ارتباطات او با افرادي در بازار اهواز سر دربياورد. وقتي حسين براي تهيه سوخت و كاميون به سپاه خوزستان
نامه مينوشت، چهره مصمم او براي كساني كه دورش نشسته بودند، بسيار زيبا
جلوه مينمود. نامه ها را كه نوشت، نگاهي به قدوسي انداخت و گفت:«هنوز
يك كارديگر مانده است. چگونه ميتوانيم اين مردم را به امام و انقلاب نزديك
كنيم؟اگر دركنار اين فعاليتها به دنيا بفهمانيم كه مردم اين منطقه به امام وفادار
هستند، صدام از اينها دست خواهد كشيد.» و بعد ادامه داد:«بهتر است با آقاي
خامنه اي در ميان بگذارم. ً قاعدتا نبايد مخالفت كنند. به نظر من اگر عشاير اين
منطقه با امام ملاقات كنند،همه چيز عوض خواهد شد.»
- اما چگونه؟ اين عشاير هنوز امام را خوب نميشناسند.
- من در حرفهاي حاج طاهر چيز ديگري ميبينم. امام در قلب مردم جاي
دارد. اين ارتباط از ديد امثال ما خارج است. فردا به اهواز خواهم رفت. شما
به كارها سرو سامان بدهيد تا برگردم. آنقدر اين مسأله را پي ميگيرم تا نتيجه
بگيرم.
(3)
سماجت حسين فرمانده سپاه را كلافه كرده بود. او خود به حسين گفته
بودكه هويزه را فعال نمايد، اما باورش نميشد كه يك منطقه فراموش شده را تا
اين حد زنده كند. هر روز ليستي از تداركات را امضاء ميكرد و هنوز نتوانسته بود به حسين بگويد كه قرار است هويزه را تخليه كنند. با اين كه اين پيشنهاد از طرف رئيس جمهور بود، اما فرمانده سپاه از حرفهاي حسين نتيجه ديگري ميگرفت و همين موجب شد كه هم چنان از طرحهاي او حمايت كند. سكوت
فرمانده سپاه به حسين اجازه داد كه پيشنهاد بعدي خود را ارائه دهد.- اگر پيشنهاد ما پذيرفته شود، نزديك سيصد نفر از عشاير را براي ملاقات با امام
آماده خواهيم كرد. تأمين وسيله نقليه به عهده شماست.
- گمان نكنم در حال حاضر اين طرح قابل اجرا باشد. زير آتش توپخانه كه
نميشود مردم را جمع كرد.
- من با بزرگان عشاير صحبت كرده ام. همه پذيرفتند. بعضي از آنها براي
ملاقات با امام روزشماري ميكنند.
- ولي هنوز از دفتر امام وقتي را تعيين نكرده اند؟
- امروزمشخص خواهد شد. حسين ترجيح داد براي پيگيري مجدد، نزد آقاي خامنه اي برود. از اتاق
فرمانده سپاه كه خارج شد، سراسيمه خودرا به استانداري رساند. آقاي خامنه ای در اتاق خود نبود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۱
❣️
دنیای آبادان با دنیای خارج از آن تفاوت دارد . آبادان برای ما دنیای معنویات و الهیات و این جنگ برای ما کلاس درس است . این راه الهی است که خود انتخاب کرده ام و از خدا می خواهم که اگر کشته شدم و یا زخمی گشتم فقط به خاطر او و در راه او بوده باشد . خدا را فراموش نکنید ، نماز ، عبادت ، تقوا را پیشه راه خود کنید . کمی به درون خود بنگریم و از زندگی پست مادی و لنجنزار و غرب گرایی بیرون آییم و ببینیم آنچه را که اسلام حکم کرده چقدر به نفع ماست و بنگریم که ما چقدر در اشتباهیم و متوجه نیستیم . وصیتنامه های شهیدان را بخوانیم و به خود بیائیم و درس زندگی را از علی(ع) و درس شهادت را از حسین(ع) بیاموزیم " .
#خبرنگار_شهید_غلامرضا_رهبر
#روز_خبرنگار
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 2️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
چشمش به استاندار كه افتاد، مقابلش ايستاد و گفت:«هنوزاز دفتر امام تلفن نكرده اند؟» استاندار لبخندي زد و گفت:«مگر اين كه از جان خودشان سير شده باشند كه به پيشنهاد شما پاسخ ندهند. شما دو روز فرصت
داريد كه اين عشاير را به جماران برسانيد.» حسين آرام گرفت، اما وقتي ديد
استاندار قصد ترك او را دارد، پريد جلو و گفت:«ما يك قطار فوقالعاده لازم
داريم. بهتر است از تهران درخواست كنيد.»
- ديگر فرمايشي نداريد؟ چطور است هواپيما درخواست كنيم؟ آخر مردحسابي، وقتي همه به فكر مقابله با تانكهاي عراقي هستند، اين كاروان ديگر
چه صيغه اي است كه ميخواهيد راه بيندازيد؟
- اين ملاقات روحيه عشاير را براي مقابله با صدام بالا خواهد برد. به گمان
من اين جنگ ادامه خواهد يافت. اگر مردم را با خود همراه نكنيم، با مشكل
مواجه خواهيم شد.
استاندار كه به خوبي از روحيه او باخبر بود، تسليم شد و گفت:« پس شما
بقيه كارها را انجام بدهيد.»
ازهم جدا شدند. حسين شتابان ازاستانداري خارج شد. به خيابان نادري كه رسيد. ياد مادر افتاد. «شايد خبر ملاقات با امام او را نيز خوشنود نمايد.»
اين بار كه با مادر رو به رو شد، چهره شادابش او را خشنود كرده بود. براي اولين بار پس از چند ماه آرامش را در وجود حسين ميديد. حسين پا پيش گذاشت. بي مقدمه پرسيد:«دوست داري با امام ملاقات كني، مادر؟» مادر شوكه شد. يقين داشت حسين بي حساب حرف نميزند. رفت تو دنيايي كه آرزو داشت. ملاقات امام در نظرش مقدس بود. حسين در چهره مادر ميخواند كه
تا كجا سير ميكند.
- ميخواهيم عشاير منطقه را خدمت امام ببريم. قرار شد تعدادي از خواهران بسيج هم بيايند. با خودم گفتم بهتر است شما بالا سرشان باشيد.
- به روي چشم. پس بي حساب نيست كه اين قدر سر حالي. چي شد كه ياد ما كردي؟
- هر وقت كه بتوانم اسباب خوشحالي شمارا فراهم كنم، كوتاهي نخواهم كرد.
مدتي است كه سير هم ديگر را نديده ايم. اين سفر فرصت مناسبي است.
- دلم براي حسينم لك زده بود. انگار داري در نظرم به يك رويا تبديل ميشوي.
- ديشب كه تو چادر يكي از عشاير سر بر بالين ميگذاشتم، از نظرم محو نميشدي. وقتي زندگي پر مشقت مردم را ميبينم، اين آرزوي در كنار مادر بودن را ميگذارم براي وقتي ديگر.
- يعني آن وقت فرا خواهد رسيد؟
- شايد، شايد وقتي ديگر. و شايد... .
- شايد چي؟
- نميدانم. بعضي وقتها خيلي هوايي ميشوم، ً مخصوصا وقتي با چهره شهدا رو در رو ميشوم. برايم دعا ميكني؟
- تو در تمام نيايشهاي شبانه من حل شده اي. ديگر دست خودم نيست. سعي
كردم كسي متوجه اين شدت علاقه من به تو نشود. اين راز بين من، تو و خدا باقي خواهد ماند.
- باور ميكني، هر وقت برايم دعا ميكني، يك حس غريب خبرم ميكند. من حتي ميدانم كي برايم دعا ميكني، مادر.
صداي درآمد. خواهرش وارد حياط شد. حسين و مادر از حال و هوا خارج شدند. حسين گفت: «بايد بروم. هنوز خيلي از كارها روي زمين مانده. شما آماده شويد. پس فردا عازم خواهيم شد.»
و حسين از حياط بيرون زد. مادر از سر كوچه با نگاه خود حسين را تا سر
خيابان بدرقه كرد. حسين سوار اتومبيل شد و رفت انتهاي خيابان بيست و چهار متري. وارد فروشگاهي كه لباس عربي ميفروخت، شد. مغازه دار حسين را كه ديد، چند بقچه پر از دشداشه و چفيه گذاشت روي ميز و گفت:«بفرما حسين آقا. اين هم لباسهايي كه سفارش داده بودي.»
مغازه دار كه خودش عرب بود،كمي تامل كرد. كنجكاو شده بودكه اينهمه لباس را براي چه ميخواهد.
- آخرش نگفتي تو جبهه اين لباسها به چه كارت ميآيد.
- ميخواهم بدهم به عشاير كه با لباس شيك بجنگند، منتهي اين عمليات يك كمي فرق داره.
خنده مغازهدار بلند شد. حسين بقچه ها را كول كرد و گذاشت عقب وانت.
از شهر كه خارج شد،رفت تو عالم خودش « بهتر است عشاير با لباس شيك و
تميز خدمت امام برسند. اين دشداشه هارا ميدهم به حاج طاهر كه بين تعدادي
ازعشاير تقسيم كند.»
حسين به محوطه سپاه هويزه كه رسيد، بچهها دورهاش كردند. انگار دوستانش بيش از عشاير شوق ديدار با امام را داشتند. تانكري كه به آسيابها سوخت ميرساند، وارد محوطه شد. حسين نگاهي به چهره هاي منتظر انداخت
و گفت:«هر كدام به يكي از روستاها برويد. ما تا فردا صبح وقت داريم عشاير
را به اينجا منتقل كنيم. دو روز ديگر در جماران خواهيم بود.»
- بايد دور بعضي روستاها را خط بكشيم. روز در ديد عراقيها قرار داريم.
- خب، شبانه حركت كنيد.
- مردم چه؟
- آنها از شما پيشي خواهند گرفت. كافي است پيام را به آنها برسانيد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣گزارشی از
گزارشگر شهید
غلامرضا رهبر
در جبهه های نبرد
#خبرنگار
#کلیپ
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
تا که بردم نام تو جن و ملک بگریستند
ای فدای هٌرم حایِ اول نامت حسین...
از دور ســـلام ...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
به شناسایی رفته بود ؛
بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد ، نقطه ای را نشان داد و گفت ،
اگر من شهید شدم ؛
اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم !!
به صاحبش بگویید راضی باشد ...!
سردار
#شهیدحسین_خرازی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ چشمش به استاندار كه اف
❣️
🔺 #سفر_سرخ 3️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
قدوسي را ديد كه با سرو وضع آشفته وارد ميشد. چند نفري كه او را براي شناسايي منطقه و مين گذاري جادهها همراهي ميكردند، خسته و كوفته گوشه
حياط ولو شدند. حسين با گشاده رويي به قدوسي گفت:«لباست را عوض كن
كه بايد به تهران بروي. تو بايد محل استراحت راننده هاي اتوبوس و غذاي آنها
را در مدت اقامت در تهران فراهم كني.»
- چطوري؟
- به پدرت مراجعه كن. او كمكت ميكند. پس كي دادستان كل ميخواهد براي
جنگ يك كاري انجام بدهد؟
- من تا حالا از پدرم درخواستي نكرده ام؟
- اين درخواست مردم عشاير است، نه تو.
قدوسي بدش نميآمد يك طوري وارد اين برنامه شود. حسين ميدانست پدرش كه يكي از روحانيون برجسته و دادستان كل كشور است، ميتواند در تهران امكانات لازم را فراهم آورد و به همين دليل با اصرار زياد، شبانه او را
روانه تهران كرد. يونس و نيسي افراد بومي را به روستاها فرستاده بودند و خود نيز به منطقه اي رفته بودند. هنوز بوعذار در حياط ايستاده بود. انگار حرفي داشت كه بايد به حسين ميزد.
- من هم ميتوانم امام را ببينم؟
- البته. برو اقوامت را براي اين سفر مهيا كن. فرصتي فراهم شده كه شخصيت
واقعي ات را بشناسند. تو آينده درخشاني خواهي داشت.
هوا ً كاملا تاريك شده بود. انگار حال و هواي هويزه عوض شده بود و
همه آماده سفري رويايي بودند. اغلب نيروهاي سپاه به منطقه رفته بودند.
ساكي داشت ليست نگهباني را پر ميكرد. حسين به او گفت:«اسم مرا در ليست نگهباني شب بگذار. امشب در سپاه خواهم ماند.»
- نيازي نيست. بهتر است شما استراحت كنيد. فردا روز سختي در پيش است.
- من از اين كار لذت ميبرم. سنگر كنار كرخه كور را براي من منظور كن.
ساكي حرفي نزد و تسليم شد. حسين از او كه جدا شد،رفت نمازخانه و به
نماز ايستاد. افرادي كه در نمازخانه بودند، پشت سرش اقامه بستند. نمازجماعت
كه تمام شد، ساكي را ديد كه سراغش ميآمد. حسين برخاست و رفت سمت رودخانه. اين رود از شرق هويزه ميگذشت. آب به آرامي از آن عبور ميكرد.
چند بار عراقيها از اين رود عبور كرده و به جاده سوسنگرد- حميديه حمله
كرده بودند. كنار رود سنگري در دل خاك حفر شده بود و چند گوني دورش
چيده بودند. امتداداين رود تا حميديه خاطرات زيادي را در ذهن حسين تداعي
ميكرد كه برايش دوست داشتني بود. سومين بار بود كه در آن سنگر خلوت ميكرد. بايد كمي به خود ميرسيد. هر وقت از خود غافل مي شد، سخت به هم ميريخت. زير انداز نمدار بود. به گونيها تكيه داد و نهجالبلاغه كوچك
خود را بيرون آورد. شمعي كه روشن كرده بود، براي خواندن كفايت ميكرد.
بخشي از خطبه مربوط به تنهايي علي(ع) را خواند. احساس كرد بيشتر ميل به نوشتن دارد تا خواندن. دفتر يادداشت را در آورد. نوشته دو شب قبل را مرور كرد و سپس اين جملات را نوشت:
«من در سنگر هستم. عمق غربت و اوج عزت. در اين تنهايي، در اين خانه جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن ميگويم. سوزدل و آرامش قلب، خوف و رجاء. سنگر من در كنار رودخانه كرخه است. وقتي به آب مينگرم، به ياد سنگرهايي در كنار كارون ميافتم و از خود ميپرسم خدايا آن برادرانم كه درخونين شهر ميجنگند، در چه حالند. خدايا آن برادرانم كه در فارسيان و دارخوئين در سنگرند، در چه حالند؟ اينجا دشت آزادگان است. دشمن در
آن طرف رودخانه شهر را ميكوبد و وحشيانه، جنايت ميكند. هزارمتر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم منصور در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آرپيجي او كه بر زمين در كنار جسد پاكش افتاده بود، باشد.
سمت چپ، آن طرف درختها، برادر عزيزم رضا شهيد شده، كمي پايينتر اصغر گندمكار شهيد شده است. در قسمت شرق شهر در يك كانال 22 تن از برادراني كه چند بار با آنها به شبيخون شبانه رفته ام شهيد شده اند. در گردش زمين به دور خورشيد،دو لحظه بيش از لحظات ديگر،داغ اين خاطره ها را زنده
ميكنند. سرخي شفق و سرخي غروب در پشت نخلستانها. خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مييابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد ميكند. خدايا اين خانه كوچك كنار رودخانه كه در اطرافش گلها پرپر
شده اند؛ كدام خانه است؟ ساختمان اين خانه چيست؟ كمي در دل اين زمين شكافته، چند گوني شن و... در كنار رودخانه رو به سوي دشمن. بهتر است آيات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم و سپس زمزمه كنم و بعد سرود كنم و بعد شعار زندگي كنم تا كه اين دل پرهيجان و طپش را آرامش دهد. بلكه آن را توشه خود سازم. در انتظار شهادت بمانم و بمانم.»
به اين قسمت كه رسيد، اشكش درآمد. شهادت گندمكار او را متأثر كرده بود، اما پيش از آن كه متأثر باشد، بر او غبطه ميخورد. اشكش را پاك كرد و مجدداً قلم بهدست گرفت.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۳
امام خامنه ای:
عكس شهدارا از ديوار خانه هايتان پايين نياوريد.
اين زينت هاي هميشگي تاريخ ماست 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 4️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
«در دل سنگر با خدا سخن ميگويم. سنگرم، خانه اميدم، قبله دوم است.اللهم انك يا انس الانسين لاوليائك. خدايا، اي نزديكترين مونس به دوستانت.
اگر من در دل سنگرم، تو در دل مني و هر دو در دل سنگر حضور داريم...»
غير ازصداي انفجار گلوله كه از دور دست به گوش ميرسيد،صدايي ديگر نميآمد. حسين فارغ از همه چيز غرق دنياي خود شده بود. گاه كه به ستارهها نگاه ميكرد، دل نگران انفجار نوري بود كه از درونش زبانه ميكشد.
صداي پاي نگهبان پست بعدي آمد. ساعت سه بامداد را نشان ميداد.
جواني بود عرب زبان از اهالي هويزه. حسين سنگر را به او سپرد. كنار رود شروع كرد به قدم زدن تا به ساختمان سپاه رسيد. ديگر صداي همهمه عشاير نميآمد. وارد نمازخانه كه شد، تعدادي از عشاير را ديد كه پتويي روي خود كشيده و درانتظار فردايي بودند كه زمان ملاقات با امام بود. دنبال جايي گشت
تا ساعتي استراحت كند. بالاي سر يك مرد عرب كه او را نميشناخت، نشست.
ميتوانست به حالت چمباتمه بخوابد. سربر بالين گذاشت و چشم به سقف سياه اتاق كه روزي كلاس درس بود، دوخت. بدخواب شده بود. فكر و خيال رهايش نميكرد. نيم خيز شد و به ديوار تكيه داد«كاش آن سنگر نمور و سرد را ترك نميكردم.»
چراغ قوه جيبي را بيرون آورد. نورش را بر صفحات قرآن كوچك خود تاباند. زمزمه قرآنش در دل بود. پتو را روي سرش كشيد، طوري كه كسي متوجه او نشود. هنوز تا اذان صبح ساعتي مانده بود. يكي از زير پتو سر بلند كرد. چشمان خواب آلودش را ماليد و به دور و بر نگاهي انداخت. كاظم برادرش حسين را شناخت. از سر شب كه هويزه آمده بود، چشم انتظار بود تا بلكه او را ببيند. در ميان عشايري كه به خوابي عميق فرو رفته بودند، كنار او نشست و سر حرف را باز كرد. انگار سالها همديگر را نديده بودند. حسين با
كاظم احساس آرامش كرد.
- شوق ديدار امام خوابت را گرفته است؟
لبخند شيرين برادر كه چهره اش بدون عينك دوست داشتني تر بود، به دلش
نشست. حسين خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد رازش را فاش نسازد. كمي
به سكوت گذشت.
كاظم عصر كه وارد هويزه شده بود، آثار فعاليت بيست روز گذشته حسين
را به خوبي ميديد. شهر جاني ديگر گرفته بود. مردم به ستاد ارزاق ميآمدند و
به راحتي كالاهاي اساسي خود را تحويل ميگرفتند. بعضي كه قصد مهاجرت
داشتند، پشيمان شده بودند. با وجود انفجارگلوله در اطراف شهر،غم از چهره
مردم زدوده شده بود. كاظم خرسندي حسين را احساس ميكرد. شايد نتيجه آن
همه كنكاش او درنهج البلاغه را درهويزه جستجو ميكرد كه درآن سحرگاه زير
نور ضعيف از تماشاي چهره اش لذت ميبرد. بزرگان عشاير حسين را خوب
ميشناختند و با او مأنوس شده بودند. كاظم رفت تو فكر. «چرا حسين به اين
سرعت حركت ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه او انتهاي هدف مقدس خود
را ميبيند. چرا من كه برادرش هستم، نميتوانم ازاو بپرسم به كجا ميرود؟ آيا
هويزه مدينه فاضله اوست؟اين سرزمين چه زود حسين را مجذوب خود كرد.
بيشترين افراد سپاه هويزه را نيروهاي بومي تشكيل ميدهند. چگونه ميتوان
در مدتي كوتاه اين چنين موفق عمل كرد؟» كاظم در همان حال به حسين
گفت:«همه دارند براي تخليه هويزه نقشه ميكشند، جز تو!»
اگر هويزه را تخليه كنيم، فردا نوبت سوسنگرد خواهد بود و بعد اهواز.
صدام به اين خاطر به هويزه حمله نميكند كه با تصرف سوسنگرد، اين جا نيز
در چنگش قرار ميگيرد، اما اگر از تصرف سوسنگرد نااميد شود، آن وقت به
سراغ اين شهر خواهد آمد. هويزه براي نظاميان عراقي پايگاه زمستاني خوبي
است. اين منطقه پر از آبگرفتگي است. اگر براي دفاع از اينجا فكري نشود،
همان طرح تخليه را اجرا خواهند كرد. اينجا با شصت و دو پاسدار كه هنوز
بيست و دو نفرشان غير مسلح هستند، محافظت ميشود. دو آرپيجي داريم
كه يكي خراب است. يك تيربار و چند قبضه خمپاره انداز و دو دستگاه لودر و
بلدوزر كه ميخواهيم دور شهر را كانال حفر كنيم. اگر توپخانه ارتش اينجا را
پوشش بدهد و كمي ادوات جنگي به ما برسانند، مقاومت شكل خواهد گرفت.
استقامت نيروها خوب است. ملاقات مردم با امام روحيه آنها را بالا خواهد برد.
- تو از دنيايي حرف ميزني كه خودت صاحب آن هستي. حتي در اهواز هم
از هويزه اين طور صحبت نميشود. اينجا از نظر فرماندهان نظامي منطقه اي
فراموش شده است.
- تو هم اين طور فكر ميكني؟
- قبل از اين كه به اين جا بيايم، بله، اما جنب و جوش شهر مرا به وجد آورد.
اگر برادرم نبودي، با صداي بلند فرياد ميزدم كه تو شايسته ترين مرد منطقه هستي.
- تا رسيدن به شايستگي راهي طولاني در پيش است.
- پس از شهادت گندمكار عوض شده اي، حسين.
او مرا به سرزمين موعود فرا خواند. اين جا بوي او و پيرزاده را ميدهد.
- مادرنگران شماست.
- مادر يعني نگراني.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علی العزا فی ماتم الحسین
🏴فرارسیدن ماه محرم ، ماه عزای سیدوسالار شهیدان آقا امام حسین علیه السلام تسلیت باد.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
راه عشقـــــ را از
شیــــر حــلال مـــادرم...
لقمـــہحلال پـــدرم...
انتخـــابـــــ همســـرم
بدستــــــ آوردمــــ....
🖇کلام_شهید ...
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوالالله
می خواهم روز به روز حجـاب خود را
تقويت ڪنيد ، مبادا تار مويی از شما
نظر نامحرمی را به خود جلب ڪند
مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان
باعث جلب توجه شود ،
مبادا چـادر را ڪنار بگذاريد ...
هميشه الگوی خود را حضرت زهــرا (س)
و زنان اهل بيت پيامبـر ﷺ قرار دهيد ،
هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد
آن زمانی كه حضرت رقيه (س)
خطاب به پـدرش گفت :
غصهی حجــاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
#سالگرد_شهادت
#شهید_محسن_حججی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
سلامی بی جواب از جانب خوبان نمی ماند
به سمت کربلا هر صبح میگویم سلام آقا
از دور ســـلام ...
🌻صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
نباید منتظر باشیم مرگ ما را فرا بگیرد خودتان را مهیای سفر آخرت کنید فراموش نکنید امام زمانِ شما حضرت مهدی(عج) است لحظه ای از دعا برای سلامتی ایشان غفلت نکنید گرفتاری های خود را بواسطه ی ایشان حل و رفع کنید اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان زیاد کنید و سعی کنید دلتان با محبت به امام انس بگیرد.
#شهید_موحددانش🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 5️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
او حق دارد، اما من وظيفه ديگري دارم. تلاش مادر براي
اين است كه ما به اهداف خود برسيم. شايد افراد ديگري نيز باشند كه چشم
انتظارند. بعضي از جداييها سخت است. هديه زماني ارزشمند است كه
بهترين كالايت را بدهي.
كاظم به ظاهر آرام گرفت، اما آن نگراني كه او را به هويزه كشانده بود،
بيشتر شد. صداي اذان از محوطه سپاه ميآمد. حسين كه به نماز ايستاد، همه
آنها كه در نمازخانه خوابيده بودند، اكنون پشت سرش اقامه بسته و جماعتي
را تشكيل داده بودند. كاظم در انتهاي صف بود، هر چند دلش نزديك ترين
كس به حسين بود.
(4)
آهنگ منظم چرخهاي آهنين قطار به گوش ميرسيد. كوپه ها پر بودند از
مسافريني كه همگي يك دست لباس محلي پوشيده بودند و چفيه اي دور گردن
انداخته بودند. به ايستگاه تهران نزديك شدند. سرعت قطار كه كم تر شد،
حسين از كوپه بيرون آمد. آرام و قرار نداشت. از ديروز كه با مشقت مردم را
از روستاهاي اطراف هويزه جمع كرده بود، تا حالا يك نفس كار را دنبال كرده
بود. حتي همين چند ساعتي را كه استراحت كرد، فكر و خيالش آرام نبود. هنوزمطمئن نبود، اين ملاقات اتفاق خواهد افتاد، يا نه؟ چهره هاي منتظر را كه ميديد، به آنها عشق ميورزيد. «يعني ما ميتوانيم از نزديك امام را ببينم؟»
اين جمله حاج طاهر در ذهنش تكرار شد. آهنگران را ديد كه با خود زمزمه
ميكرد. شاعري كه براي او شعر ميسرود، كشاورزي است به نام معلمي. او
اكنون اولين شعري را كه در مورد شهداي خوزستان سروده بود، تكرار ميكرد.
حسين وادارش كرده بود براي ديدار با امام در جماران نوحه اي آماده كند.
حسين كنارش نشست. دستي به شانه اش زد و گفت:«كجايي صادق؟»
- همانجا كه شما روانه ام كرده اي. اين شعر تأثير عجيبي بر من گذاشته است.
- شعرهاي معلمي ازدل برميخيزد.
- براي همين هم به دل مينشيند.
با توقف قطارهمه ازكوپه بيرون ريختند. حسين غافلگير شده بود. صدايش
بلند شد:«صبر كنيد. صبر كنيد.» حواسش به بيرون بود تا قدوسي را پيدا
كند.«نشاني حسينيه اي را كه براي اقامت ما در نظر گرفته اند، فقط او ميداند. آيا
اتوبوسها آماده اند؟»
چشمش به قدوسي كه افتاد، از جا پريد. پياده شد و او را در آغوش
گرفت.
- همه چيز فراهم شده. نگران نباش.
- ميدانستم، اما اين عشاير آداب و رسوم خودشان را دارند. اگر صبر و حوصله
نداشته باشيم،همه زحمات ما هدر ميرود.
جمعيت كه از قطار بيرون زدند، قدوسي به وحشت افتاد. نگاهي به صف
نامنظم آنها انداخت و گفت:«لشكر راه انداخته اي؟»
- همين لشكر دربرابر لشكرهاي عراق مقاومت خواهد كرد.سرگروههايي كه از قبل براي خدمات و راهنمايي عشاير تعيين شده بودند،
كاروان را حركت دادند. مردم راه باز كرده بودند كه عشاير وارد سالن شوند.
شعاربلند كاروان كه در سالن ميپيچيد، دلشان قرص ميشد. چند اتوبوسي كه
قدوسي و تعدادي پاسدار مدام در ميان آنها ميدويدند، درميدان راه آهن پارك
شده بود. حالا ديگر همه دوستان حسين كاروان را دوره كرده بودند و عشاير
را سوار ميكردند. تعدادي پرچم كه شعار «الله اكبر» روي آن نوشته بودند، بربلندي اتوبوس به چشم ميخورد. اتوبوس ها رفتند طرف حسينيه اي كه براي
استراحت آنها آماده شده بود.
صف اتوبوسها در خيابان ولي عصر چشمها را خيره ميكرد. مسيرشان
به سمت شمال شهر بود. به جماران كه نزديك شدند، حسين حالي ديگر پيدا
كرد. ظاهرش آرام بود، اما آتشي در درونش زبانه ميكشيد. انگار خود بيش از
عشاير چشم انتظار اين لحظه بود. چندمين بار بود كه از نزديك امام را ميديد.
اتوبوس كه متوقف شد، به خود آمد. عشاير خيابانهاي تنگ و باريك جماران
را پر كرده بودند. حالا ديگر نسبت به سالن ايستگاه راه آهن محكمتر شعار
ميدادند. وارد حسينيه جماران كه شدند، تُن صدا بالا گرفت. حسين جلوتر از
همه با مشت گره كرده فرياد ميزد:«ماهمه سرباز توايم خميني. گوش به فرمان
توايم خميني.»
يك بالكن ساده كه ارتفاع آن از دو متر تجاوز ميكرد، به چشم ميخورد.
يك صندلي كه ملحفه اي سفيد روي آن كشيده شده بود و ميكروفوني كه مقابل
آن قرار داشت. سادگي فضاي حسينيه، توجه حسين را جلب كرده بود. ديگر
شعار نميداد. فكر و خيال و آن همه سؤال كه امروز ميتوانست پاسخ آنها را پيداكند.
عشاير هم چنان شعار ميدادند كه امام در جايگاه حاضر شود. جواني با
محاسن مشكي جلو آمد. حسين به سويش دويد. جوان اضطراب حسين را كه
ديد، آرام گفت:«نگران نباش، امام سخنراني خواهد كرد.»
- در چه مورد؟
- درمورد مردم منطقه و جنگ تبليغاتي صدام. گزارش شما را آقاي خامنه اي به
دفتر منتقل كرده اند.
حسين آرام شد، اما هنوز يك كار ديگر داشت. نگاهش به آهنگران بود كه
گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۵
#محرم_در_جبهه
یادش بخیر ، در جبهه رقابت بر سر پرچم و علم و کتل و آرم نبود؛ بلکه رقابت بر سر این بود که چگونه دلها آماده شوند تا سیدالشهدا(ع) به مجلس روضه سر بزنند.
#یاحسین
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.»
و در حالي كه با اشاره
آهنگران را نشان ميداد، گفت:«اين جوان صداي خوبي دارد. شايد امام را
خشنود سازد. صدايش وقف شهداست.»
مرد نگاهش برگشت سوي آهنگران. گفت:«بگو برود پشت ميكروفني كه درانتهاي حسينيه قرار دارد.» حسين به سمت آهنگران دويد.
- صادق. صادق. پشت سر من بيا.
صادق بي آن كه متوجه موضوع شده باشد، دنبال حسين راه افتاد. محافظين
يك فاصله دو متري را خالي نگه داشته بودند. حسين وارد آن محوطه كه شد،
به آهنگران گفت:« نوبت شماست. قرار شد امام پس از نوحه شما سخنراني
كنند.»
- اما من...
- بايد صدايت را به گوش مردم ايران برساني. اگر براي شهدا بخواني، ترست
خواهد ريخت.
بلافاصله حسين او را ترك كرد. انگار غيبش زده بود. با رفتن حسين هول و ولاي صادق بيشتر شد. جمعيت از شعار دست كشيده بودند و منتظر بودند. رفت تو فكر. «تصور چنين لحظه اي را نميكردم. چگونه ميتوانم در مقابل امام و دوربين تلويزيون آن طور كه دلم ميخواهد، بخوانم؟ من هميشه براي دلم
خوانده ام، اما حالا چه؟ شايد حق با حسين باشد. اگر شهدا را به ياد بياورم،كمكم خواهند كرد.»
جمعيت به او نگاه ميكردند و او به جمعيت چشم دوخته بود.«بايد شروع كنم.» چهره خونين گندمكار و پيرزاده كه روزي با هم در كنار حسين كار ميكردند، در نظرش مجسم شد. جسد گندمكار را كه در خاك و خون غلتيده بود، به ياد آورد. انگار ديگر در جماران نبود. چشمان خود را بست و شروع كرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدئو از بازدید عشایر و سید حسین علم الهدی و یارانش از دیدار با امام خمینی ( ره) است که برای اولین بار حاج صادق آهنگران در حضور ایشان ، مداحی نموده اند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣️
آقا ببین که بغض بدی در گلوی ماست
بوسیدن ضریح شمـا آرزوی ماست...
از دور ســـلام ...
🌼صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
بسم الله الزحمن الرحیم🌷
به نقل از مادر شهید:
ماه محرم که فرا می رسید،جایش در جلسات سخنرانی و عزاداری بود.در مجالسی شرکت میکرد که سخنران آن توانمند و تاثیر گذار بود.
بعد از نماز مغرب و عشا با ذوق و شوق از مسجد به خانه می آمد.
شام مختصری می خورد و با دوستانش به مسجد می رفت.اگر ماشین نبود پیاده از خانه تا امام زاده میرفتند.
یک شب ما به مهمانی دعوت بودیم. از عباس خواستم که با ما بیاید.او گفت اگر بیایم،
سلسله درس های اخلاق استاد از دستم می رود.🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_عباس_دانشگر
#کتاب_اینجا_حلب_به_گوشم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ گفت:«اگر اجازه بدهيد م
❣️
🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
صدايش كه در حسينيه پيچيد، به خود آمد. تن صدا را بالا برد. در حالي كه گاه چشمانش را باز ميكرد، آهنگ سوزناك صدايش طنين انداخت. وقت آن بود كه امام به جايگاه بيايند. پشت پرده ايستادند و به صدا گوش دادند. شعر وآهنگ آهنگران ايشان را به فكر فرو برده بود. شايد اين آهنگ ميتوانست روح
او را تا ميدانهاي نبرد پرواز دهد. كنج اتاق نشستند و چون عشاير به صدايي كه برايش غريبه بود، گوش دادند و در دل تحسينش كردند.
آهنگران كه آرام گرفت، امام وارد جايگاه شدند. عشاير يكپارچه برخاستند. اكنون شخصي را در مقابل خود ميديدند كه تا لحظاتي قبل باورشان نميشد.
كساني كه در صف جلو ايستاده بودند، چفيه هاي خود را به بالا پرت ميكردند و امام نيز با خوشرويي برايشان دست تكان ميدادند. در دل جمعيت جواني پشت يكي از ستونها ايستاده بود و با چشماني اشكبار امام را مينگريست. در
آن گوشه هيچ كس نميتوانست او را ببيند، چند نفر دنبالش بودند كه او درصف جلو قرار گيرد، اما حسين از اين كار گريزان بود. فكر ميكرد اين طوري راحت تر است. عشاير قطعنامه اي مبني بر اعلام همبستگي با امام نوشته بودند.
قدوسي دنبال حسين ميگشت كه آن قطعنامه را بخواند. حسين را كه نيافتند،
يكي رفت بالا و آن را خواند.
جمعيت كه آرام گرفت، امام سخنان خود را شروع كردند. آرام و مسلط
حرف ميزدند.«خوزستان دين خود را به اسلام ادا كرد و...» نگاهشان به اعرابي
بود كه صدام آنها را دعوت به همكاري كرده بود، اما ايشان آن عشاير رادعوت
به وحدت زير سايه اسلام مينمودند. امام چه زيبا تفاوتهاي قومي را طرد
ميكردند. عشاير چه راحت حرفهاي امام را ميگرفتند. انگار از شر آن همه
ابهامي كه از آغاز جنگ در درونشان رخنه كرده بود، خلاص شده بودند. وقتي
سخنان امام به انتها رسيد، عشاير شوك زده برخاستند. انگار دوست نداشتند امام
از جايگاه خارج شوند. حسين مبهوت ايستاده بود.
يكي از عشاير با شادماني و هل هله كنان پريد وسط. چفيه دور سرميچرخاند و به عربي شعر ميخواند. حسين دويد طرف او. چفيه را بالاي
سر گرفت و با او همراه شد. كم كم حال و هواي حسينيه عوض شد. اين كار
عشاير از قبل پيشبيني نشده بود. حسين با صداي بلند هل هله ميكرد. دست
حاج طاهر راگرفته بود و به دوره افتاده بودند. جشن و پايكوبي عشاير همه را
به وجد آورد. حالا آن جشني كه ماه ها صدام حسين از آنها درخواست كرده
بود تا در برابر ورود ارتش عراق بر پا كنند، در حسينيه جماران اتفاق افتاده بود.انگار حسين دنبال همين صحنه بود. گويي در ميان هل هله خود، صدام را به
يك جنگ رواني دعوت ميكرد. گاه در ذهن تا عمق منطقه شط علي ميرفت
و بر ميگشت.
حسينيه يك پارچه پر شد از عشايري كه جشن و پايكوبي راه انداخته بودند.
اولين بار بود كه ياران امام با چنين صحنه اي رو به رو ميشدند. آنها اعتراض
نميكردند كه هيچ، دوست داشتند خود به عشاير بپيوندند. حسين همچنان
ميداندار بود. گاه به چهره شاداب عشاير نگاه ميكرد و بعد با گرمي چفيه
را دور سر ميچرخاند. «جنگ از اينجا تا قلب بغداد رخنه كرده. خدا كند
تلويزيون اين تصاوير را پخش كند. آينده سختي در انتظار اين عشاير است. من
تا پايان راه با آنها همراه خواهم بود. تنهايشان نخواهم گذاشت.» حسين كنار
كشيد. عشاير يك دور ديگر زدند و بعد دسته دسته از حسينيه خارج شدند. كم
كم آنجا خلوت شد. حسين گوشه اي نشست. رفت تو فكر. دستي از پشت
كتفش راگرفت. برگشت. مادر بود، با چشماني پر اشك.
- تو امروز چه كردي، حسين؟
- مثل بقيه. گفته بودم كه عشاير مردمي وفادار هستند.
- روح پدرت را شاد كردي. ياد ايامي افتادم كه در نجف بوديم. پدرت خيلي به
امام وفادار بود. امروز براي خانواده علم الهدي روز بزرگي به حساب خواهد
آمد.
مادركمي مكث كرد. گفت:«حسين!»
- چيه مادر؟
- سرت را بالا بگير.
حسين سر بلند كرد. نگاه مادر چرخيد تو چشمهاي حسين. كمي صبركرد. آهسته گفت: «وقتي دنبالت ميگشتند تا قطعنامه را بخواني، غيبت زد. ميدانستم به عمد از اين كار سر باز زده اي. چرا؟ منتظر بودم بروي بالا و كنار امام ببينمت.
نگاه مادر چرخيد طرف جايگاه امام. انگار حسين را ميديد كه داشت
قطعنامه ميخواند.
- من هنوز راهي طولاني در پيش دارم تا به مقصدي كه تو ميخواهي برسم.
ترسيدم همه زحماتم هدر رود. اكنون لذتي از اين كار ميبرم كه يقين دارم
در آن صورت از آن محروم خواهم شد. از ظاهر شدن جلو دوربين تلويزيون
ميترسم.
حسين كمي آرام گرفت. حالا او هم چون مادر اشك ميريخت. سرش
پايين بود. خيره شد به جاجيم كف حسينيه. خيلي آرام ادامه داد.
- شما كه نميخواهي از من يك قهرمان بسازي .
مادر جا خورد. تصور نميكرد حسين چنين تعبيري از حرفش داشته باشد.
مانده بود چه بگويد كه او را آرام كند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۶
❣
پادگان دوکوهه
ساعت ۲ نصف شب بود
خیر سرم داشتم میرفتم نماز شب بخونم
رفتم سمت دستشویی ها برای تجدید وضو
شنیدم صدای خس خس میاد
۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود
رفته بود سراغ پنجمی...
کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟
پشت دیوار قایم شدم...
اومد بیرون
چند لحظه ای سرش روگرفت رو به آسمان
نور ماه افتاد رو صورتش
تعجب کردم
باورم نمیشد
اسدالله بود، فرمانده گردان...
با یه دست داشت دستشویی ها رو می شست...
تا سحر درگیر بودم با خودم!!!
فرمانده ۲ تا گردان با یه دست داشت دست شویی های پادگان دوکوهه رو تمیز میکرد ...
#سردارشهید_اسدالله_پازوکی🕊
▫️فرماندهٔ گردان حمزه ، مسئولآموزش و فرمانده محورلشگر ۲۷محمدرسولالله(ص)
#شهدا_را_یاد_کنید_با_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ صدايش كه در حسينيه پيچ
❣️
🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
- من حرف دلم را زدم. بگذار به حساب آرزوهاي يك مادر. حالا يقين دارم
كه تو از من بسيار فاصله گرفته اي. هنوز شعورت را با سن و سالت مقايسه
ميكنم. قراردادن آن شعاري كه بين عشاير ميدادي، در كنار اين شعورت
وصف ناپذير است. ما چقدر از تو غافل بوديم.
- مهم نيست امام مرا بشناسد. مهم اين است كه ايشان در ميدان عمل سربازاني
فهيم و توانمند داشته باشد. غرور كمر بسياري را خرد كرده است. من به دنبال كارهاي مفيدم، نه كارهاي مهم.
مادر برخاست. اشكي را كه سر خورده بود رو صورتش، پاك كرد. حسين
با او همراه شد و از حسينيه خارج شدند.
هواي زمستاني جماران براي حسين
دلچسب بود. نفس تازه كرد و به مادر گفت:«تا دير نشده بايد خودمان را به راه
آهن برسانيم كه بر گرديم اهواز .
- دلم گرفته، حسين. هواي زيارت كردم. قم كه رسيديم، پياده ميشوم. چند
روزي ميمانم و بر ميگردم. و بعد رو به حسين كرد و گفت:«بيا اين چند روز را با هم باشيم.»
- من اين عشاير را تنها نخواهم گذاشت. تازه با آنها مانوس شده ام. آنها با عمل امروز خودشان براي هميشه مرا مديون خود كرده اند.
حسين كمي مكث كرد و ادامه داد.
- كاش با من بر ميگشتي اهوار. دوست ندارم از من فاصله بگيري .
- تو كه تا به حال از اين حرفها نميزدي ، حسين.
- نميدانم. يك وقتها كه دلم هواي تو را ميكند،دوست دارم چون فرشته بالا
سرم حاضر شوي.
- خيلي در قم نخواهم ماند. زود بر ميگردم.
فصل سيزدهم
(1)
دم صبح حسين حالش بهتر شد. افرادي كه براي انهدام پل رفته بودند،
برگشتند. از سر شب كه حسين در تب ميسوخت، اين پنج نفر تو منطقه بودند.عراقيها روي رودخانه كرخه كور، در كنار روستاي حاج غالب پلي زده بودند
تا نيروهاي مستقر در شرق كرخه كور را پشتيباني كنند. اين تحركات حسين
را نگران كرده بود. جولا از سر شب كه وارد منطقه شد، يك نفس راه رفته بود
تا سرانجام توانسته بود با چهار نفر ديگر مواد منفجره را به پل برساند. بوعذار
از روستاي خود- كه در مسير پل قرار داشت- به آنها پيوسته بود، اما اكنون
آمده بود احوال حسين را بپرسد. وابستگي او به حسين به حدي رسد كه دلش
نميآمد لحظه اي از او جدا شود. حسين روي تخت نيمخيز شد و گفت:«ما به
شناسايي وسيع منطقه نيازمنديم. همين كه حالم خوب شد، باهم ميرويم.»
- اين شناسايي را براي چه ميخواهيد؟
- به نظر ميرسد ارتش خود را براي يك عمليات گسترده آماده كرده است.
حضور ما در كنار آنها مفيد است. آنها هنوز به اين منطقه مسلط نيستند. با
اين كه هنوز مأموريتي به ما محول نكرده اند، اما حدس ميزنم ما نيز در اين
عمليات شركت كنيم. ديروز در جلسه سپاه خوزستان مفصل بحث شد. ما
ميتوانيم نقش مهمي در اين عمليات داشته باشيم. اين تحركات اولين عمليات
كلاسيك ما به حساب ميآيد.
- پس تحركات چند روز گذشته ارتش به اين خاطر است؟
- غير از لشكر شانزده زرهي قزوين، تيپ پياده دزفول نيز با تمام قوا وارد عمل
ميشود.
- چرا ازما استفاده نميكنند؟
- آنها كلاسيك عمل ميكنند. بهتر است منتظر بمانيم. شما به قدوسي و ساكي
كمك كنيد تا گزارش جامعي از وضعيت منطقه آماده شود.
قدوسي وارد اتاق شد. حسين كه در اتاق فرماندهي استراحت ميكرد،
دوستانش تا صبح بالا سرش بودند. تبش از چهل درجه گذشته بود. گروه
عملياتي دور قدوسي حلقه زدند. قدوسي از حسين پرسيد:«چه خبر است؟»
حسين كه به نظر ميرسيد حالش بهتر شده، شروع كرد به صحبت كردن. نام
عمليات رنگ چهره قدوسي را عوض كرده بود. با اينكه فهميده بود در عمليات
نقشي ندارند، اما يقين داشت چهره منطقه عوض خواهد شد. از حكيم خواست
كهبه سرعت گروههاي شناسايي را آماده كند. حكيم به حسين گفت:«گزارشها
را به موقع برايتان ميآوريم كه بتوانيد با اهواز هماهنگ شويد. وقتي قرار است در منطقه هويزه عمليات انجام شود، ما چگونه ميتوانيم تماشاچي باشيم؟ آن
همه عمليات ايذايي، تعقيب و گريز دشمن به درد چنين روزي ميخورد. شما
در جلسات اصرار كنيد كه از ماهم استفاده كنند.»
- فردا با فرماندهان ارتش جلسه داريم. گزارش شما در تصميم گيري آنها بي
تأثير نيست.
قدوسي با اطمينان خاطر از اتاق خارج شد. حسين پس از صبحانه يك
قرص خورد و از اتاق خارج شد. هواي سرد صبحگاهي به او آرامش بخشيد.
چند پاسدار در حال تكميل سنگر دسته جمعي بودند. حسين اين سنگر بزرگ
را براي مواقعي كه عراقيها شهر را به توپ مي بستند، آماده كرده بود. آن روز
منتظر دو نفر از فرماندهان مهندسي جهاد سازندگي بود تا تكليف جاده اي
را روشن كند كه در صورت به خطر افتادن جاده اصلي هويزه- سوسنگرد،
برايشان نقش كليدي داشت.
تقي رضوي را كه ديد، به سويش رفت. رضوي در ستاد پشتيباني جنگ جنوب فعاليت ميكرد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۷
حیران حسینم و به حیرانی خود می نازم
صد شکر که با شور حسین دمسازم
اَبَد والله ما نَنسيٰ حسينا....
از دور ســـلام ...
▪️صَلَّ اللّهُ عَلَیْک یاٰ اَباعَبدٍاللّه
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··•✦❁❁✦•··•━ - من حرف دلم را زدم. ب
❣️
🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
او با كمك مهندس طرحچي توانسته بود طي چهار ماه گذشته به مهندسي جنگ جهاد سر و ساماني بدهد. اين جوان كه داوطلبانه از
خراسان به جبهه آمده بود، خيلي زود توانست ياران خود را پيدا كند و اكنون ميتوانست بخشي از مشكلات مهندسي جبههها را پاسخ گو باشد. در كنارش جواني ايستاده بود كه از ابتداي جنگ در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد حضور فعال داشت. حسين بارها او را در سوسنگرد در كنار خوشنويسان- مسئول
جهاد سازندگي سوسنگرد- ديده بود. اسمش مهدي بود. هر سه نفر وارد اتاق فرماندهي شدند.
- صبحانه خورده ايد؟
- نخير.
- تا صبحانه حاضر شود، ميتوانيم صحبت كنيم. ما تصميم داريم به هر قيمت
اين جاده را احداث نماييم. هويزه نياز به پوشش دفاعي دارد. بايد در قسمت
غربي هويزه خندق حفر كنيم تا مانع ورود تانكها به شهر شويم. اگر عراق از سوسنگرد نااميد شود، به سراغ ما ميآيد. شما با اقدامات مهندسي ميتوانيد كمك زيادي به ما كنيد. ما هنوز به تعداد افرادمان اسلحه نداريم. ادوات سنگين ما بسيار ناچيز است.
رضوي از برنامه هاي حسين متوجه شد كه چرا طي بيست روز گذشته حال و هواي هويزه عوض شده است. او از ته دل دوست داشت براي حسين كاري انجام دهد. مهدي گفت:«اميد از سر و روي اين مرد ميبارد. پيشنهادش را قبول كن.»
رضوي گفت:«بعد ازاين كه تكليف عملياتي كه ارتش تدارك ديده،روشن شد، كارمان را شروع ميكنيم. اين جاده در كمتر از يك هفته احداث ميشود.
ارتش خيلي جدي وارد منطقه شده است. يك تيپ در شمال سوسنگرد مستقر شده، تيپ ديگرش هم در جنوب هويزه. اين دو تيپ منطقه وسيعي از جبهه دشمن را محاصره خواهند كرد. هدف اصلي آنها تصرف پادگان حميد است.
حسين تصور ميكرد افراد محدودي از اين عمليات اطلاع دارند، اما از
حرفهاي رضوي متوجه شد كه اين خبر در منطقه پخش شده است. رفت
تو فكر.«چرا به ما كه در سپاه هويزه مستقر هستيم، اطلاع ندادهاند؟ ما كه قصد
دخالت در كارشان را نداريم؟»
انگار حسين فراموش كرده بود كه دو جهادگر در اتاق حضور دارند. فكر و ذكرش عملياتي بود كه نميدانست چه سرانجامي خواهد داشت. پيرمردي با سفره نان وارد شد. حسين كمك كرد تا صبحانه حاضر شود. مهدي گفت:«شما دراين منطقه پدافند قابل ملاحظه اي نداريد.»
- درست است. سه دستگاه بلدوزر و لودر جور كرده ايم، اما هنوز فردي را براي كارهاي مهندسي پيدا نكرده ايم. خوشنويسان قولهايي داده، اما انگار سوسنگرد هم وضعي مشابه ما دارد.
- بهنظر ميرسد هنوز جبهه هاي هويزه را جدي نگرفتهاند.
- بعد از اينكه عراقيها اينجا را تصرف كردند، تازه به فكر ميافتند كه كاري بكنند.
و زد زير خنده. مهدي هم با صداي بلند خنديد.يكي حسين را صدا زد و از اتاق خارج شد. مهدي به رضوي گفت:«تمام حواسش به عمليات آتي است.» و از اتاق خارج شدند. حسين شتابان به طرفشان آمد و گفت:«مرا ببخشيد، بايد به قرارگاه ارتش بروم. مثل اين كه خبري شده.»
سوار اتومبيل شد و شتابان از شهر خارج شد. حركت تانكها از جاده سوسنگرد- هويزه آغاز شده بود. تردد خودروهاي ارتش هر لحظه بيشتر ميشد.«اين تانكها به كجا ميروند؟ آيا به زودي عمليات آغاز خواهد شد؟»
حسين به عبور يگانهاي لشكر قزوين خيره شده بود. به مركز فرماندهي لشكر در
قسمت شرقي جاده سوسنگرد رسيد. چند سرهنگ روي نقشه اي كار ميكردند.
حسين كنار فرمانده سپاه خوزستان نشست. سرهنگي كه فرماندهي عمليات را به عهده داشت، به فرمانده سپاه گفت:«برنامه ما براي عملياتي گسترده طراحي شده است. دو گردان تانك ما نياز به نيروي پياده دارند. اگر شما موافق باشيد، سيصد پاسدار و نيروي داوطلب ميتوانند در اين عمليات شركت كنند. دو گردان پياده كه هر كدام در اختيار يك تيپ قرار خواهند گرفت. ما عمليات را ازدو جناح شروع خواهيم كرد. يك تيپ از شمال سوسنگرد و دو تيپ ديگر از
جنوب هويزه. الحاق ما چند كيلومتر بعد از رودخانه كرخه كور، پشت توپخانه عراق خواهد بود. اين خيز بلند ميتواند چند گردان عراقي را با مقدار قابل توجهي ادوات در محاصره ما قرار دهد.»
سرهنگ محل عمليات را روي نقشه مشخص كرد و سپس محل تجمع يگانهاي نظامي عراق را نشان داد. حسين دست روي قسمتي از رودخانه كرخه كور گذاشت و گفت:«عراقيها سه شب پيش در اين قسمت يك پل احداث كرده اند. چند لوله شانزده اينچ روي هم قرار دادند و رويش خاك ريخته اند. ديشب اكيپ عمليات ايذايي ما آن را منهدم كرده اند، احتمال دارد دوباره ترميمش كنند؟»
- عكس هوايي نشان نميدهد.
- ما ديشب عمل كرديم.
سرهنگ كنجكاو به او نگاه كرد. باورش نميشد اين پاسدار كه در نظرش بسيار جوان و خام بود، تا اين حد به منطقه مسلط باشد. دلش قرص شد. اميدوارانه گفت:«همكاري شما با نيروهاي اطلاعات عمليات لشكر ميتواند
مفيد واقع شود.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰۸